eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.4هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
3هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
چھ گفت: 🌱 ✨دیروز دنبـال‌ بودیم و امروز مواظبیم گم نشود... جبھھ بوے مےداد و اینجا بومےدهد... 🌷🔺🌷🔺🌷 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
چہ مےفهمیم چیست مردم ؟ و همنشینش ڪیست مـردم ؟ تمام جستجومان این شد: شهـادت نیست مـردم 🌹🌷 ﺷﻬﺪاﻳﻲ 🍃🌹🍃🌹 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
از شدت خشم رگ گردن دایی بیرون زده بود .جلوی در هال ایستاده و شروع کرد به داد زدن: «حسین کدوم گوری هستی؟» دمپایی را جلوی پا انداخت. ترکه چوب گردو را از کنار دیوار برداشته و به داخل حیاط رفت .می دانست حسین از ترس خودش را قایم کرده است .از پله ها پایین آمد و زیر لب غر زد: «یه حرف را باید به تو چند بار بزنند تا توی اون مخ پوکت فرو بره؟!» داخل باغچه رفتا میان درختان نارنج و پرتقال دنبالش بگردد. _آخه تو آشپزخانه جای توله گربه قایم کردن اونم نه یکی نه دوتا هفت تا!!!!؟ برگ درختان را کنار می زد تا یک وکلای آنها پنهان نشده باشد. _همینه دیگه ادبت نکردند که کارت به اینجا کشیده. لیاقتت همین بود که بیفتی کنج دیوونه خونه نه اینکه نوکر این خونه باشی.. یک ریز پشت سر هم غر می زد .آخر باغچه دیدش .به دیوار تکیه داده و در خودش که کرده بود تا چشمش به دایی افتاد پا به فرار گذاشت و از باغچه بیرون رفت. _آقا داشتن از سرما می مردند. ننه شون هم تو خیابون ماشین بهش زده بود گناه داشتن. دایی پاتند کرد تا به او برسد. _لازم نکرده دلت برای یک مشت توله گربه بسوزه .دلت به حال خودت بسوزه که سر و صاحب درست نداریم. پشت سرش رفتم داخل دالان گیرش انداخت. هر دو به نفس نفس افتاده بودند .آرام به سمتش رفت تا یک وقت از در کوچه فرار نکند .با تمام قدرت ترکه را بالا آورد.وقتی به خودش آمد دید ضربه روی بازوی احسان فرو آمده است حسین خودش را پشت سر احسان قایم کرده بود. _احسان جان خوب شد اومدی.. اون میخواست منو بزنه. عصبانیت دایی هنوز فروکش نکرده بود که رو به احسان گفت: «تو خودت رو قاطی نکن برو کنار باید این پسر رو ادبش کنم» احسان جلوی حسین ایستاد و آرام گفت: «مگه چیکار کرده دایی ؟!اونم مثل ما آدمه. اگه یکم مشاعرش کار نمیکنه تقصیر خودش نیست که» دایی می خواست هر طور شده گوشمالی به حسین بدهد. _برو کنار احسان! حسین کف حیاط نشسته بود و به پا های احسان آویزان شده بود. _تو رو خدا !! تو رو خدا نذار منو بزنه ! بقیه دعوا میکنن ,اما اون منو میزنه ...نزار بزنه. احسان دستش را روی سر حسین کشید و از جا بلند کرد. _برو تو اتاقت .تا من هستم نمیزارم کسی بزندت ..برو نترس. حسین ازپشت احسان پا تند کرد و به سمت اتاقش رفت. دعای خاص دنبالش برود که احسان شد راهش شد. _به جای اون منو بزنین. تا خالی بشین. دایی نفس عمیق کشید ترکه را که در هوا نگه داشته بود پایین آورد مچ دستش هنوز از شدت ضربه درد داشت. 🌷 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹 قابل توجه خادمین و محبین شهدا مقرر شده بــود که به مدد حضرت زهرا (س) و کمک شــما خـیرین تعداد ۱۰۰ بسـته کالایـی مواد غذایی به ارزش هر بـسته صدهــزار تومانے تهیه و به خانواده های نیازمنــد در مناطق محــروم جنوب شیــراز اهدا بشود که تا الان مبالغ جمــع آوری شده بسیار کم است 👇👇 خواهــش ما از همه بزرگواران این است در این ایامي که خیلــی ها در بدترین شرایط اقتصــادی هستند با کمکی حتی ناچیز سبب خوشحالے اندک این خانواده هــا بشویـم ..... خوش بـحال انهــایی که از سیره و عمل شــهدا در کمــک به محــرومین پیروے مـی کنـند .... 🌺🌹🌺🌹 6362141080601017 بانك آينده بنام محمــد پولادے 🌺🌷🌺 انشالله بسته هاے تهیه شده در روز عید سعید مبعث توزیع خواهد شد
 در روزهای اول جنگ در سرپل ذهاب به ابراهیم گفتم: برادر هادی ، حقوق شما آماده است هر وقت صلاح می دانی بیا وبگیر. در جواب خیلی آهسته گفت: شما کی میری تهران؟ گفتم: آخر هفته. بعد گفت: سه تا آدرس رو مینویسم. تهران رفتی حقوقم رو دراین خونه ها بده! من هم این کار را انجام دادم. بعد ها فهمیدم هر سه، از خانواده های مستحق و آبرودار بودند. ﺑﻪ ﻓﻘﺮا 🌷🌹 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
4_5970045408053821543.mp3
4.17M
🔊 | ⏱ روایتگری راویان دفاع مقدس 🌷 اطاعت پذیری رمز پیروزی شهدا 🎧 ﻣﺎ ﺭا ﺩﺭﻳﺎﺑﻴﺪ 🌷 🌺🌹🌺🌹 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
🌸عید نوروز بود. برای علی اکبر و برادرش شلوار نو خریده بودم، دیگر متوجه نشدم از آن شلوار استفاده کرد یا نه. سیزده عید بود که علی اکبر گفت: «بابا شلوارم به دوچرخه گیر کرده و پاره شده، به من پول بدهید شلوار نو بخرم!» به ایشان پول دادم و شلوار خرید. یک روز از سر کار به خانه می آمدم، علی اکبر و دوستانش [شهید] محمد سلیمانی و [شهید] علی گودرزی را در راه دیدم. با تعجب دیدم شلواری را که برای علی اکبر خریده بودم پای محمد است. وقتی به خانه آمدم با ناراحتی جریان را به مادرش گفتم و گفتم: «مگر پسر من محتاج پول است که شلوارش را به محمد فروخته!» وقتی علی اکبر آمد جریان را پرسیدیم. از شرم سرش را پائین انداخت. گفت: «راستش محمد خانواده فقیری دارد و یتیم است. امسال لباس نو نداشت. برای همین شلوارم را به او هدیه دادم و دوست نداشتم شما متوجه شوید.» عرق سردی بر پیشانی ام جوشید، از این رفتار علی اکبر خیلی خوشحال شدم و در دل او را تحسین کردم. 🌷🌸🌷 علی اکبر پیرویان 🌸🌹🌸 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ ..,........... : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎپ: https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
یادی کنیم از اونایی که نه یک روز در سال ، بلکه هر روز تو هشت سال چهارشنبه سوری داشتند... ว໐iภ ↬ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔻 دنبالِ گنج میگــردند ... به دنبالِ شهید 🌷 برای این روزهای نداریِ ما!!! 🌺🌷🌺🌷 ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﻣﺰﻳﻦ ﺑﺎﺩ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
دبیر هندسه برگه امتحانی را جلوی روی حسن گذاشت و او زیر چشمی نگاهی به احسان انداخت که روی صندلی کناری نشسته بود. در نگاهت آرامش موج می زد .تا فهمید حسن نگاهش می کند، دستش را به علامت آرامش تکان داد از حرکت ها و چشم های حسن اضطراب را متوجه شده بود. با وجود نقشه که برای این امتحان کشیده بودند اما باز هم کتاب را خوانده بودند.سوال اول را خواند ولی جوابش را نمی دانست. از زیر تمام دانش‌آموزان را زیر نظر گذراند و صدایش را بلند کرد: «دانش آموزان دقت کنید تعداد سوالات ۱۲ تاست.سوال واضح و روشنه ولی اگر کسی سوالی داشت فقط دستش رو بالا بیاره خودم میام پیشش» نگاهی به ساعت مچی اش انداخت. «از الان تا یک ساعت دیگه وقت دارید شروع کنید» حرف دبیر که تمام شد همه برگه جلوی رویشان بود اما کسی نمی نوشت .بعضی با برگه سوالات و می‌رفتند بعضی هم خودکار تو دستشان روی هوا می چرخاندند. بازیگوش های کلاس هم شیرین کاری می کردند. دبیر کنار تندیس شیر و خورشید ایستاده بود و به جمع بچه ها نگاه میکرد. _حسن عبداللهی حواست به برگه خودت باشه! حسن سر زیر انداخت. به نظرش هنوز دبیر متوجه حرکت بچه ها نشده بود .خیلی دوست داشت بدانند وقتی معلم متوجه بشود بچه‌ها به سوالات جواب نمی‌دهد چه واکنشی نشان می‌دهد .دوباره به احسان نگاه کرد که دست به سینه نشسته بود و نگاهش به روبه‌رو بود. _آقای حدائق کجا نگاه می کنی ؟برگه رو میزه ،نه رو به رو! دبیر همین را که گفت به سمت احسان آمد برگه امتحانی را از روی دسته صندلی برداشت و نگاه کرد. _چرا جواب نمیدی؟ احسان خودش را روی صندلی جمع کرد _نمیخوام جواب بدم. دبیر در حالی که در چشمهایش عصبانیت موج می زد به احسان خیره شد. _نمی خوای جواب بدی؟ چشمم روشن! ناباوری در نگاه دبیر موج می زد اما خودش را از تک و تا نینداخت برگ را از جلوی احسان برداشت. _خیلی خوب! می توانید از جلسه بری بیرون. همه حواس ها به احسان و دبیر انسان از جایش بلند شد و به سمت در خروجی رفت پشت سر احسان، مهدی رحیمی حقیقی هم برگه اش را تحویل داد .دبیر مات و متحیر نگاهی به برگه سوال و مهدی انداخت. _شما دیگه چرا؟ شما که توی درس ریاضی نمرات عالی میگیری! _آقا اون درس ریاضیه اون هندسه! او هم از سالن خارج شد پشت سر مهدی همه برگ هایشان را تحویل دادند دبیر با گیجی برگه های سفید را تحویل می گرفت.حسن کف دست هایش را که عرق کرده بود به شلوار مالید می‌خواست برگه اش را تحویل بدهد که صدای داد و فریاد دبیر بلند شد: «این چه وضعیه؟!صبر کنید بلایی به سرتون بیارم که خودتون حظ کنین» برگ‌ها را گرفت زیر بغلش و از سالن خارج شد. بچه‌هایی که خارج سالن بودند داخل شدند به این بچه‌ها همهمه شد ‌. _غلط نکنم رفت مدیرو بیاره. _نکنه از مدرسه اخراجمون کنند!؟ _این نقشه احسان بود خودش هم جواب مدیر را میده! _شما خودتون دادتون بالا بود که ما هیچ از این درس نمی فهمیم! بگو مگوها بالا گرفته بود که مدیر و دبیر وارد سالن شدند و یا در دستهای مدیر بود و به جمع نگاه میکرد. _شما میدونید چه کار کردید؟ این رفتار خلاف مقرراته! چاره‌ای ندارم اونایی رو که برگی سفید دادن، اخراج کنم .حالا هرکی باعث بی نظمی شده خودش به زبان خوش بیاد تو دفتر ،تا پرونده شد بزارم زیر بغلش بره. احسان نزدیک رفت پشت سرش هم مهدی و سعید ابوالاحراری. مدیر چشمهای گرد شده اش را به آنها دوخت. برگه امتحانات را بالا آورد و به اسامی بالای برگه ها نگاه کرد بعد رو کرد به دبیر. _اینها که بچه‌های درس خونی هستند!! مکثی کرد از دبیر خواست در دفتر منتظر بمانند در سالن رژه رفت رو کرد به احسان و گفت: «علت اینکه شما برگه سفید تحویل دادید چیه؟ میدونین که بر هم زدن نظم ....» هنوز حرف مدیر تمام نشده بود که احسان گفت: «دبیری که گذاشتید برای هندسه، قدرت بیان نداره. ما درس را متوجه نمیشیم. چند روز دیگه هم امتحان آخر سال ما چیزی بلد نیستیم» مدیر دوباره چند قدم راه حالا میگی چیکار کنم؟ من که نمی تونم دبیر را از مدرسه بندازم بیرون!! الان وسط ساله، نمیتونم از اداره درخواست یک دبیر دیگه بکنم» احسان جلو آمد و گفت: «ما هم نمیتونیم تو امتحانات نهایی نمره بیاریم .به فرض که نمره آوردیم. چیزی از درس یاد نگرفتیم نمره به چه درد میخوره وقتی بیسواد بیایم بالا؟!» مدیر به فکر فرو فقط یه کاری میتونم براتون بکنم ،چند تا از شاگردان سال بالایی که توی درس هندسه قوی هستند را میارم توی کلاس های جبرانی بهتون درس بدن خوبه؟!» همه راضی به سمت کلاس برگشتند. 🌷 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
گاهی وقت ها جاماندگی هم بدنیست..! درست مثل وقتی که تو خودت را ... دلت را‌ ... روحت را ... جا می گذاری در !کانال_کمیل 🌺🌹🌺 🌷🌹🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌸 تیپ امام حسن تازه تشکیل شده و در منطقه غرب مستقر شده بود. مدتی حاج مجید به عنوان فرمانده عملیات تیپ به غرب آمدند. تابستان بود و هوا گرم و پشه زیاد. آن شب علاوه بر گرما و پشه، دشمن هم لج کرده و نامنظم روی مقر خمپاره می ریخت. وقت خواب شد. همه توی سنگر خوابیدیم. رب ساعتی گذشت، حاج مجید گفت: با این پشه و گرما من خوابم نمی بره، می رم بیرون پشت تویوتا می خوابم! یک پتو برداشت و رفت بیرون سنگر. چند دقیقه نگذشته صدای خمپاره و انفجار آمد. بیرون دویدیم. حاج مجید راحت پشت ماشین خوابیده بودم. گفتم: حاج مجید بی خیال شو، یه بلایی سرت میاد، من نمی تونم جواب پس بدم بیا داخل! گفت: نه، نگران نباش. اینجا برای من اتفاقی نمی افته، سهم من جای دیگه و زمانی دیگه است. بعد هم راحت در بادی که می وزید پشت ماشین خوابید. تا صبح هر صدای خمپاره ای که می آمد و دلم می ریخت و از سنگر بیرون می دویم. اما حاج مجید راحت خوابیده بود. اصلا این خمپاره و ترکش ها را حساب نمی کرد. صبح چند تا ترکش به بدنه ماشین نشسته بود، اما حاج مجید با آن اطمینان خودش، راحت خواب خودش را کرد. 🌷🌸🌷 👇 شهادت: ۱۳۶۶/۱۲/۲۹- منطقه عمومی حلبچه سمت: فرمانده عملیات لشکر ۱۹ فجر 🌺🌷🌺🌷🌺🌷 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ ..,........... : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75