قسمتی از وصیت شهید خبرنگار #شهیدمحسن_نقدی:
چه بنويسم از کجا آغاز کنم ، اصلاً باور کردنی نيست ، چگونه می توان باور کرد که خدای بزرگ بار ديگر بر ما منت نهاده و اسلام عزيز را دگر بار برای ما زنده نموده است. قرآنی که تا ديروز جايش در پستوهای خانه ها و کارش خاک خوردن بود، امروز بار ديگر بطور وسيعی در جامعه مطرح شده، در جامعه اي که سراسر فساد و تباهي و گمراهي و ذلت بود.......
من که تا ديروز مانند اکثر جوانان اين آب و خاک در خط يک زندگي کاملاً بي هدف قرار گرفته بودم، امروز بجائي رسيده ام که در سر دارم که در راه خدا به جهاد برخيزم و اين جان خود را که شايد عزيزترين چيزهايم در دنيا باشد فداي خدايم کنم....
#ﺷﻬﻴﺪﻣﺤﺴﻦ_ﻧﻘﺪﻱ
#ﺷﻬﺪاﻱ_خبرنگار
#شهدای_فارس🌷
🌷🌹🌷🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ واتسـاپ:
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
May 11
🕊🌺مژده ی میلاد تو، نفحه ی باد صباست
🕊🌺رایحه ی یاد تو با دل ما آشناست
🕊🌺آمدی و باب هر حاجت دلها شدی
🕊🌺باب حوائج تویی، نام تو ذکر
خداست
ولادت امام موسی کاظم مبارکـ باد
🕊 🌸🌷🌸💐
ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌸💫🌸💫🌸💫
روزها اول صبح
بہ درودی
دل خود شاد ڪنيم ...
و چه زيباست ،
ڪنارِ ياران ،
خنده بر صبح زدن ...
#سلام🤚
#صبحتون_شهدایی
🌸💫🌸💫🌸💫
@shohadaye_shiraz
#براساس_زندگی_شهید_هاشم_اعتمادی
#منبع_کتاب_چشمهای_شکفته_در_باران
#نویسنده_منوچهر_ذوقی
#قسمت_هفدهم
📝_خوابی بابا جون؟!
هاشم سر از سجاده برداشت.تا پدرش را روبروی خود دید یک آن زمان و مکان را گم کرد. چشمانش را که دو کاسه خون شده بود به پدر دوخت.
_شمایید بابا؟!
_دیشب تا صبح چراغ اتاقت روشن بود.
هاشم برخاست و سجاده را جمع کرد
_صدای بارون نذاشت بخوابم.
_عجب !!من هم خوابم نبرد!
نزدیکتر رفت و نگاه در نگاه هاشم گره زد و گفت:« هر کاری که صلاح است بکن باباجان!»
و بی هیچ حرف دیگری از اتاق خارج شد.
هاشم سراسیمه و سرگشته رویای چند دقیقه پیش بود .بهت زده و ناباور رفتن پدر را تعقیب کرد.سپس بدن خسته و بی خوابش را روی تخت انداخت و به خوابی عمیق فرو رفت.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
_پس درس و مدرسه ات چی میشه ؟کاش صبر می کردی این سال آخر را هم میخوندی و دیپلمت را می گرفتی!
لبخندی زد و دستش را دور گردن مادر حلقه کرد.بوسه بر پیشانی اش زد و به شوخی گفت :«خوشبختانه این جا دیگه احتیاجی به دیپلم نداره نگران نباش»
رودابه نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و گفت:« چی میگی مادر دارم جدی حرف میزنم»
_آخه مگه این جنگ قرار چقدر طول بکشه؟! به امید خدا تا چند وقت دیگه کلک کار رو کندیم و اون وقت میام و با خیال راحت دیپلم بگیرم.»
رودابه آخرین تیر ترکش را برای منصرف کردن او پرتاب کرده بود اما دریغ که بی حاصل بود . اگر زن و بچه ای در کار بود آنها را پیش می کشید ولی آن جوان هفده ساله را با آن سر پرشور را چگونه میتوانست در خانه بند کند؟!
با حسرت نگاه دیگری به فرزندش انداخت و با خود اندیشید:«جوانکم !برای تو زود است پوشیدن لباس جنگ! باید جوانی کنی ،باید از بهار زندگیت کام بگیری .باید سرمست غرور و شادابی جوانی باشی. تو را باید نرم نرمک رخت دامادی پوشاند و به حجله فرستاد .تو باید آستینها را بالا بزنی، کار کنی، چرخ زندگی بچرخانی !کم کم باید جگر گوشه ای داشته باشی از پوست و گوشت خودت! گلستان خانه ات باید پر شود از این چنین غنچه هایی .آخر تو را با جنگ چه کار؟!! جوانکم! بمان !با ما بمان»
هاشم آرام انگشتش را از زیر چانه مادر گذاشت و به نرمی بالا آورد یکباره با دیدن قطره های اشکی که روی گونه هایش می لغزید دلش به درد آمد.
_«گریه نکن مادر !چاره چیه؟ منم یکی مثل بقیه! آنها هم جگر گوشه پدر مادرشون هستند»
به یاد کودکی ها سر در آغوش مادر گذاشت وبا سرپنجه های نوازشگر مادر دیده بر هم گذاشت و دل به رویاهای کودکانه سپرد.
هاشم به یاد رویای پس از نماز صبح افتاد.صدای زنگ در آمد.سر از آغوش مادر برداشت لبخندی زد .
_خوب دیگه وقت رفتن گمونم بچه ها باشند.
تمام افراد خانواده دور تا دور حیاط ایستاده بودند و او را زیر نظر داشتند.پیش از همه بچهها را بوسید از کوچک تا بزرگ. سپس به سراغ مادر رفت که ظرف آب آشکارا در دستانش می لرزید. خم شد بوسه بر دستان او زد و لبهایش را بر پیشانی اش گذاشت و آرام زمزمه کرد :«حلالم کن»
گلوی رودابه تحمل بغضی که راه نفسش را بسته بود نداشت.بازو گشود با ذوق و شوق فرزندش را تنگ در آغوش کشید .پروین جلو رفت و ظرف آب را که داشت واژگون می شد از دست مادر گرفت. علی اکبر با لحن قاطع و مهربان گفت بسته حاج خانم رفقاش جلوی در منتظرند.»هاشم سه بار قرآن که پدرش بالای دست گرفته بود گذشت آن را بوسید و روی پیشانی گذاشت .مردانه دست پدر را فشرد و به کوچه پا گذشت. چند لحظه بعد گام به گام و دوش به دوش دوستانش به راه افتاد.صدای ریخته شدن آب را پشت سرش شنید .دیگر برنگشت تا چشم های نمناک و انگشتهای لرزانی که دانه های تسبیح را می گرداندند و لب های خاموش را که نجوا گونه به دعا می جنبیدند ببیند.
🌹🌹🌹🌹
ادامه دارد...
در واتس اپ👇
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
در ایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌸🌺🌸🌺🌸🌺
اﺳﺎﻣﻲ ﺑﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﻧﻘﺎﺷﻲ ﻛﻮﺩﻛﺎﻥ 👇🌺👇🌺
1.حسین مقصودی«شیراز»
2.محدثه حیدری«شیراز»
3.مریم کیانی«شیراز»
4.نازنین فاطمه قراباغی«شهرستان فامنین»
5.فرشته وفاداری«شیراز»
🌺🌸🌺🌸
اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﻃﺒﻖ ﻭﻋﺪﻩ اﻱ ﻛﻪ ﺩاﺩﻳﻢ ﺑﻪ ﮔﻞ ﭘﺴﺮا و ﻧﺎﺯﻧﻴﻦ ﺩﺧﺘﺮاﻱ ﻋﺰﻳﺰﻣﻮﻥ ﻳﻚ ﻫﺪﻳﻪ 50 ﻫﺰاﺭ ﺗﻮﻣﺎﻧﻲ اﻫﺪا ﻣﻴﺸﻮﺩ
👏👏👏
اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﭘﺪﺭ و ﻣﺎﺩﺭ ﻫﺎﻱ ﺧﻮﺏ اﺯ ﻃﺮﻑ ﺷﻬﺪا و ﺧﺎﺩﻣﻴﻦ ﺷﻬﺪا ﺑﺮاﻱ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻳﻪ ﻫﺪﻳﻪ ﺧﻮﺏ ﺑﻤﻨﺎﺳﺒﺖ ﻋﻴﺪ ﻏﺪﻳﺮ ﺑﺨﺮﻧﺪ 😊😍
🌹🌹🌹
ﺗﺎﺯﻩ ﻳﻪ ﺧﺒﺮ ﺧﻮﺏ: ﺑﻪ 9 ﻧﻔﺮ ﺩﻳﮕﻪ ﻫﻢ ﻗﺮاﺭﻩ ﻳﻪ ﺟﺎﻳﺰﻩ ﻛﻮﭼﻜﺘﺮ ﺑﺪﻫﻴﻢ
ﺑﺎﻧﻲ ﻫﺎﻱ ﺧﻴﺮ ﻗﺮاﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻪ 9 ﻧﻔﺮ,ﺩﻳﮕﻪ ﻫﻢ ﺟﺎﻳﺰﻩ ﺑﺪﻥ
✅😊✅😊
اﻳﻦ ﻋﺰﻳﺰاﻥ 👇 ﻫﻢ ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮ ﻭﻋﺪﻩ ﻗﺒﻠﻲ, ﻧﻔﺮﻱ 20 ﻫﺰاﺭ ﺗﻮﻣﺎﻧﻲ, ﻫﺪﻳﻪ ﻋﻴﺪ ﻏﺪﻳﺮ ﺩﺭﻳﺎﻓﺖ ﻣﻴﻜﻨﻨﺪ
👇
6.سیداحمدنقیب القرا«شیراز»
7.زهرا سهرابی دولابان«هرمزگان»
8.ریحانه پیله ور«شیراز»
9.عاطفه دشتی«شیراز»
10.محدثه مسترشد«جهرم»
11.مطهره سادات نقیب القرا«شیراز»
12.نازنین زهرا زارع
13.محمدهادی عباس نژاد
14.فاطمه حزبه«آبادان»
🌷🌸🌷
ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
#ﺷﻬﻴﺪﻱ_ﻛﻪﺣﺎﻟﺘﺶ_ﻣﻮﻗﻊ_ﺩﻓﻦ_ﻃﺒﻖ_ﻭﺻﻴﺘﺶ_ﺑﻮﺩ
☘🌷☘
🌹برشی از وصیت نامه 💌
اي کسانيکه مأمور دفن من هستيد! وقتي که مرا در قبر مي گذارند، مشت هايم را گره کنيد تا همه بدانند من با مشت گره کرده به سوي دشمن رفتم، دهانم را باز بگذاريد تا از خدا بي خبران آگاه شوند من با نداي الله اکبر بر دشمن تاختم و چشمانم را باز نگه داريد تا همه بدانند با چشم باز به اين راه رفتم و دشمن را به زبوني کشيدم تا شهادت نصيبم شد.
✅جنازه شهيد هنگام دفن، با چشمان باز و حالت لبخند و مشت گره کرده بود با وجود اینکه هنگام خاکسپاری کسي از متن وصيت نامه اطلاع نداشته است.
#شهید_ابراهیم_ذوالفقاری_باقرآبادی
#سالروز_شهادت
#شهدای_فارس_فسا
🌹🌷🌹🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
📝برشی از وصیت نامه💌
مادرجان،می گویند بهشت زیر پای مادران است،ولی من خود،بهشت را در قلب تو دیدم و عطوفت و مهربانی تو هر لحظه در شهرهای غربت مرا به گریه وا می دارد و هرچه در شهرهای غربت می گردم و هر چه خود را با مرگ نزدیکتر می بینم،شدت علاقه ام را به شما بیشتر احساس می کنم،ولی هدفی که دارم مهمتر از این علاقه هاست.
#شهید_خسرو_حق_شناس
#سالروز_شهادت
#شهدای_فارس
☘🌹☘🌷☘
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#سلام_بر_ﺷﻬﺪا
🔻 اگه دلت از دنیا گرفت.. اگه از گناه خسته شدی، میتونی به دوست شهیدت بگی تا هواتو داشته باشه!
تنهـات نمیزاره...
دستتـــو میگیــره❤️
💞💕💞ﺷﻬﺪا ﺩﺭﻳﺎﺑﻴﺪ ﻣﺎ ﺭا...
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#سیــره_شهــدا
🔰در طول آشناے ام با حاج موسے، ندیــدم ڪه یک بـار هــم #نــمازشـب ایشــان قطــع شــود حتے شـــب هاےعملــیات...
عملیــات کربلاے ۵ در شــرف برگزارے بــود.
دیــدم حــاج موسے روے سنگــر رفتــہ، پتویے روے خود کشــیده و نمازشــب مےخوانــد. حتے در ارتفاعــات ملـخ خور ڪہ دو متــر #برف آمــده بود و نیمے از سنــگر در برف بود، حاج موسےپتویے روے برف ها انداخـت و نمـاز شـب را اقامـہ کرد.
🔰مقیــد بود روزهاے دوشـنبه و پنجشـنبہ هـم #روزه بگیـرد.
حتی در والفجر ده، هنگام #شهادت روزه بود!
☘🌹☘🌹☘
#شهیدحاج_موسی_رضازاده
#شهدای_فارس . ﻛﺎﺯﺭﻭﻥ
سمت: جانشین لجستیک لشکر المهدی(عج) ﻓﺎﺭﺱ
🌷🌹🌷🌹
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید