🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_هفدهم*
یک ماه میگذرد و از حبیب همچنان بی خبرند. هرروز گهگاه از ساواک و پادگان برای بازرسی و پرس و جو جلوی در خانه می آیند. حمید سراغ چند نفر از دوست و آشنا ها میرود. اما کسی خبر چندانی از حبیب ندارد. فقط گاهی او را در گوشه و کنار شهر یا در تظاهرات ها دیده اند و ظاهراً تا الان سلامت است و دستگیر نشده.
مادر برای حبیب بی تابی میکند و بقیه اعضای خانواده دلتنگ و نگرانش هستند. حمید با خودش فکر می کند این بار که ببینمش، هر طور شده آدرس محل اختفای را می پرسم یا خودم پیدایش می کنم.
ظهر است حمید خسته و کوفته دارد از سر کار به خانه بر می گردد. حس می کند مدتی صدای پای یکنواختی از پشت سرش می آید.حدس میزند یک نفر دارد تعقیبش می کند. میخواهد برگردد و پشت سرش را ببیند اما منصرف می شود.
احتمال دارد که از جاسوسیهای ساواک باشد. تصمیم میگیرد خیلی عادی رفتار کند و به راهش ادامه میدهد.صدای پا همچنان پشت سرش می آید و انگار که هر لحظه فاصله اش را با او کمتر می کند. حمید نگران می شود قدم هایش را بی اختیار تندتر میکند. قدم های تعقیب کننده هم به سرعت با او هماهنگ میشود. این وقت ظهر کوچه ها خلوت است و پرنده پر نمیزند. اگر بلایی سرش بیاورد؟!
قلب حمید دارد از سینه اش بیرون می زند .تا رسیدن به خانه چقدر دیگر مانده ؟!سریع پیش خودش حساب میکند.
سنگینی سایه پشت سری را که روی سرش حس می کند عرق سرد به تنش مینشیند. قبل از اینکه سر برگرداند دستی روی شانه اش می نشیند: «چطوری کاکو؟!»
حمید ناباور به سمت او برمیگردد: «تویی؟؟! زهره ترکم کردی بچه!!!»
یکدیگر را در آغوش می گیرند حبیب می خندد: «به تلافی اون دفعه که تو منو غافلگیر کردی»
حمید با اعتراض می گوید: «من اینطوری اومدم؟؟! تو قاطی جمعیت بودی ولی الان من تنهام. تو یه ساعت داری توی این کوچه های خلوت سایه به سایه من می آیی!»
حبیب از ته دل می خندد: «خب چرا برنمیگردی پشت سرتو نگاه کنی مرد حسابی؟! شاید یکی با اسلحه پشت سرت باشه!»
_گفتم شاید مامورای ضد اطلاعات باشند یا ساواک. خواستم عادی رفتار کنم»
_آخه اینکه عادی نبود برادر من !خیلی هم غیر عادی بود!
بعد دست میگذارد روی شانه حمید و میگوید :«دفعه دیگه حتما برگرد نگاه کن همیشه که من پشت سرت نیستم.»
حمید انگار تازه چیزی یادش افتاده باشد با دلخوری می گوید: «البته برای این کار باید بیام پیش جنابعالی درس بگیرم چون خودت این چیزها را خوب بلدی.یادت هست که من را تو کوچه پس کوچه های سیدتاج غریب گم و گور کردی و در رفتی که نفهمم کجایی؟آخه تو نمیگی ما دلمون برات شور میزنه؟! حالا من هیچی به فکر مادر و بقیه نیستی؟!»
حبیب میگوید:« واسه همین الان اومدم اینجا»
حمید تازه به صرافت میافتد که حبیب نمی بایست این دور و برها آفتابی شود می پرسد: «اینجا چه کار می کنی ؟نباید میآمدی !خیلی خطرناک !هفته ای دو سه بار میان سراغت رو میگیرن»
حبیب میگوید:« اومدم ببرمت جایی که زندگی میکنیم رو نشونت بدم بلکه خیالت راحت بشه»
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌷برای بازدید از گردان امام رضا( علیه السلام) به مقر گردان رفته بودیم. اسلام نسب را از صمیم قلب دوست داشتم، همین دوستی ام به اسلام نسب باعث شده بود مهر ابراهیم هم به دلم بنشیند. کنار ابراهیم ایستاده بودم، حواسش به سمتی دیگری بود، خم شدم و در یک لحظه دستش را بوسیدم!
مثل اینکه او را برق گرفته باشد، از جا پرید، باناراحتی گفت: این چه کاری بود کردی!😱
آنقدر ناراحت شد که بلافاصله از من رو گرفت و سوار بر موتور دور شد.😳
من توی دل خودم از اینکه ابراهیم را رنجانده بودم ناراحت شدم.😔
هنوز بازدید تمام نشده بود که ابراهیم برگشت. به سمت من آمد، مرا در آغوش کشید و گفت: ببخشید سر شما داد زدم!😞
گفتم: شما ببخشید. من به خاطر حرف امام، که فرمودند من دست رزمندگان را می بوسم، به عنوان تبرک دست شما را بوسیدم!🌹
#شهید ابراهیم باقری زاده*
#شهدای فارس
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫
🌷 حبیب به مقر ما آمد. میخواست به حمام برود. مقدمات را آماده کردم. یک شامپوی جدید که تازه به منطقه آمده بود را به ایشان دادم. درب شامپو را باز کرد. مرتب آن را بو میکرد و میخندید. گفتم حبیب آقا چرا اینقدر این شامپو را بو میکنی؟
باحالت نشاطی گفت: آقا مرتضی بوی سیب میدهد. بهشت هم بوی سیب میدهد. دارم این را بو میکنم تا مشامم با بوی بهشت آشنا شود و شوقم به بهشت بیشتر شود.
همان روز رزمندهای بالباس خاکی از کنار ما رد میشد. حبیب نگاهی عمیق به او انداخت و گفت: ببخشید برادر شما طلبه هستید؟
بنده خدا جا خورد. چون نه به کسی گفته بود طلبه است، نه نشانهای از لباس طلبگی همراهش بود. با تعجب گفت: بله، شما از کجا فهمیدید؟
حبیب خندید و گفت: بگذریم!
راوی مرتضی فهیم حقیقی
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایتی شنیدنی از رابطه صمیمی حاج قاسم با خانواده شهدا
🔻به روایت خانم دکتر ابوطالب، همسر شهید ناصر توبهایها
#سرداردلها
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🏳 پندنامه . . .
بگذارید بند بندم از هم بگسلد،
هستیم در آتش درد بسوزد و خاکسترم به باد سپرده شود، باز هم صبر میکنم و خدای بزرگ خود را عاشقانه میپرستم.
آرزو داشتم که شمع باشم، سر تا پا بسوزم و ظلمت را مجبور به فرار کنم.
به کفر و طمع اجازه ندهم بر دنیا تسلط یابد.
🌷شهید دکتر مصطفی چمران 🌷
#شبتون شهدایی
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌤️صباحڪم بالخیر!
ماࢪاهمازڕزقآسمانیٺآن
نمڪگیرڪنید..
ڪهعاقبٺمان بالخیـر شود
و شهادټهم،عاقبټ بخیر شدݧ است ..
شایدڕزق امروزمان رانوشتند شهادټ✨
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@golzarshohadashiraz
سال ۶۲ بود. مےخواست به جبهه برود. دیدم دارد پسر ۴, ساله اش را هم اماده می کند. گفتم این چه ڪاریه, جبهه ڪه جاے بچه ۴ساله نیس!
😳😳
خندید. اما جدے گفت:امام حسین در راه اسلام طفل شیرخوارش را به میدان برد, ما ڪه هنوز براے اسلام و امام ڪارے نڪردیم!😔
همان سفر پدر و دایے پیرش را هم برد. با خنده مےگفت: فقط ڪه نباید بچه هاے ما بچه شهید باشند, بگذارید ما هم بچه شهید باشیم.😁
*بابی انت و امی و نفسی و ولدی یاحســـ❤️ــــین*
#شهید_عبدالرضا_مصلی_نژاد
#شهدای_فارس
🌹🌷🌷🌹
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_هجدهم*
حمید بی حرف می زند به او. حبیب خندهاش میگیرد :«چیه نمی خوای بیای؟!»
بازو می اندازه دور بازوی برادر.
_کجا هست؟!
_حالا شما بیا.
ساعتی بعد در مسیر خیابان ارم هستند و بعد جلوی درب ورودی دانشگاه شیراز.
حمید با تعجب می پرسد: توی دانشگاه شیراز هستین؟!
حبیب دست او را میگیرد و میروند داخل: «توی خوابگاه دانشگاه»
حمید می گوید :«صبر کن ببینم !ولی اون روز که من و تو کوچه پس کوچه ها دنبال خودتون می کشاندین. انگار مسیرتون همان جاها بود نه این طرفها»
_خب موقع جای دیگه ای بودیم.
حمید کنجکاو شده و می خواهد بداند: «کجا؟!»
_اون اوایل توی محله سنگ سیاه بودیم. خونه شیخ رضایی.اینجا رو برامون پیدا کردند و از خونه اون بنده خدا منتقل شدیم خوابگاه دانشگاه.
_لوکه نرفتین؟!
شیخ رضایی را دورادور می شناسد و اوصاف او را زیاد شنیده از مبارزان و مخالفان رژیم است. حبیب جواب می دهد: «نه خدا را شکر! فقط نباید یه جا بمونیم چون امکان لو رفتن زیاد میشه»
همینطور که دارند مسیر سرسبز و پر گل و درخت تا خوابگاه را طی میکنند حمید می پرسد: «راستی چند نفرید ؟!خرج و مخارجتون با کی بوده توی این مدت؟»
_زیادیم ده ، دوازده نفر تقریباً!خرج رو حاج آقا دستغیب حاج آقا صدرالدین حائری تقبل کردند. نگراننباش! نمیذارن از بابت خرج و مخارج بهمون زیاد سخت بگذره»
حمید زیر لب میگوید :«خدا خیرشون بده»
وارد ساختمان خوابگاه میشوند و میروند طبقه دوم. دو اتاق در اختیار حبیب و دوستانش از کوچک و درهم است.اندازه اتاق خاص درسه از و دور تا دورش را تخته زده اند و هر کدام چند نفری چپیده اند در این اتاق ها.
حمید با دوستان حبیب سلام و علیک می کند و می نشیند روی یکی از تخت ها. اتاق کمی به هم ریخته و شلوغ است.سفره تا شده و چند تکه ظرف نشسته گوشهای از اتاق را گرفته و گوشه و کنار هم لیوان و استکان دیده می شود.
هر کدام از بچه ها گوشه ای نشسته اند و مشغول به کاری هستند.اکثرا موهای سرشان کوتاه است و به نظر می رسد خیلی وقت نیست که از حالت تراشید گی سربازی درآمده است. یکی دو نفرشان هم سبزه اند و لهجه جنوبی دارند. یکی از جنوبی های تیره پوست با جوان که لاغر اندام و رنگ پریده رو به روی هم نشستند و اعلامیه دسته می کنند.
حمید که نگاهش به آنها میافتد میگوید: «خیلی خطرناک ها نمیگی یه وقت ساواک بریزه اینجا؟!»
حبیب میگوید: «تا الان که سراغ خوابگاهها نیامدن بدون بهانه هم نمیتوانند وارد خوابگاهدانشجویی ها بشن.بچه های دانشگاه بیشتر به فکر درس و کتابن. واسه همین تا حالا که مشکلی نبوده»
موقع خداحافظی حمید میپرسد: «چیزی که لازم تو نیست که بیارم براتون.؟»
_نه اصلا شما دیگه نباید بیای اینجا هم برای خودت خطرناک هم برای ما.یادت باشه به هیچ عنوان به کسی جای ما رو نگی! حتا خانواده !فقط بهشون بگو حبیب را دیدم حالش خوب بود. باشه؟!»
حمید قول میدهد که حواسش باشد از برادرم خداحافظی می کند و با خیالی که کمی راحت از تو کمی ناراحت به خانه برمیگردد.
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کشف پیکر مطهر شهیدی با دستان بسته😭
در جریان تفحص دیروز ، پیکر شهدا در شرق دجله عراق، گروههای تفحص با پیکر شهیدی روبرو شدند که دستانش توسط نیروهای بعثی بسته شده بود ...
۲۵ مهر ۱۴۰۰
#شهداشرمنده_ایم
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫
🌷 شب جمعه اي كه بود كه به اتفاق حبيب و جمعي از دوستان به پادگان آموزشي كازرون رفتيم.
قرار بود حبيب براي نيروها دعاي كميل بخواند. بعد دعا، برای خواب آماده شدیم. حبیب به من گفت: ماشاءالله... خوش به سعادت شما که طلبهاید!
ادامه داد: چشمت به ما بیلیاقتها نباشد که از نماز شب محرومیم، اگر میخواهید نماز شبتان را بخوانید، به خاطر حضور در جمع ما آن را ترک نکنید، ما مزاحم نمیشویم، راحت باشید، اصلاً هم در فکر ریا و... نباشید. من هم که سنم کم بود، از تعریفهای حبیب جَوگیر شدم، گفتم پس شما بخوابید، من هم نمازم را میخوانم و میخوابم.من که به نماز ایستادم. حبیب گفت: بچهها زشته آقای مظلومی نماز بخواند و ما بخوابیم. بلند شد و در کنار من به نماز شب قامت بست، دیگر دوستان هم از حبیب تبعیت کردند. وقتی حبیب هم به نماز ایستاد، احساس کردم حبیب تمایلی برای خوابیدن نداشت و میخواست به نماز بایستد، از طرفی این نماز خواندنش ممکن بود مزاحم خواب دیگر همراهان شود یا ریا شود، با بهانه کردن من هم همه را به نماز واداشت....
راوي سعيد مظلومي
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کار_برای_خدا
🔻شهید حسن باقری:
اگرخسته شدیم باید بدانیم کجای کار اشکال دارد،وگرنه کار برای خدا که خستگی ندارد.
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🥀⃟🌧
❤️دلشهیدوسیعوبۍانتہاست..
زیراهرگاهرودبهاقیانوسمتصلشود،
دیگررودنیست،اقیانوساست!
✨دلشہیداستکهبهمعدنعظمتالہۍ
متصلاست..
ومعدنعظمتهمکهمےدانےبۍانتہاست💛🍃
#شهید_محسن_ماندنی🕊️
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ارثیه_شهادت*
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🎥خاطره ای شنیدنی از فرزند شهید مدافع وطن
#شهید ناصر بشنام*
#امنیت اتفاقی نیست
*🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋*
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_نوزدهم*
توی روستا عروسی است. همه سرگرم جشن و پایکوبی هستند. خانه داماد شلوغ است. وسط حیاط بساط ساز و دهل برپاست.
ناگهان چند مأمور ژاندارمری اسلحه به دست می ریزند درون حیاط.با آمدن آنها صدای ساز و دهل قطع می شود و بعد از آن سکوتی وهم آور همه جا سایه می اندازد.
رئیس ژاندارمری با چشمهای خون گرفته یقه اولین مردی را که جلوی رویش می بیند محکم می چسبد و فریاد می زند « داماد کجاست؟!»
مرد آب دهان قورت می شود و با چشمای گشاد شده اشاره می کند به بالا خانه منزل که دو اتاق کاهگلی است و چند زن هراسان با لباسهای رنگارنگ از آن جا سرک می کشند.
با اشاره به فرمانده سربازها هجوم میبرند بالا. زن ها جیغ کشان هر کدام به طرفی فرار میکنند. پدر داماد جلو می آید.تازه از بهت اولیه ورود بی مقدمه آنها در آمده است: «چی شده سر کار؟!»
فرمانده چشم می دراند:«به موقع میفهمی چی شده! برو کنار وایسا حرف هم نزن»
پدر داماد می خواهد چیزی بگوید که دوباره صدای جیغ زن ها می آید. این بار شیون و گریه و التماس هم قاطی صداها شان هست.چشم ها به طرف بالا خانه برمیگردد و همه می بینند که سربازها دارند داماد را کشان کشان از پله ها پایین می کشند.
مادر و خواهر های داماد صورت می خراشند و شیون میکنند، انگار که دارند عزیزشان را به قتلگاه میبرند.
چند نفر از مردها جلو میروند و میخواهند دخالت کنند اما فرمانده ژاندارمری جلویشان را میگیرد و با تحکم داد میزند: «برید عقب کاریش نداریم !فقط می بریم چند تا سوال ازش بپرسیم بعد هم خودمون برش میگردونیم همین جا»
شانه پدر داماد را که نزدیکش ایستاده حال میدهد و میگوید: «برو به مهمونات برس. اگه درست جوابمون رو بده زود برش می گردونیم»
و دوباره به جمعیت مبهوت داد میزند: «برگردین سر بزن و بکوبتون»
سریع میرود سمت ماشینی که سید عباس ، داماد بخت برگشته را چپانده اند تویش و سوار می شود.
مرد های توی حیاط به که هنوز گوششان پر از سرا صدای زنهاست تازه از بهت درمیآیند. جمع میشوند دوره پدر داماد برای کسب تکلیف،که او هم خودش گیج است و آشفته.
توی ژاندارمری داماد را در اتاقک نموری روی یک صندلی فلزی و زنگ زده می نشانند.
فرمانده ژاندارمری جلویش روی زمین می نشیند . سیگاری آتش می زند و سعی میکند ادای ماموران خونسرد و کارکشته ساواک را دربیاورد.عمیق به سیگار میزند و دود را با تومانی نه بیرون میدهد. با لحنی ملایم می گوید: «نترس جوان ما کاری به تو نداریم فقط می خوام چند تا سوال ازت بپرسیم که اگه درست جواب بدی زودتر برمیگردی به جشن عروسی و خانواده و مهمانات رو از دل نگرانی در میاری»
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
#عاشــقانہ_هاےشهدایے💞💖😭
تو جلسہ خواسـتگارے آن قدر سر بزیر 😓 بود که گفتــم تمام گلهاے قالے را شمرد ....😇
ولی پــس از ازدواج احساسات و #محبتش را به راحتی بروز میداد 💞💝
محـــمد من را « #عاشقانه من» خطاب میکند.💗
نام مرا در #تلـــفن همراهــش «عاشقانه من» #ڋخیره ڪرده بود،...
هـر وقت دلـــم برای محـــمد تنگ میشود😔 با گوشے محــمد شماره خودم را میگیرم یا به محمد زنگ میزنم و میگــویم محمــد تو رفتی و عاشقانهات را تنها گذاشتی».😭
همہ عاشقانہ هاے زندگیــش را فداے #اهل_بیت ع کرد 🚩
🌷🌹🌷🌹
#شهید_محمد_استحکامـے
#شهیدمدافــع_حرم
#شهداےفارس
#سالروزشهادت☘
یادش با صلوات 🌷
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫
🌷 یک روز در جاده خرمشهر - اهواز با ماشین عازم خط بودیم. جاده صاف بود و یکنواخت. حبیب هیچگاه از یکنواختی خوشش نمیآمد. برای آنکه سکوت ملالآور نباشد گه گاه مطلبی را بیان میکرد و درس جدیدی به ما میداد. روی یکی از تابلوهای کنار جاده جملهای از امام خمینی (ره) نوشتهشده بود: شما رزمندگان محبوب خدای تعالی هستید!
راننده گفت: به نظر شما در مورد ما این موضوع عکس نیست، بهتر بود مینوشت خدای تعالی محبوب شما رزمندگان است!
حبیب گفت: امام بیحساب صحبت نمیکند. فرمودههای امام همه منطبق بر قرآن است و غیر از قرآن هیچ نیست، اگر گفتید این اشاره به چه آیه ایست؟
مدتی به فکر فرو رفتم تا سخن حبیب، فرمایش امام و آیه قرآن را بفهمم، این آیه در ذهنم آمد و خواندم: إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الَّذِینَ یُقَاتِلُونَ فِی سَبِیلِهِ صَفًّا کَأَنَّهُمْ بُنْیَانٌ مَرْصُوصٌ.
حبیب گفت: احسنت، همین است.
بعد هم تشویق کرد و گفت: اگر کسی به قرآن تسلط داشته باشد میبیند سخنان امام منطبق بر قرآن است.
راوی حجه الاسلام و المسلمین دکتر قاسم کاکائی
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💌فرازی از #وصیت_نامه ء شهید:
🔰همانطور که #امام خمینی(ره) فرمودند: “پیرو ولایت فقیه باشید تا به مملکت و اسلام ضربه نخورد”، اصل ولایت فقیه اصل بسیار مهمی است که همه ی کسانی که به خدا و اهل بیت عصمت و #طهارت علیهم السلام اعتقاد دارند باید به توجه ویژه به آن داشته باشند. هر کجا که دور شدیم و غفلت کردیم ضربه خوردیم.
🔰به گفته #شهید اهل قلم (آوینی): ”. اگر شهید نشدیم لاجرم باید مرد”
چه بهتر که انسان به واسطه ی ریختن خون خودش بتواند به دین اسلام کمک کند. چه چیزی بالاتر از این است که خیر دنیا و آخرت در پی دارد. البته این مطلب را بگویم که #شهادت را به هر کس نمی دهند و خدا به بندگان ویژه ی خود می دهد و من این احساس را می کنم که لیاقت این امر را ندارم و از خدا می خواهم که این لیاقت را شامل من سرتا پا گناه🚫 و تقصیر کند. انشاء الله
#شهید_محمد_استحکامی🌷
#سالروز_شهادت
#شهداےفارس
🌱🌷🌱
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹 #مراسم هفتگی *میهمانی لاله های زهرایی* 🌹
و جشن هفته وحدت و میلاد حضرت رسول(ص) و امام صادق (ع)
🎊🎊🎊🎊🎊
و گرامیداشت سالگرد شهادت شهید حاج منصور خادم صادق
🔹همراه با قرائت زیارت عاشورا 🔹
🔅🔅🔅🔅🔅🔅
💢 #بامداحی برادر *کربلایی محمد شریف زاده* 💢
#مکان : ◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام
#زمان : ◀️ *پنجشنبه ۲۹ مهرماه ۱۴۰۰/ از ساعت ۱۶*
⬇️⬇️⬇️⬇️
*مراسم در #فضای_باز و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار میشود*
🔺🔺🔺🔺🔺
#هییت_شهدای_گمنام_شیراز
🔹🔹🔹🔹
پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک:
http://heyatonline.ir/heyat/120
🔺🔺🔺🔺🔺
لطفا مبلغ مجلس شهدا باشید
🌿مگر میشود
هم شمع بود ... هم پروانہ ...؟
شهدا ❤️
این چنین بودند ...
از آنها باید آموخت،
سوختن براے پروانہ شدن را ...
نہ پروانہ شدن براے سوختن ...
#صبحتون_شهدایی
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 کلیپ |
حاج قاسم سلیمانی: اولین موضوعی که اثرگذار بود در جبهه، فضای مدیریتی جنگ بود...
من فضای مدیریتی جنگ را که میگویم، ذهن شما به سمت من و برادرانی که باقی مانده اند نرود…
ذهنتان متوجه همت، خرازی، کاظمی. و متوسلیان بشود…
#سرداردلها
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_حبیب_فردی*
* #نویسنده_آرزو_مهبودی*
* #قسمت_بیستم*
داماد نگاه پر تردید را به او می دوزد و هیچ عکس العملی نشان نمی دهد.فرمانده از میان دودی که صورت زمختش را احاطه کرده می گوید: «خوب؟؟»
سیدعباس پوزخندی میزند :«خوب که چی؟!»
چشمهای فرمانده پر خون تر از قبل می شود ناگهان از جا می پرد و ژست خونسرد و کاربلدانه اش را فراموش می کند. بر سر دو سربازی که پشت سر داماد ایستادند و فریاد می زند: «بزنیدش»
سربازها سیدعباس را زیر مشت و لگد می گیرند. فرمانده میآید بالای سر او که روی زمین افتاده می ایستد: «میخندی ه مرتیکه پفیوز یاغی؟»
به سربازهای شاد میکند که عقب بروند.بعد هم می شود و پس از یقه داماد را می گیرد و می نشاند روی صندلی.
سیگارش را روی میز خاموش می کند و می گوید: «فعلاً گفتم صورتت را به هم نریزید چون شب عروسیته ! دوباره اگه بخوای ادای آدمایی که هیچی نمیدونن رو در بیاری آنچنان صورتت رو آش و لاش می کنم که نوعروست از غصه پس بیفته,فهمیدی؟!»
سیدعباس سری تکان می دهد و هیچ نمی گوید. درد تمام تنش را گرفته است لباس دامادی اش خاک آلود شده .فرمانده کف دستش را آرام روی میز می کوبد: «تو میدونی ماچی میخوایم بدونیم پس بگو»
سید عباس با چشم های پر درد نگاهش می کند. مرد او را تشویق به حرف زدن میکند: «یالا شازده دوماد بگو! تو محل اختفای اون سرباز فراری ها را می دونی. ما میدونیم که تو با یکیشون رفیق صمیمی هستی.دیروز که رفته بودی شهر برای خریدهای عروسی دیدیشون .میدونی کجا هستند. بگو کجا قایم شدن!»
داماد پلکهایش را روی هم می گذارد: «نمیدونم»
رئیس مشت میکوبد روی میز.:«نمیدونی یا نمیخوای بگی؟! الان یه سرباز میفرستم روستا که خبر بده به جای حجله عروسی دم در خونه برات حجله قاسم بزنن»
بعد اشاره میکند به سربازها و آنها میریزند و سر سیدعباس و او را میزنند .این بار صورتش در امان نمیماند و هر کار میکند که با دستهایش جلوی ضربه هایی را که به نقاط حساس صورتش می خورد را بگیرد، نمی تواند.پوتین های سرد و سنگین صورتش را بیش از هر جای دیگری نشانه رفتهاند و ضربه ها بی امان فرود می آید. طعم و بوی خون دهان و بینی اش را پر میکند.
ادامه دارد ......
❤️❤️❤️❤️❤️❤️
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
#آرزوی_شهادت
🌷خيلي مجروح مي شد و روي بدنش پر از نشانه هاي جنگ بود. خودش مي گفت در عمليات فتح المبين، فشاري روي سينه ام حس كردم. ديدم گلوله اي به سينه ام خورده است، قرآن و اسكناس هاي توي جيب چپم را سوراخ كرده و نوك مرمي اش پوس سينه ام را شكافته بود، اما وارد نشده بود... اگر يك سانت ديگر وارد مي شد به قلبم مي رسيد.
خودش مي گفت دوست دارم مثل امام حسين عليه السلام بدنم تكه تكه شود.
در عمليات بدر،با اينكه فرمانده يكي از گروهان هاي گردان كميل لشكر المهدي بود، داوطلبانه براي عقب آوردن شهدا، ماشيني مي برد و بعد از سوار كردن شهدا به عقب مي آيد، در حين عقب آمدن گلوله تانك يا توپ به ماشينش اصابت كرده و بدنش تكه تكه شده بود...
🌱🌹🌱🌹
#شهيد حسين عيدي
#شهداي_فارس
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از طلبه شهید حبیب روزی طلب 💫
🌷 حبیب ارتباط زیبایی با شهدا داشت. اگر شیراز بود، هر پنجشنبه جایش گلزار شهدا بود. نه اینکه برود و شهدا را زیارت کند و برگردد. آن زمان اکثر شهدا را پنجشنبهها دفن میکردند. حبیب از صبح میرفت و این شهدا را در قبر میگذاشت و تلقین میداد. شاید هر پنجشنبه پانزده شهید را دفن میکرد. وقتی آسید محمدجواد دستغیب ، برادرزاده شهید دستغیب در بُستان شهید شد، حبیب او را در خاک گذاشت و تلقین داد. بعد این مراسم به من میگفت: اصغر من شهید زیاد خاک کردم. اما سید جواد با آن موهای بور، چهره نورانی و زیبا، با نوار قرمزی که روی پیشانی بسته بود، با همه شهدا فرق داشت و زیباتر از همه بود. میگفت زیباترین چهره شهیدی که تا امروز دیدم چهره آسید جواد بود. یکبار که به گلزار شهدا رفته بودم، گفتم باید امروز قبر آسید جواد را پیدا کنم. نزدیک قبر شهید سعید ابوالاحراری بودم که ناگهان عطر یاس عجیبی مشامم را پر کرد. سرم را به زمین دوختم دیدم روی سنگ قبری نوشته است: شهید سیدجواد دستغیب!
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
#لبخندجبهه ها 😁😁
توی سنگر هر کس مسئول کاری بود .
یک بار خمپاره ای آمد و خورد کنار سنگر
به خودمان که آمدیم ،
دیدیم رسول پای راستش را با چفیه بسته است 🧐🤨
نمیتوانست درست راه برود 🤪
از آن به بعد کارهای رسول را هم بقیه بچه ها انجام دادند …😎🤩
کم کم بچه ها به رسول شک کردند ،😠
یک شب چفیه را از پای راستش باز کردند
و بستند به پای چپش . 🤗
صبح بلند شد ، راه افتاد ، پای چپش لنگید ! 😳
سنگر از خنده بچه ها رفت روی هوا !! 😃🤣
تا میخورد زدنش و مجبورش کردن تا یه هفته کارای سنگر رو انجام بده . 🤕🤕
خیلی شوخ بود ، همیشه به بچه ها روحیه می داد ، اصلا بدون رسول خوش نمی گذشت …😐😐
😇😇
🌿🌿🌿🌿🌿
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔰 #کلام_شهید | #شهید_آوینی
🔻 سلامت تن زیباست ...
امّا پرندهٔ عشق تن را قفسی می بیند که در باغ نهاده باشند !
و مگر نه آنکه گردن ها را باریک آفریدهاند تا در مقتل کربلای عشق آسان تر بریده شوند !!
و مگر نه آنکه از پسر آدم عهدی ازلی ستاندهاند، که حسین {ع} را از سر خویش بیش تر دوست داشته باشد ...
#شهیدسیدمرتضی_آوینی 🌷
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75