17.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞 #شهیدی که قولش ، قول بود....
روایتی از سردار شهید سید محمد عسکری
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی*
🏴عزاداری *شهادت امیرالمومنین* ع🏴
گرامیداشت *سالگرد شهادت شهید سید محمد عسکری*
🎙 #بامداحی برادر *کربلایی سید حسین فتح اللهی* 💢
#مکان : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام*
#زمان : ◀️ *پنجشنبه ۱ اردیبهشت / از ساعت ۱۸*
⬇️⬇️⬇️⬇️
🚨👈 *مراسم طبق دستورالعمل ستاد استانی کرونادر #فضای_باز و با رعایت فاصله گذاری اجتماعی و پروتکل های بهداشتی برگزار میشود*
🔺🔺🔺🔺🔺
#هییت_ شهدای_گمنام_شیراز
🔹🔹🔹🔹
پخش زنده با اینترنت رایگان از لینک:
http://heyatonline.ir/heyat/120
🔺🔺🔺🔺🔺
لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
🌹🌹🌹🌹🌹:
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_نوزدهم*
✅به روایت محمدحسن زارعی (برادر شهید)
سه هفته ای می شد که حاجی را ندیده بودم.برایش دلتنگ بودم او کسی نبود که بتوان دوری اش را تحمل کرد.همراه یکی از برادران بسیجی که تازه از جبهه آمده بود برای دیدنش راهی لشکر فجر شدم.
گرما کلافه مان کرده بود اما شوق دیدن حاجی چنان به جانم افتاده بود که نمی شد از آن دست برداشت.
راه طولانی بود و تا رسیدیم انگار سالی بر من گذشت. چادرهایشان در میان نخلهای بیسر برپا بود و مرا تا ۱۴۰۰ سال پیش با خود.
خیمه،نخل ، فرات...
تا رسیدیم سراغ حاجی را گرفتیم.چادر بزرگی به من نشان دادند که محل تجمع نیروها بود و برگزاری نماز جماعت.
آنجا رفتیم و چشم به راه ماندیم.انتظارمان طولانی شد پرده کنار رفت و حاجی و همراهانش با سر و روی خاک آلود وارد شدند.اما چیز خاصی در چهره شان بود که نمیشد از آن دل کند.
هنوز سلام و احوالپرسی تمام نشده بود که صدای اذان بلند شد.
به جماعت نماز خواندیم حاجی و فرماندهان مشغول صحبت شدند و من و دوستم هم در سکوت غرق شده بودیم و نگاهشان می کردیم.
غذا آوردند.اتفاقاً حاجی شهردار (شهردار یا خادم الحسین کسی که روزانه کار تمیز کردن سنگر و انجام خدمات دیگر همرزمان را به عهده داشت) بود و مسئولیت تقسیم غذا را به عهده داشت. دست به کار شد که از ستاد لشگر را خواستند.
بی معطلی رفت و ما باز تنها ماندیم و فرصت هیچ گپ و گفتی نشد.دوستم که حاجی را به جا نیاورده بود از ای روی شانه ام زد. حوصله اش سر رفته بود.
_این همه راه اومدیم برادرت را هم ندیدیم.جناب شهردار هم که تشریف بردند و وضع شهر هم به هم ریخت»
گفتم :ببخشید وقت نشد معرفی کنم همان جناب شهردار که رفت برادرم بود»
در خیالش چیز دیگری مجسم کرده بود خودش را جمع و جور کرد و گفت: «باور نمیکنم این همه خاکی و متواضع؟! واقعا حاج مهدی بود؟!»
خواستم چیزی در وصفش بگویم زبانم یاری نکرد به یاد حرفهایی که میزد افتادم. او همیشه می گفت: «راضی نیستم پیش کسی از من تعریف کنی یک وجب قد و بالا که تعریف نداره»
حرفهایی که همیشه به آن فکر میکنم و هنوز که هنوز است پس از سالها خاموشی در گوشم صدا می کند و گویی به زندگی ام بخشیده است.
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
💫یادی از سردار شهید دکتر خانمیرزا استواری 💫
🌷مسابقات والیبال کشوری بود. در بین بازیکنان بحثی بود، من که از راهرو رد می شدم، در بحث شرکت کردم و نظر خودم را گفتم. یکی از بازیکنان که جوان بود و مغرور به من گفت: تو مگه اینجا جارو کش نیستی، برو دستشویی ها رو بشور، تو رو چه به این حرف ها و نظرها!
دیدم خانمیرزا از اتاقش آمد و محکم کشید زیر گوش این بازیکن یا همان جوان مغرور!
پسر چرخی خورد و چند قدم آنطرف تر زمین افتاد! بعدگفت: مسابقات والیبال تعطیل!
گفتند: آقای استواری، این مسابقات کشوریِ.
گفت:این آقا، به این سید زحمت کش توهین کرده، انگار به من توهین کرده، انگار به ورزش این کشور توهین کرده! به من اشاره کرد و گفت: این کسی است که زیر پای شما را می شوره تا قهرمان کشور بشین!
داورها و مربی ها واسطه شدند.گفت: تا این آقا نیاید و از این سید عذر خواهی نکند و رویش را نبوسد، از مسابقه خبری نیست.
تا آن پسر عذر خواهی نکرد و رویم را نبوسید خان میرزا کوتاه نیامد. آن روز مسابقه برگزار شد، اما مسابقات بعدي را عقب انداخت فقط به خاطر اینکه به مستخدم اداره اش توهین شده بود.
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰 #پیام_فرمانده | #ابراهیم_هادی
🔻حضرت امام خامنهای:
شخصیت شهید ابراهیمهادی، بهقدری جاذبه داردکه آدم را مثل مـغناطیس به خودش جذب میکند.
#شهید ابراهیم هادی
#سالروزولادت
🍃🌷🍃🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
14.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌴شب زیارتی امام حسین(ع)
🍃دستمو #رها نکنیا
🍃مارو #کربلا ببریا
🎤حاج #مهدی_توکلی
🎤کربلایی #محمدحسین_پویانفر
🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🌷 #شب_جمعه
🍃🌷🌱🌷
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌙 #ماه_رمضان
🗓 #دعای_روز_بیستم_ماه_رمضان
🌹 #یادشهید مجید سپاسی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
8.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📲 #استوری |
📹 #کلیپ ...
🤲 #دعای_روز_بیستم_ماه_رمضان
🕌 #دعای_ماه_مبارک_رمضان به نیابت و هدیه به شهدا
📡نشردهید
🔹🔸🔸🔹🔸🔸🔹
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#مهدےجان_مولاےمن❤️
🍃چه قطور شده
کتاب تاریخ نبودنت!...
هزار و چند فصل دارد؛
دلتنگی زمین!💔
و فصل آخر،هنوز هم ناتمام....
قصهی نیامدنت بسر نمیرسد؟
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ 💚
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊️
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
ماه رمضان بود. اسبابکشی داشتیم،
حبیب هم خیلی کارکرد و حسابی خسته شد، دیگـر توانی نداشت.
همان روز مادر هم بااینکه بیمار بود، روزه بود و از پا افتاد.خواهش کردیم روزهاش را باز کند. قبول نمیکرد. حالش بدتر شد. بازخواهش کردیم، نگاهی به حبیب که از خستگی گوشهای نشسته بود کرد و گفت: اگه حبیب روزهاش را باز کند، من هم روزهام را باز میکنم.
یک هندوانه خنک قاچ کردم و بهزور و اصرار حبیب را هم مجبور کردم روزهاش را به خاطر مادر بشکند. از محبتش چیزی نگفت و روزهاش را باز کرد تا مادر هم چیزی بخورد.
بعد ماه مبارک بود. یکشب دیروقت بود که حبیب به خانه آمد. گفت: خواهر چیزی برای خوردن داریم، چیزی نخوردم، خیلی گرسنه هستم؟
فهمیدم روزه بوده،...
گفت: یک قاچ هندوانه خوردم، حالا حالاها باید جواب پس بدهم!
گفتم: روزهای؟
خندید. گفتم: حبیب اصلاً گردن من، من مجبورت کردم روزهات را بخوری!
قبول نکرد. گفت: من سالم بودم، مشکلی نداشتم که روزهام را شکستم، حالا هم باید آن یک روز را جبران کنم!
به خاطر همان یک روز، شصت روز روزه گرفت. یک ماه تمام پشت سرهم، سی روز هم دوشنبه و پنجشنبه.
راوی خواهر شهید
#طلبه شهید حبیب روزی طلب
شهدای فارس
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت*
* #براساس_زندگینامه_شهید_مهدی_زارع*
* #نویسنده_حمید_سجادی_منش*
* #قسمت_بیستم*
✅به روایت محی الدین خادم (همرزم شهید)
برای یک لحظه هم پا از روی گاز برنمیدارد چهار چشمی به جادهای خیره شدم که با شتاب از پیش چشمم می گریزد. خود را به صندلی چسبانده ام. هیچ وقت ندیده بودم که اینطور رانندگی کند. از درد در باد تو می زند. آزارم میدهد و انگار صورتم را میخراشد.هر لحظه منتظر حادثه هستم نمی توانم خودم را بگیرم باید حرف بزنم. بر می گردم و نگاهش می کنم می گویم:
_عذر می خوام جسارت نباشه...
نگاه کرده میپرسد:«چیه میترسی؟
به خنده می پراند.
میگویم: «ترس که نه.. ولی خوب کمی یواش تر...»
خنده اش را کش داده می گوید:
«بگو میترسم دیگه تعارفت چیه؟»
بلندتر می گویم: «با این سرعت ترس نداره؟!»
همچنان که چشم به جاده دارد میگوید: «توکه منو میشناسی کار دارم یک کار مهم»
به صورتش نگاه می کنم: «این همه مدت توی جبهه زیر آتش.. حالا انصاف تو یه تصادف... لا اله...»
چیزی نمیگوید گاز را هم کم نمیکنم از ماشینی به سختی سبقت میگیرد چراغی را برایمان روشن و خاموش میشود زوزه بوق وحشتناکی کش میآید به عقب و موج باد کامیون به ما کوفته میشود. بند دلم پاره میشود عصبانی می گویم: «با چه زبونی بگم میترسم؟!»
لبخند میزند و سرعت را کم میکند. نفس راحت میکشم . سر را به پشتی صندلی تکیه میدهند و به شانه جاده نگاه می کنم.
خودم را برای خواب آماده میکنم که باز سرعت میگیرد. جمع و جور و صاف می نشینم. پیش خود فکر می کنم:حتماً کار داره دیگه.. به خودت چیزی بگو وقتی پشت فرمونی.. حالا یه خورده بچه ببین چه مزه ایه»
لبخند تحویلش می دهم به حرف می آید: منو ببخش!
مقر نیروهای جدید میرسیم گوشه ای توقف میکند.زودتر از من پایین میآید ماشین را دور میزند و در سمت مرا باز میکند.
پیشانی ام را می بوسد: «مومن.. از من رنجیده نباشی ..انشاالله سفر بعدی جبران میکنم اونقدر یواش برم که پیاده بشی و بزنی به راه»
هر دو میزنیم زیر خنده و راه میافتیم.
#ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴سخنان سردار دلها در وصف شهادت طلبی امام علی علیه السلام
#حاج قاسم سلیمانی
#سرداردلها
🍃🏴🌱🏴🌱🏴
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75