مارا #فداییان پسرهای فاطمه(س)
مارا #شهید میر و علم آفریده اند
دجال ها و حرمله هارا #مهاجم و...
ما را مدافعان #حرم آفریده اند
#شهید_عبدالله_اسکنداری🥀💔
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@shohadaye_shiraz
🚨جزئیات مراسم تشییع #سردار_بی_سر، مدافع حرم اهل بیت ع، #شهید حاج عبدالله اسکندری ⬆️
🔹لطفا مبلغ باشید
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد
💢 #آرزویی که برآورده شد 😭
🔰اعتکاف آخرش بود. روز آخر اعتکاف به حاج عبدالله گفتم: من می خواهم برم کربلا!
دیدم حاج عبدالله سر به پائین انداخت و گفت: کربلا... امام حسین(ع)... شهادت...
کاش من هم مثل امام حسین(ع) سر از تنم جدا بشه...😔
با خودم گفتم حتماً مثل دعا هاي زباني ماست اما دو هفته از اين آروز نگذشته بود که در دفاع از حرم حضرت زينب(س)، همچون مولايش حسين(ع) سر از بدنش جدا شد و بر نيزه رفت!😭
🍃🌷🍃
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_بی_سر
#ﺷﻬﻴﺪﺣﺎﺝ_ﻋﺒﺪاﻟﻠﻪ_اﺳﻜﻨﺪﺭﻱ
#شهدای_فارس
🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_سیدمحمد_کدخدا*
#نویسنده_علی_سلیمی*
#قسمت_چهارم
تقریباً در بیشتر خاطراتی که از سید باقی مانده به نحوی ردی از حاج مهدی دیده می شود. آشنایی سید با حاج مهدی ادهم آن انواع جنگ و با رفاقتی مثال زدنی تبدیل شده بود چیزی بیشتر از یک رفاقت با خواندن خاطرات آن روزهایشان بود که دریافتم تنها ده ای که می تواند اینقدر کدخدا و زارعش با هم صمیمی باشند کجاست.
کربلای ۴ حاج مهدی را از سید گرفت.
میگفت:: دیگه زندگی بی حاجی چه لطفی داره قرار بود با همدیگه بریم .حاج مهدی میگفت ختم هامونم باید باهم باشه.»
روزهای بین کربلای ۴ و کربلای ۵ روزهای تنهایی سید محمد و اندوه از دست دادن همسفری صمیمی بود.
کربلای۵ زمان پرواز آن هم فقط به فاصله پانزده روز از حاج مهدی .عملیات های رمضان ،فتحالمبین ،بیتالمقدس ،و الفجر ۸ ،کربلای ۴ و دست آخر کربلای ۵.
نوزدهم دی ماه ۱۳۶۵ بود که سه فرزندش یعنی سید مهدی سیده زهرا و سید محمد، لذت نوازش های پدرانه اش را برای همیشه از دست دادند.
این چکیده ای بود از زندگی کوتاه و موثرش که در ذهنم نقش بسته. حالا مانده ام با این پوشه سبز رنگ و کلماتی که هیچ وقت نمی توانند حقیقت آنچه را که بوده و حذف بیان کنند چه کار میشود کرد؟!
دل به دریا زده ام و تا پایان مجال صفحاتی که پیش رویتان قرار دارد از زوایای مختلف از زندگی اش خواهم نوشت بنای کار مستند بودن از و متاثر از خاطرات و نوشته هایی است که در این مورد بر نوار ها و صفحات کاغذ به ثبت رسیده اند.
امید دارم در طول این مسیر یاری خودش نیز رفیق راهم باشد...
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
💫یادی از سردار شهید مرتضی جاویدی 💫
🌷مرتضي پسر ضعيفي بود، ياد ندارم سالي بگذرد و بيماري اي به سراغش نيامده باشد. پنج، شش سالش كه بود، بيماريش آن قدر شديد شد كه دكتر ها از او قطع اميد كردند، از درد آنقدر گريه کرده بود که نفسش بالا نمي آمد. بردمش پيش يک دعا نويس. همانجا يک دعاي توسل به ائمه اطهار(ع) براي سلامتي اش خوانديم، هنوز دعا تمام نشده بود که گريه مرتضي قطع شد و کم کم رنگ و رويش سرجا آمد. کمتر از سه روز بعد ديگر از آن بيماري در بدنش چيزي نمانده بود، بعد از آن هم کمتر مريض مي شد.
خيلي به توسل به اهل بيت(ع) اعتقاد داشت، پارچه سبزي را به اين نشانه به بازويش بسته بود که تا زمان شهادت به بازويش بود.
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
📸عکس نوشته 👆
#لباس_پاسداری
💢صحبت از شهادت شد . حاج عبدالله یک دفعه حاج عبدالله گفت :
^من اگه شهید شوم، مرا با همین لباس نظامیام خاک کنید.^
همه کسانی که آنجا بودند با شوخی گفتند: «حالا تو شهید بشو. تازه شهید هم بشوی ایران بفرستنت باید کفن شوی اما سعی میکنیم لباس نظامیات را در قبر بگذاریم».....
حاج عبدالله آخر به آرزویش رسید
#شهیدحاج_عبدالله_اسکندری
#شهدای_فارس
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀سوغات #شهدا براے
سالارشهیدان
پارهپارههاےبدنشان بود
👌حالا....
ما چه داریم براے
پیش کشے به #سیدالشهدا؟؟
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊
🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
@shohadaye_shiraz
#ﻳﺎﺩﻱ_اﺯﺷﻬﺪاﻱ_ﺣﺴﻴﻨﻲ:
🔻🔻🔻🔻
#شهیداحسان_حدائق :
امید آن دارم که در راه حق قطعه قطعه شوم تا چیزی از این قفس تن باقی نماند.
به مادرم بگویید که بر مظلومیت حسین (ع)گریه کند تا یاد حسین (ع) همیشه پا برجا بماند.
#ﺷﻬــــﺪاے_فارس
🏴🏴🏴
.
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌹🌹🌹🌹🌹:
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_سیدمحمد_کدخدا*
#نویسنده_علی_سلیمی*
#قسمت_پنجم
🎤به روایت برادر آزادنیا ، مکان عملیات :مه کویه فیروزآباد
صورتش را به سمت آسمان گرفته بود .بالای تپه آدم حس میکند به ستاره ها نزدیک تر شده. صدای ریز جیرجیرک ها و تصویر ماه..آه بلندی کشید و لبش به حرکت درآمد .معلوم نبود با خودش چه چیزی زمزمه میکند .از این پایین که نگاه میکردی ستاره ها انگار بغل صورتش بودند .کسی که شبهای بهشت را دیده باشد می فهمد.
نگاهش را از آسمان گرفته و به دور و برش چرخاند. به سمت چند ماشینی که پایین تپه قرار گرفته خود رفت و رادیویی یکی از آنها را روشن کرد و منتظر شد.
با صدای الله اکبر اذان ،اسلحه را کنار گذاشت .صدای شر شر آب از گلوی غم غم از سرریز می شد .داخل آبی که توی دستش ریخت تصویر ستاره صبحگاهی موج برمیداشت هوا گرگ و میش بود و دستش را به صورت کشید قطرات درشت آب از ریشه هایش می چکید .
🥀🥀🥀
آماده برگشتن بودند .ماشین ها یک سری از افراد را منتقل کرده بودند ، بقیه هم سه ،چهار نفری دور هم جمع شده بودند و حرف می زدند تا ماشین ها برسند .گاه گاهی ،نگاهها روی تن جا ه می افتاد حالت چهره ها با وجود درگیری سنگین روز قبل ،سرزنده و شاداب به نظر می رسید .
_یه جوری تارومار شدن که دیگه هوس خان بازی به کله شون نزنه !
_از خوب جایی بهشون حمله کردیم .
_حسابی غافلگیر شدن ،مسئول عملیات ، خوب نقشه ای ریخته بود.
ماشین ها رسیدند و با سوار کردن تمام نیروها ، راه افتادند .تا رسیدن به مقصد ، فرصت زیادی بود . قدرت کوتاه که گذشت دوباره صحبت ها گل انداخت . هرکس با نفر کناری از چیزی حرف میزد اما تمام صحبتهای خورد و خاش درگیری های روز قبل بود.
لای همه حرف دو جفت چشم حرکات مردی را دنبال میکرد که ردیف اول خیلی ساکت نشسته و به منظره کنار جاده نگاه می کرد.
«عجب طاقت دیدار دیشب قبل از اینکه برم سربازی یه گوشه نشسته بودم و جای میخوردم که اومد کنار دستم نشسته شروع کرد به صحبت نزدیکیهای موقع نگهبانی هم بود نگاهی به ساعت انداختم و گفتم که باید برم فهمید خیلی خسته ام و دستم را گرفت و گفت :تو خسته ای رفیق. بهتره بری دوساعتی بخوابی بعد بری سر پست. آدم خسته که نمیتونه نگهبانی بده .برو کیسه خواب رو بردار. من جات نگهبانی میدم .موقعش که شد میام صدات میزنم.» من هم که از درگیریهای صبح و حمله مجروح های بعد از ظهر حسابی خسته بودم کیسه خواب را برداشتم و یک گوشه افتادم. انگار چند سال نخوابیده بودم. چشمامو که باز کردم هوا داشت روشن میشد .داشتم صبحانه میخوردم که نگهبان احمد بعدی اومد نزدیکم و از من پرسید؛ چرا برای نگهبانی صداش نکردم ؟اون موقع بود که فهمیدم تا صبح من بسیجی نگهبانی داده...
_کدوم یکی اینکه ردیف اول کنار پنجره نشسته؟! اون که بسیجی نیست بابا مسئول عملیاته..
#ادامه دارد
http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
12.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سردار_بی_سر
🎞ماجرای #شهادت شهید مدافع حرم
#شهید حاج عبدالله اسکندری😭
به روایت همسر شهید
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💫یادی از سردار شهید مرتضی جاویدی 💫
🌷آن سال، سال سختي براي خانواده بود. من به تنهايي از عهده همه کارهاي کشاورزي و دامداري بر نمي آمدم. خودم تمام وقت درگير کار کشاورزي بودم، چوپان گله هم به دلايلي سرکار نمي آمد. پسر هايم هم که هر کدام گرفتاري خودشان را داشتند. روزي در خانه بحث مشکلات و دست تنهايي من پيش آمد، ناگهان مرتضي رو به من کرد و گفت: بابا، من کمکت مي کنم، اصلاً نگران نباش.
جا خوردم. آن سال مرتضي، سال آخر دبيرستان بود و در فسا زندگي مي کرد و اين امکان نبود که هر روز به روستا بيايد.
گفتم: پسرم دَرس شما واجب تر است، شما فعلاً درست را ادامه بده.
گفت: من فکر هايم را کردم، مي خواهم کمک دست شما باشم.
هرچي اصرار کرديم فايده نداشت. آن سال مدرسه را ترک کرد تا چوپان شود. آن سال به برکت حضور مرتضي در کارها، تمام مشکلات خانواده رفع شد. سال بعد، به مدرسه برگشت و درسش را تمام کرد.
🌿🌷🌿🌷🌿
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ سروش:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
5.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📸وداع دختر بزرگوار شهید حاج عبدالله اسکندری با پدرش....
◾️دختر هست دیگر....دلش تنگ بابا میشود 😭😭
💢 #مدیون خانواده شهداییم ....
💢 #شهدا_شرمنده_ایم
🍃🌷🍃🌷
#ڪانال_شهداےغریـب_شیـراﺯ:
ﺩﺭ ایتا :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#نشردهیـد یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید