eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | لباس معروفی که کفن شد 🔶 دوست نداشت چیزی از همراهش باشه 🔰 برش‌هایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی 🏴🏴🏴🏴 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ن 💫یادی از سردار شهید مرتضی جاویدی 💫 🌷مرتضی می خواست به جبهه برود و من چشمانم لحظه اي خشک نمي شد. مرتضي روبرويم نشست و از جبهه گفت، از اينکه آنجا چه خبر است و او حتماً بايد برود. سراپا گوش شده بودم. گفت: شما دوست داريد با حضرت زينب(س) همدردي کنيد؟ گفتم : البته. گفت: اين زمان هم، همان دوران است، هيچ فرقي نکرده. اگر آن زمان نبودي، حالا نشان بده که مسلماني و پيرو اما حسين(ع). ادامه داد: پس ما کي مي خواهيم ثابت کنيم که پيرو امام حسين (ع) و ائمه اطهار هستيم. چه موقع بر ما فرض مي شود که بايد از ناموس و از خاکمان، از وطنمان و از اسلام عزيز دفاع کنيم. زمان الان هم با آن زمان تفاوت چنداني پيدا نکرده. امروز هم براي حفظ آبروي اسلام بايد خون داد. بعد جمله اي گفت که مو بر تنم سيخ شد و نتوانستم ديگر اعتراضي به رفتنش بکنم،گفت: من حاضرم خونم بدست اين کافران از خدا بي خبر ريخته شود ولي يک وجب از خاک کشورم را از دست ندهم. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
شد اسیر غل و زنجیر تنِ بیمارش سوختم یکسره از غربت و حالِ زارش چقدر خواند دعا تا که پدر برگردد رفت دلتنگِ پدر! تازه نشد دیدارش داشت عادت به اذانِ علي اکبر(ع) امّا... بی برادر شده بود و غم دل شد یارش (ع)🥀 🏴🥀 🏴🔹🏴🔹🏴
حاج عبدالله ارتباط عمیقی با امام حسین(ع) داشت. همیشه چفیه‌ای همراه خودش به هیأت می‌برد و می‌گفت: هرگز آن را نشور.... یکبار علت را جویا شدم. گفت من هر وقت برای امام حسین(ع) اشک می‌ریزم، صورتم را با آن پاک می‌کنم و می‌خواهم این چفیه شفاعت مرا بکند. قبل از محرم امسال ،بی‌قرار چفیه می‌شدم و آن را می‌بوییدم. پس ازخبر خوش پیدا شدن بدن مطهر ، آن را هدیه‌ای از جانب امام حسین(ع) می‌دانم. ✍به روایت همسر شهید عبدالله اسکندری #،شهدای_فارس 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀قدقامتِ تو، کلام عاشورا بود 🥀آمیخته با قیام عاشورا بود 🖤سجّاد! پس از غروب آن ظهر غریب 🖤سجّاده ی تو پیام عاشورا بود 🏴 🕊 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @shohadaye_shiraz
📝دل نوشته حججی در محرم🏴 سال ۹۵:👇 ‌ 🥀🌱یا رب علیه‌السلام ‌ 🔰خدایا؛ عقدۀ دل💓 پیشت باز نکرده‌ام و باز به لطف شما فرصتی مهیا شد...خدایا؛ محرم حسین علیه‌السلام رسید... تاسوعا رسید... عاشورا رسید...محرم ره به اتمام است و هنوز...خدایا؛ چه شده است⁉️مگر چه کرده‌ام که این‎گونه باید رنج و فراق بکشم؟خدایا؛ می‌دانم... می‌دانم 🔰 روسیاهم🖤، پرگناهم😔...اما... تو را به حسین علیه‌السلام... تو را به زینب سلام‌الله‌علیها... تو را به عباس علیه‌السلام...خدایا... دیگر بس است... اصلاً بگذار این‌گونه بگویم... غلط کردم.... بگذر... بگذر از گذشته‌ام. ببخش...باور ندارم در عالم تو را راهی نباشد.❌ ‌ 🌸 اله العالمین...🌸 ‌ 🔰ببخش آن گناهانی🔞 را که از روی جهالت انجام داده‌ام. آن خطاهایی را که دیدی و حیا نکردم. خدایا، تو را به مُحرَم 🚩حسین علیه‌السلام مرا هم مَحرَم کن... این غلام روسیاه پرگناه بی‌پناه را هم پناه بده...خدایا، گذشت و من کل سال را تنها با خاطرات همان چند روز جهاد گذراندم...زنده‌ام به دوباره رفتن... 🔰مپسند... مپسند که این‌ رنج بکشم...سینه‌ام دیگر تاب ندارد... مگر چند نفر شوق رفتن دارند⁉️یعنی بین این همه خوبان چون من راه ندارد؟مگر جز این است که حسین علیه‌السلام هم علیه‌السلام را برد و هم حُر را...مگر جز این است که هم حبیب روسفید شد و هم جو ْن...خدایا 🔰 اگر شوقی هست، اگر هست، اگر روحم به تکاپو افتاده است برای رفتن همه و همه به لطف تو بوده و بس...می‌توانستی مرا هم در این دنیا غرق کنی...می‌توانستی مرا هم آنقدر سرگرمدنیا کنی که فکر جهاد هم نباشد جه برسد به رفتن... آنقدر وابسته‌ام کنی که نتوانم از داشته‌هایم دل بکنم...اما خدایا، از همه چیز دل💖 بریده‌ام...از زن و فرزندم گذشتم... 🔰دیگر هیچ چیز این دنیا ارزشی ندارد جز آنچه که مرا به تو برساند...خدایا، من از همه چیز این دنیا تو نیز از من بگذر...و این همه را فقط از لطف تو می‌دانم...پس: ای که مرا خوانده‌ای؛ راه نشانم بده ... ‌ 🌷 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * در حالی که لبخند میزد گفت الان موقع این حرفا نیست هرکی هرچی دم دستش اومد بپوشه و سریع آماده بشه. بعد هم اشاره کرد به برادران ظل انوار که همراهش اومده بودن و گفت :راستی اگر چند دست لباس پیدا میشه بیارید این بچه ها هم بپوشن» سه دست لباس دیگر گیر آوردم و به آنها دادم.آن موقع آقا مهدی ظل انوار کتفش مجروح بود. نزد سید رفتم و گفتم: «این بنده خدا که نمیتونه با یک دست کار کنه» سید جواب داد:« اگه میتونی خودتو جلوشو بگیر» میدونستم نمیتونم این کارو بکنم .اونا با یک روحیه ای این لباس ها را پوشیدن که خجالت کشیدم حرفی بزنم . البته با غواصی و لباس هاش اصلا آشنایی نداشتند. برای همین چند ساعت مانده تا شروع عملیات را به آموزش آنها مشغول شدیم .خدا میدونه چقدر خندیدیم .بچه ها می خواستند بال در بیاورند. هر کسی هول بود زودتر خودش را آماده کنه .آقا مهدی هم که دستش از لباس بیرون مانده بود داد میزد :« بابامحض رضای خدا یکی به داد من برسه »و فقط خنده بود که بچه‌ها تحویلش می‌دادند. تا اینکه بعد از کلی خندیدن لباسش را برایش مرتب کردیم. از وقتی حاج مهدی شهید شده بود اولین باری بود که سید را سرحال و خندان دیدم. اون چند ساعت شیرین‌ترین و خاطره انگیزترین لحظات زندگی منه. به هرحال بعد از اینکه لباسامون رو پوشیدیم به سمت منطقه راه افتادیم.قبل از اینکه وارد آب بشیم ،هرکسی با دوست و رفیق اش و افراد دور و برش روبوسی کرد و حلالیت طلبید. سید رو بغل کردم .سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم : شما که انشالله عزمت جزمه .حواست به ما هم باشه » لبخند کوچکی زد: هوای بچه ها رو داشته باش ته چشماش شوق دیدار حاج مهدی موج میزد. عملیات شروع شد .از همون اول ورود ما به آب درگیری رخ داد.همه‌حواسم به نیروها و جلو رفتن بود.آخرای عملیات خبر شهادت سید رو شنیدم .ای کاش آخرین لحظات بالای سرش بودم ... دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 : ➖سعی کن یه جوری زندگی کنی که خدا عاشقت بشه، اگه خدا عاشقت بشه خوب تو رو خریداری می کنه...😭 🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
💫یادی از سردار شهید مرتضی جاویدی 🌷از زماني كه فرماندهي گردان فجر به مرتضي محول شد، ‌تصميم گرفت كه گردان منحصر به فردي داشته باشد. مرتضي شرايط ويژه اي را براي كساني كه وارد اين گردان مي شدند گذاشته بود. اين قوانين را نوشته و در ديد همه بچه هاي گردان نصب کرده بود. مثلاً در اين گردان بايد ماهي يك بار قرآن ختم مي شد،‌ همه با هم سر يك سفره (‌سفره وحدت)‌ مي نشستند،‌ شب هاي عمليات همه با هم حنا مي گذاشتند و خواندن سوره واقعه قبل از خواب جز لاينفک نيروهاي گردان بود. آنقدر نيروهاي اين گردان منظم بودند که تصورش را نمي شود کرد. در گردان مرتضي ‌هيچ فرد سيگاري يا كسي كه از نظر معنوي ضعفي داشته باشد ديده نمي شد. نظم فوق العاده اي هم بين آنها حاكم بود. از آن طرف آنچنان به مرتضي علاقه داشتند که همه او را عمو مرتضي صدا مي کردند. خود مرتضي گاهي در يکي از سالن ها تشک پهن مي کرد و با نيروهايش کشتي مي گرفت. آوازه گردان فجر چنان پيچيده بود که هر کس وارد لشکر المهدي(عج) مي شد، مي خواست وارد گردان فجر شود و هر کس وارد گردان مي شد ديگر تمايلي براي خارج شدن از اين گردان را نداشت. 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💠بــیعت با امــام حسیـــن (ع)💠 ✍گزیـده اے از وصیت نامه شهیــد: 🌹تا آخـــرين قطـــره خونــم سنــگر اســلام را ترک نخـــواهم کـــرد. 🔆با خداوند پيمــان مي بــندم که در تمـــام و در تمـــام کربلاهــا با عليه السلام همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامے که همه احکام اســلام در زير پرچــم اسلامے امام زمـــان عجل الله تعالی فرجــه به اجـــرا در آيد . ⚜ان شــاء الله⚜ 🌹🌷🌷🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🚨 *مراسم میهمانی لاله های زهرایی* ⭕️گرامیداشت سومین روز تدفین سیدالشهدای مقاومت استان فارس، سردار بی سر، شهید حاج عبدالله اسکندری و بزرگداشت شهید حاج محمد رضا پیروی🏴 🎙 *سخنران: حجت الاسلام کیخا* : برادر *حاج حسن حقیقی* 💢 : *◀️دارالرحمه_شیراز/قطعه شهدای گمنام* : ◀️ *پنجشنبه ۲۰ مرداد/ از ساعت ۱۸* 🔹🔹🔹 🔺🔺🔺🔺 لطفا *مبلغ مجلس شهدا باشید*
🌤هـر صبـــح زنـدگى براى ادامه پيدا كردن، به دنبـالِ بهانه ميگردد .. و چه بهانه اى زيبــاتـر از نگاه شما . . . 🕊 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @shohadaye_shiraz
☘🌷☘ 🌹برشی از وصیت نامه 💌 اي کسانيکه مأمور دفن من هستيد! وقتي که مرا در قبر مي گذارند، مشت هايم را گره کنيد تا همه بدانند من با مشت گره کرده به سوي دشمن رفتم، دهانم را باز بگذاريد تا از خدا بي خبران آگاه شوند من با نداي الله اکبر بر دشمن تاختم و چشمانم را باز نگه داريد تا همه بدانند با چشم باز به اين راه رفتم و دشمن را به زبوني کشيدم تا شهادت نصيبم شد. ✅جنازه شهيد هنگام دفن، با چشمان باز و حالت لبخند و مشت گره کرده بود با وجود اینکه هنگام خاکسپاری کسي از متن وصيت نامه اطلاع نداشته است. 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎤براساس خاطرات محمدرضا اوجی _برادرها ..از همین جا که سوار میشین،ماموریتتون شروع میشه .همه تجهیزاتشون رو چک کنم ، چیزی کم نداشته باشند.محوری را که به ما سپردند ،یکی از سخت ترین مسیرهای.باید با آمادگی کامل به منطقه بریم .انشالله که سر بلند بیرون بیاییم .بدی ،خوبی ، چیزی هم از ما دیدین ، حلال کنین .یا علی.. کاروانی از ماشین ها بر تن جا ه پر از دست انداز راه افتاده بود .ردی از گرد و غبار فضای پشت سر را می پوشاند .جلوترین ماشین ، ماشین حامل سید محمد و حاج مهدی و سیدمحمدباقر دستغیب و محمدرضا اوجی بود که بعد از سازماندهی نیروهایشان حرکت کرده بودند. عقب وانت با تکان های شدید ماشین ،دستهایشان در نرده های وانت قفل شده بود. از سد گتوند تا شلمچه تقریبا دو ساعتی راه بود .در تمام مدتی که ماشین ،مسیر را طی می کرد ،چهار صدا با زیر و بمی حزن آلود و آهنگین لای چادر ماشین می آمد که نوایی را با هم می گریستند «والذین امنوا یخرجعم من الظلمات ..» هوا سرد بود ،مخصوصا توی آب ،یکریز گلوله بود که گوشه و کنار ،به سطح آب برخورد می کرد و فرو می رفت .تصویر رد سرخی از عبور گلوله ها در فضا ، روی آب تکه تکه می شد و موج بر می داشت . شدت آتش آنقدر بود که همان جا ، داخل آب زمین گیریشان کند .در دریاچه ای مصنوعی که دشمن برای جلوگیری از عبور نیروها درست کرده بود ،انتظار فرصتی را می کشیدند که از آن وضع خلاص شوند. راه رسیدن به آن دژ ، از بین بردن سنگرهای کمین بود . _ببین جوون !خیلی بی سر و صدا از اون پشت ، وضعیت می گیری و اون کمین سمت راست رو یک جوری خفه اش می کنی .شماها هم با آتیشتون حمایتش کنین .سعی کنید همدیگه رو پوشش بدین .کمین اونجوری هم با من .فقط شما آتیشتون رو منحرف کنین. لحظاتی بعد شلیک گلوله آرپی جی ،کمین سمت راست را به هوا فرستاد .و همزمان سنگر کمین سمت دیگر تیراندازی اش متوقف شد . دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
💫یادی از سردار شهید مرتضی جاویدی 💫 🌷اگر مرتضي وارد جمعي مي شد،‌كسي نمي توانست از ظاهر تشخيص دهد كه ايشان فرمانده گردان، يا از مسئولين سپاه است. خودش تعريف مي كرد:« در كردستان بوديم و من لباس و شلوار كردي پوشيده بودم. از قرارگاه تماس گرفتند كه جلسه است سريع خودت را برسان. با همان لباس خودم را به قرار گاه رساندم، ‌اما هر كاري مي كردم دژبان مرا راه نمي داد. ‌مي گفت شما چه كاره هستيد كه مي خواهيد وارد شويد. خوب هر فرمانده اي كه مي آمد يا ماشين داشت‌ يا از محاسن و لباسش تشخيص مي داد كه اين پاسدار است. به ناچار گفتم من فرمانده گردان هستم، ‌برو از آقاياني كه آمده اند بپرس، آنها مرا مي شناسند.» 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
📣به قول شهید زین الدین هر وقت شب جمعه شهادت را یاد کنید ، شهدا شما در پیش امام حسین ع یاد می کنند..👌 😭حاج عبدالله اسکندری ، امسال شب‌های محرممان با نام شما همراه شد😭 💢 شب جمعه پیش ارباب یاد ما هم باشید ... 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💔🖤💔 ‌ ❣ ❣ 🖤ای داغداراصلی این روضه هابیا صاحب عزای ماتم کرب و بلابیا تنهاامیدخلق جهان یابن فاطمه ای منتهای آرزوی اولیاء بیا بالاگرفته ایم برایت دودست را ای مردمستجاب قنوت و دعابیا 💚 🕊 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @shohadaye_shiraz
سر از پیکرش جدا افتاده بود...😔 برای اینکه خانواده بخصوص مادرش، ناراحت نشوند،یکی از بچه هاصورت احمد راشست موهایش را هم شانه زد، سر را جوری روی پیکر گذاشت تا جراحت مشخص نشود.😢 وقتی مادر جنازه پسرش را دید گفت مادر من که دوست داشتم تو مثل امام حسین بی سر شهید بشی!😔 دست زیر سر احمد برد تا صورتش را ببوسد که .... متوجه جدائی سرفرزندش شد. خطاب به احمد گفت: مادرم شیرم حلالت، من نیزخواستم همینطوری شهید بشوی" بعد گفت: "بفدای امام حسین، بفدای علی اکبر امام حسین، بفدای سر امام حسین«ع» احمد تدین 🌷🍃🌹🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎤براساس خاطرات محمدرضا اوجی خیلی آروم به سمت هدف حرکت می‌کرد حرکت از جلب توجه نکند. پشت سر نیروهای خودی با ایجاد آتش مسیر تیراندازی دشمن را به سمت خودشان جهت داده بودند. آب کم کم بوی خون گرفته بود دست هایش از شدت سرما به سختی تکان میخورد تمام بدنش یخ کرده بود اما با اراده جلو می‌رفت این را از چشم هایش می شد خواند. لباس های غواصی نمی توانست مانع ورود سرما به پیکرش باشد سرش را کمی بالاتر آورد و به هدفش دقیق‌تر نگاه کرد. هنوز رد عبور گلوله ها در فضا روی سطح آب جابجا می شد. پایین بودن کف دستش محکم تر دور تفنگ حلقه شد زیر لب کلماتی را نجوا می کرد قطره اشک درازای صورتش را پیمود و در آب دریاچه گم شد. فمن یکفر بالطاغوت و یومن بالله... برای لحظاتی در خودش غوطه ور شده بود انگار یاد قبل از عملیات افتاده باشد پشت وانت که آیت الکرسی می خواندند. بوی خون تازه در رگ هایش به حرکت درآمد در شعاعی طولانی سنگر کمین را دور زده بود و از پشت به سمت آن شنا میکرد منهدم شدن این کمین راه را برای عبور نیروها و تصرف دژ باز می کرد و حالا سید یک تنه به مصاف این مانع آمده بود. تقریباً پشت سنگر بود سرا صدای عراقی ها که بالا هول و هراس عجیبی مشغول تیراندازی بودند گوشش را پر می‌کرد..جملاتی را زیر لب خواند و از آب بیرون پرید و بی درنگ تمامی نفرات کمین را زیر آتش گرفت. اولئک اصحاب النار هم فیها خالدون.. لحظاتی بعد در کانال پشت دژ،سید مقتدرانه دستور تثبیت موضع میداد. دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
💫یادی از سردار شهید مرتضی جاویدی 💫 🌷براي انجام عمليات والفجر 2 بايد تمام تجهيزات را از جنوب، شهر انديمشک به غرب، شهر سلماس منتقل مي کرديم. تمام تجهيزات سنگين و سبک و تمام نيروها را سوار قطار کرديم. قطار بايد اول به تهران مي رفت و بعد از آنجا به سمت غرب. اما نمي دانم چه اتفاقي افتاده بود که واگن نيروها که راننده تجهيزات موتوري هم در آن بودند در تهران از ترن جدا شد و جا ماند. وقتي قطار به سلماس رسيديم فهميديم که تجهيزات نه رانند دارد نه سوئيچ. از طرف ديگر، از روي آن خط قرار بود قطاري از ترکيه وارد کشور شود، براي همين به ما گفتند بايد سريع تجهيزات را خالي کنيد تا خط خالي شود. به ناچار قرار شد تجهيزات را با دست پياده کنند. در همين زمان مرتضي آمد. تنها جمله اي که گفت اين بود: مشکلي نيست. سريع دست به کار شد و با تعدادي از بچه ها که همراهش بودند، همه ماشين ها و تجهيزات شامل، ماشين آيفا، جيپ، تويوتا،توپ صدو شش و ... را با دست از روي واگن ها به زمين آوردند. واقعا در کارش نشد و نمی شود نبود! 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
ماهمیشه فکرمیکنیم‌شهدا یه کارخاصی‌کردن‌کہ‌شهیدشدن❗ ، نه‌رفیق . .🖐🏽 اونا خیلی‌کارهارونکردن‌که شهید شدن :)❤️ 🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✨سلام بر هادیانِ دلھا! همانهائے ڪه نام مبارڪشان قوّت قلب گـــل لاله است. ڪسانے ڪه ترنّم گفته هاشان زینت بخش فڪه وطلائیه ولطافت ڪلامشان نوازشگر آسمان شهرمےشد... 🕊 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @shohadaye_shiraz
💠 *سیـره شهدا* 💥 عبدالکریم اعتقاد داشت، *«کار فقط باید برای خدا باشد. کاری که برای خدا باشد، انتظار پاسخش را نداریم. همین که خدا ببیند، کفایت می‌کند*. نه دوست داریم کسی جبران نماید و نه به کسی بگوییم تا از آن آگاه شود.» 💥عبدالکریم در منطقه، حتی به جزییات نیز توجه می‌کرد. وقتی برای انجام عملیاتی مجبور می‌شدیم در منزل مردم سکونت یابیم، عبدالکریم روی فرش آن‌ها نمی‌خوابید و نماز نمی‌خواند. 😳پس از عملیات نیز پیگیری می‌کرد تا صاحب آن خانه را پیدا کند و حلالیت بگیرد.» عبدالکریم پرهیزکار* فارس* -🍃═ঊঈ🌹ঊঈ─🍃- : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * 🎤به روایت همسر شهید سرش را با شدت بلند کرد. خیس عرق شده بود .حس میکرد که در دویدنی سریع به نفس نفس افتاده. صورتش خیس عرق بود .چشمانش را که مالید، تاریکی اتاق مانع دیده می‌شد همینطور چشمانش را در اطراف اتاق دوان تا کمی به تاریکی عادت کرد قیافه معصومانه بچه ها را که آرام خوابیده بودند اولین چیزی بود که به چشمش آمد رو انداز هایشان را که مرتب میکرد دستی به سر و صورتشان کشید و آهی عمیق. شعاع نور ماه از پنجره به درون می تابید قاب عکس روی طاقچه را روشن کرده بود .چشمانش در لبخند همیشگی عکس زل زده بود. آرام آرام تا کنار پنجره رفت .سپیدی کاغذ های زیر نور ماه دیده می‌شد .قلم را روی کاغذ گذاشت و به آن تکیه داد چشمانش را که بسته تمام خاطرات گذشته انگار توی مغزس رژه میرفتند.. سلام .بالاخره اومدی! نمیدونی چقدر منتظرت بودم! اصلا این چند روز همه چیز بوی تو رو گرفته !چقدر سرزنده‌تر شدی !معلومه بهت خوش میگذره ها.. چند روز پیش از طرف سپاه آمده بودند اینجا .دارند خاطراتت را جمع می کنند. با خیلی ها صحبت کردند از من میخواستن خاطره هامو از تو براشون بنویسم. همش دلشوره داشتم نکنه ناراحت بشی .حالا که اومدی خیالم راحت شد. صبح آلبوم عکست رو آورده بودم و نگاه میکردم .این روزها تنهایی مرا با عکسها و خاطره های تو پر میکند با آنها میخندم و با آنها گریه می کنم.. بعد از این همه سال هنوز هم باورم نشده که تو نباشی عکسی را که با آقا مهدی (زارع)موقع وضو گرفتن انداختین یادته ؟!امروز نگاهش میکردم خنده‌ام گرفته بود .پایین عکس پر از قوطی های کمپوت و کنسرو هست. آقا مهدی هم با خنده اشاره کرده به تو قوطی ها یادته میگفتی یعنی اینکه نگرانش نباش این بابا گرسنه نمیمونه . منم رو کردم به تو گفتم :آره همین چیزا رو میخوری که دلت برای آشپزی من تنگ نمیشه ! هنوزم فکر می کنم پیشم هستی و می خوام سر به سرت بگذارم دلخور که نشدی؟ از بچه ها برات بگم.. اگه بدونی چه بچه های گلی شدن.. نگاه کن چقدر آروم خوابیدند ،حالا دیگه مرد خونمون سیدمهدی شده .اخلاق و رفتارش هم که عینهو خودت آخرین باری را که دیدیش یادته... دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*