eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.4هزار دنبال‌کننده
11.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
6.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امسال هم نشد اربعینِ کربلایت را ببینم...💔 🏴🏴 اربعین آمد دلم را غم گرفت بهر زینب (س) عالمی ماتم گرفت سوز اهل آسمان آید به گوش ناله ی صاحب زمان(عج) آید به گوش 🥀 🏴فرا رسیدن سالار شهیدان🍂 حضرت اباعبدالله الحسین(ع) تسلیت باد🥀 🌱🌷🌱🌷🌱 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⊰•🕊💔•⊱ . دانِہ‌دانِہ‌ذڪرتَسبیحَم‌فقَط‌شد یاحسِین💔 شَـأن‌ذڪرَت‌ڪَمتـراز؛ یـٰانورویـٰاقـدوس‌نـیستْ...! . ⊰•💔🕊•⊱¦⇢ ⊰•💔🕊•⊱¦⇢ 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍃🌷🍃🌷 مشغول حاضر شدن برای رفتن به کلاس قرآن بودم و حواسم نبود با پدر خداحافظی کنم. داشتم بند کفش می‌بستم که بابا آمد «زهرا جان، عزیز بابا، من که نبوسیدمت، دارم میروم ماموریت» مرا در آغوش گرفت و بوسید. اشک‌های بابا را به خاطر دارم که گویی از شوق شهادت که می‌دانست نزدیک است روی صورتش ریخت، او خودش را برای شهادت در راه خدا آماده کرده بود.....😭 راوی : دخترشهید : ۱۳۵۷/۶/۲۵. : ۱۳۸۰/۶/۲۵. : ۱۳۹۲/۶/۲۵🌹 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
د🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * . این آشنایی ادامه داشت و روز به روز علاقه ما نسبت به او بیشتر می شد .واقعا با بچه ها رفیق و صمیمی شده بود .نه اینکه فرمانده شأن باشد .بچه ها او را عمو صدا می زدند .سنگری داشت که حالا معروف شده به اشلو . شبها پاتوق بچه ها بود و به خنده و شوخی و مزاح آکنده می شد . یک روز پشت ماشین نشسته و شیشه را پایین کشیده بود . داشت با ما حرف میزد .یک نفر هم دوربین فیلم برداری آورده بود و جلوی صورت مرتضی گرفته بود .دست را آورد جلوی صورتش ، درست مثل بچه هایی که رو بگیرند .به شوخی یا جدی گفت :« از ما فیلم نشون ندین ،مادرم می بینه گریه می کنه» عملیات که با جزییات موٌخره اش تمام می شد ، او چهره ای بشاش و مهربان به خود می گرفت .همیشه دوندگی می کرد تا برای رزمندگان امکانات رفاهی بگیرد ‌.از آب و غذا گرفته تا سرمایه های نقدی .برای همین نسبت به گردان های دیگر همیشه وضعیت بهتری داشتند .آن روزها می گفتند وضعیتشان کویت است . برنامه ریخته بودند هر روز یکی از شهرستانها مسئول شهرداری شوند .باید سفره پهن می کردند .غذا می چیدند و آخر کار ظرف می شستند . روز بعد نوبت یکی دیگر و همینجور شهرداری دوره ای می افتاد بین بچه های شهرهای مختلف و این خودش شور و حالی به گردان می داد. اما همین که عملیات شروع می شد .عمو یک پارچه آتش بود .جدیت همه خنده را از لبانش می چید .با کسی شوخی نداشت .حتی کمی عبوس جلوه می کرد . یک بار فرمانده ای از او سوال می کند و او با جدیت عجیبی از پشت بی سیم فرمانش را اعلام می کند و از آنها کار می خواهد . در همه حال به فکر نیروهایش بود .در اوج آتش وقتی که گلوله ها و منورها مثل جن از بیخ گوش آدم عبور می کنند و شب تیره را مثل روز وحشت زده سرخ می کنند ، او بی خیال و مصمم فرمان میداد . _من سرم نمیشه .فلانی شهید شده .باید برام بیاریدش عقب . یا اینکه حتما باید فلان مجروح را از زیر رگبار بعثیها به اورژانس انتقال بدهید .توی جلسات فرماندهی ،ملتمسانه هم که شده ، جوری می خواست کارهای سخت و سنگین را به گردان او بدهیم. دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
💫یادی از سردار شهید مهدی ظل انوار 💫 🌷عروسی یکی از اقوام نزدیک بود. به‌اتفاق خانواده مهـدی و برادر دیگرم شهید جمال به عروسی رفتیم. به در منزلی که عروسی آنجا بود رسیدیم، دیدیم صداي ساز و آواز بلند است. نه مهـدی پایش را داخل خانه گذاشت نه جمال، نه اجازه دادند زن و بچه‌هایشان وارد شوند. گفتم: چی شد آقا مهـدی؟ خیلی جدي گفت: اینجا جاي ما نیست! صاحب‌مجلس خودش دنبال آن‌ها آمد. مهـدی با احترام گفت: اگر می‌توانی زن و مرد را جدا کنی، سازوآواز را هم قطع کنی، ما هستیم، اگر هم نه که ما برمی‌گردیم! صاحب‌مجلس به این راضی نشد، مهـدی و جمال هم از پشت در برگشتند! یاد عروسی آقا مهـدی افتادم. وقت نماز که شد کمال و جمال همه را براي نماز جماعت در صف کردند و نماز جماعت به پا شد. بعد هم یک شام ساده به مهمان‌ها داد، ساعت 11 شب هم مراسم تمام شد، بدون هیچ خرج اضافه یا ایجاد زمینه گناه براي کسی. خواهر شهید 🌹🍃🌹🍃 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*┄═❁๑๑🌷๑๑❁═┄* *اوایل جنگ بود و مرزها دست عراق بود در ارتفاعات گیلان غرب بودیم با حسرت به ابراهیم گفتم:* *یعنی میشه مردم ما راحت از این جاده عبور و به شهر خودشون برن؟!* *ابراهیم هادی گفت:* *چی میگی!* *روزی میاد که از همین جاده مردم ما دسته دسته به کربلا سفر می کنند* شادی روحش صلوات 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🍃نسیم عطر شما را صبح با خودش آورد‌ ... 🌷🕊🍃 و گفت: روزی عشاق با خداوند است. 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
دنبال خانه اجاره ای بودم .خانه ی اجاره ای که به پول من بخورد پیدا نمیشد. یک روز که پریشان بودم حاج خلیل گفت چیه پکری؟ جریان را گفتم.گفت: برو حاج کرامت(همسایه) را صدا بزن بیاد. وقتی حاج کرامت آمد، گفت: منزلی که می خواهی اجاره بدهی را به محمود بده! حاج کرامت که خیلی به حاج خلیل احترام می گذاشت گفت: هر چه شما بگید روی چشم می گذارم. خانه خیلی خوبی بود... از حاج کرامت پرسیدم اجاره اش چند است، گفت: ماهی دو هزارتومن! به حاج خلیل گفتم خانه خوبی است، اما من که حقوقم ماهی دوهزار و پانصد تومن است، چه طور می توانم ماهی دو هزار تومن اجاره بدهم، دیگر چه طور خرج زن و بچه ام را بدهم. خندید و گفت: اگر خوشت آمده است، خدا بزرگ است خانه را بگیر. راضی نشدم. دست آخر، روی شانه ام زد و گفت: برو قولنامه را بنویس، ماهی هزارتومنش را من می خواهم بدم! وقتی این حرف را زد، چشمانم پر اشک شد. سال ها با کرم حاج خلیل در آن خانه زندگی کردیم. خلیل طلایی 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * یکی از همرزمان او آقای غلام زارعی جلیانی نقل می کردند: زمانی در یکی از مناطق عملیاتی در پشت خاکریزی، سنگر گرفته بودیم. قسمتی از خاکریز به اندازه حدوداً 100 متر بریدگی داشت و در تیررس دشمن بود و هیچ کس جرأت حرکت در آن مسیر را نداشت. یک روز دیدم مرتضی سرش پایین است و خیلی عادی از آن سمت خاکریز به این سمت می آید و دشمن هم وی را به خمپاره بسته است. چون زمین نمکزار بود، ترکش خمپاره هایی که از اطراف او می گذشت به خوبی مشهود بود. من خیلی ترسیدم و با خود گفتم:الان است که مرتضی شهید شود! اما او نه تنها خیز برنمی داشت، حتی سرش را هم بالا نمی آورد و همانطور به آهستگی به سمت من آمد. دیدم خیلی در فکر و ناراحت است. پرسیدم:چیزی شده مرتضی؟ با ناراحتی گفت: دیشب خواب بدی دیده ام. با خودم گفتم حتماً خواب شهادت کسی یا شکست از دشمن و یا چیزی از این قبیل را دیده که اینطور در فکراست و حتی ذره ای هم به خمپاره های اطرافش توجهی ندارد. گفتم:ان شاءالله خیر است، چه خوابی دیده ای؟ گفت: خواب دیدم که مادرم با مادر محمد علی کلمبیا دعوایشان شده است. این را که گفت، من واقعاً خنده ام گرفت و به عظمت روح او پی بردم که چگونه خوابی چنین کوچک و بی اهمیت ذهن او را به خود مشغول کرده اما این همه خمپاره های دشمن که از چپ و راست به سمتش می آمدند کوچک ترین توجه وی را به خود جلب نکرد. 💚💚💚 400 نفر بودند که تپه «بردزرد» را فتح کردند. کار سختی نبود، اسیر هم گرفتند. اما سختی کار تازه بعد از مستقر شدن گردان فجر روی تپه شروع شد. عراق نمی‌خواست تپه را از دست بدهد، اما بچه‌های گردان فجر مقاومت کردند، آن هم بدون آب و غذا. چهار پنج روز مقاومت کردند تا نیروی کمکی رسید و تپه حفظ شد. اما دیگر خبری از گردان فجر نبود؛ گردان شده بود گروهان و کم‌کم گروهان هم شده بود دسته؛ آخر از 400 نفر فقط 18 نفر مانده بودند! آنقدر شهید زیاد شده بود، که می‌گفتند تعداد اسرای عراقی از تعداد رزمنده‌های ایرانی بیشتر شده است! گردان رفته بود و دسته برگشته بود. این یکی از اتفاقاتی بود که نام گردان فجر و فرمانده‌اش، شهید مرتضی جاویدی را سر زبان‌ها انداخت تا هر وقت کار گره می‎خورد یا قرار بود عملیات سختی انجام شود، نگاه فرماندهان جنگ بچرخد سمت آنها. از آن طرف هم خیلی از جوان‌های شیرازی برای جبهه رفتن سر و دست می‌شکستند که به این گردان راه پیدا کنند. اما مرتضی به این راحتی‌ها کسی را راه نمی‌داد؛ شرایط خاص خودش را داشت. از تمرین‌های ورزشی و رزمی گرفته تا تعهد گرفتن از رزمنده‌ها که هر شب سوره واقعه را بخوانند. دارد http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
13.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚩 اربعین، حفظ حرمت ولی خدا 🔻 به جمع اربعینی‌ها نگویید عزادار! 🔻 رسانه‌های دشمن اصرار دارند اربعین را به “عزادار” محدود کنند… 🔰 ما برای نصرت دین خدا در اربعین شرکت می‌کنیم! 🔆 امروز مؤمنین به تشخیص رسیده‌اند که اربعین را گرامی بدارند. 🍃🌷🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb