eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.2هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
... پشت ڪردم بہ گناهـ..پاڪ شوم در رمضان... هـمہ ترڪم بڪنند عیب ندارد... تو بمان... ✨ 🌷🌷🌷🌷🌷 : @shohadaye_shiraz
ماهِ رمضان را؛ خدا وثیـقہ گذاشت! براے آزادیِ من؛ ازبنـدشیطان... بعد از ایـن؛ روزگارِمـن چـہ میشـود...؟! 🍀🍀🍀🍀🍀🍀 : @shohadaye_shiraz
سردار شهید خلیل مطهرنیا توی فاو بودیم. چند بار خلیل را صدا زدم تا جواب داد.  به گوشم! یه شکار خوب برات دارم! خیره! یه فرمانده عراقی آمده نزدیک خط! ذوق زده پرسید مطمئنی؟ گفتم بله، بچه ها توی شنود شنیدن. محدوده اون را پرسید. فرمانده عملیات لشکر بود. اما همیشه در پیشانی خط بود. الان در هفتاد، هشتاد متری عراقی ها بود. گفت: توکل به خدا! نیم ساعت طول نکشید که فرمانده عراقی را دست بسته آورد. فرمانده تیپ بود. به زور فرمانده لشکر برای بررسی وضعیت منطقه در محدوده کارخانه نمک فاو جلو آمده بود. آنقدر اطلاعات داشت که یکی دو روز او را تخلیه اطلاعاتی می کردیم.  چند روزی از کربلای ۴ می گذشت که فرمان آماده شدن برای کربلای 5 آمد. لشکر ما مثل سایر یگان ها در اروند و جزیره ام الرصاص عمل کرده بودیم، حالا باید می آمدیم در شلمچه ، منطقه پنج ضلعی جایی که لشکر ۱۹ فجر در عملیات کربلای ۴ عمل کرده بود، تنها خطی که در کربلای ۴شکسته شده بود. به علت وسعت کم منطقه بیشتر فرمانده هان با حضور در این منطقه مخالف بودند. خلیل هم مخالف بود. اما گفت خودم باید برای شناسایی بروم. لباس غواصی پوشید و رفت. با بی سیم با هم در ارتباط بودیم که صدایش قطع شد. احتمال شهادت یا اسارتش را می دادم که نزدیک های صبح خسته از راه رسید. گفت: من که می گم اینجا نمیشه عمل کرد. هیچ چیز آماده نیست. نقطه به نقطه خط پوشیده شده از سیم خار دارد و موانع و کمین. گفتم حالا چرا جواب نمی دادی؟ دست هایش را آورد بالا و گفت: انگشت هام در سردی آب، کرخت شده بود. توان فشار دادن شاسی بی سیم را نداشتم.  گفتم عمق آب؟ گفت: از عمق نپرس که افتضاحه! یه جا دو متر، یه جا نیم متر، یه جا هم که وسط اب جاده است عمق آب میشه سی سانت، باید قایق را با دست از روش عبور بدیم! چند فرمانده دیگر هم با این منطقه مخالف بودند. اما وقتی اصرار و تأکید بر این عملیات شد، دیگر درنگ نکردیم و شروع کردیم به آماده سازی نیروها! شب عملیات کربلای 5 بود. خط شکسته بود. ما باید با بچه های عاشورا الحاق می کردیم. خلیل را صدا زدم و گفتم: اینجا پشت بی سیم باش و گردان ها را هدایت کن تا من بیایم. بی آنکه بفهمد رفتم و سوار یک نفربر شدم که می خواست به جلو برود. تو نفربر تاریک بود. کسی را نمی دیدم، همه هم حرف می زدند. کمی که جلو رفتیم یکی صدایش را بلند کرد و گفت: برادر ها ساکت ببینم کجاییم! صدای خلیل بود. گفتم: خلیل تو اینجا چه کار می کنی، قرار شد عقب بمونی؟ گفت: شما اینجا چه کار می کنی، قرار نبود شما بیای جلو! صدای بسیجی بلند شد و گفت: وقت گیر آوردید، مگه جای هم را تنگ کردید! خندیدم و با هم رفتیم جلو! مرحله دوم عملیات بود. خلیل پشت نهر جاسم بود و مرتب با محسن نیا، مسئول لجستیک بحث می کرد که چرا آذوقه و مهمات نمی فرستی؟ خلاصه بحثشان شد. خودم بلند شدم رفتم خط. میان راه دیدم چند تا ماشین تدارکات خورده و راننده ها شهید شدند. شب بود و تاریک کسی آنها را نمی دید، برای همین خلیل فکر می کرد کسی نیامده است. صبح محسن نیا را پیدا کردم و بردم پیش. خلیل. خلیل در دل خاکریز یک سنگر کوچک برای خودش کنده بود. به زور سه نفرمان داخل همان یه ذره جا نشستیم. صدای خمپاره ای از پشت سرمان آمد. خلیل گفت: چی شد؟ گفتم هیچی؟ دکمه پیراهنم را باز کرد و دست کرد پشت یقه ام. دستش شد پر خون. به زور مرا کشید بیرون گفت برو عقب! گفتم : من نمی رم.  اما به هر ترتیب بود مرا با موتور یکی از بچه های اطلاعات فرستاد عقب. توی سنگر بهداری. مسئول بهداری گفت: باید به تو آمپول بزنم.  گفتم: نمی خواهم! به زور آمپول زد، دیگر نفهمیدم چی شد. چشم باز کردم و شروع کردم دعوا کردنش، گفتم این چی بود؟ گفت: خواب آور، همه را سه ساعت خواب می کرد، اما شما نیم ساعت بلند شدید.  سریع دویدم بیرون و رفتم به سمت خط. حاج یداللهی جانشینم را دیدم. محزون و شکسته. گفت: شما که رفتی گلوله توپ خورد کنار سنگر، خلیل و محسن نیا شهید شدند! سریع خودم را رساندم. ترکش سر خلیل را از گردن برده بود. ترکشی هم به سر محسن نیا خورده و با شهدا منتقل شده بود که بعداً متوجه می شوند زنده است و به بیمارستان منتقل می شود.  راوی خاطرات: «سردار حاج جعفر اسدی» تولد: ۱۳۳۸جهرم، روستای علي‌آباد  سمت: مسئول طرح و عملیات لشکر 33 المهدی«عج» شهادت: ۱۳۶۵/۱۰/۳۰ شلمچه، کربلای۵ 🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 💫شادی روح شهداء صلوات @shohadaye_shiraz
قرارمون این نبود جاهاے سخت قایم شے نوبت من هنوز نشد تو گم شدے برا چی؟!😔 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 : @shohadaye_shiraz
دردفتر خاطرات ما بنویسید ما هر چہ داریم ازشـــهدا داریم آیامے دانید حدودپانزده هزارشهیددرماه مبارڪ رمضان شربت شهادت نوشیده اند ﺑﻪ ﻳﺎﺩﺷﻬﺪاﻣﺰﻳﻦﺑﺎﺩ 🍀🍀 : @shohadaye_shiraz
آمده بود مرخـــــصے. داشتیم درباره ی منطقه حــرف مےزدیم. لابه لای صحــــبت گفتم: کاش مےشد من همـــراهت به جبهه بیایم ! گفــــت؛ "هیچ مےدانی ســــیاهے چادر تو از سرخے خـــــون من کوبنده تر است؟!" همین ک حــجابت را رعایت کنے، مبـــــارزه ات را انجام داده ای... شهید محمدرضا نظافت @shohadaye_shiraz
#سلام_بر_شهـدا ڪہ حافظ بیت المال بودند نہ شریڪ آن ...✨ سلام بر شهـدا ڪہ حامے ولایت بودند نہ #رقیب آن ... سلام بر شهـدا ڪہ خدا را حاضر و ناظر می‌دیدند نہ ڪدخدا را ...
شهدای غریب شیراز
*امام ﻛﺎﻇﻢ (علیه‌السلام) : افطارى دادن به برادر مسلمانت از روزه داشتنت افضل است... 🌷🌷🌷🌷🌷 👇👇👇 ﻣﺮاﺳﻢ ﮔﺮاﻣﻴﺪاﺷﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﻋﻤﻠﻴﺎﺕ ﺭﻣﻀﺎﻥ و ﺳﺎﻟﮕﺮﺩ ﺷﻬﻴﺪ اﺳﻜﻨﺪﺭﻱ و اﻓﻂﺎﺭﻱ ﺷﻬﺪا 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 اﻳﻦ ﻫﻔﺘﻪ (3/3/97) ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪا/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ اﺯ 18:30 👇👇👇 ﻫﺮﻛﺲ ﻣﻴﺨﻮاﻫﺪ ﺩﺭ ﺳﻔﺮﻩ اﻓﻂﺎﺭﻱ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﺳﻢاﻟﻠﻪ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ: 5047061049850700 بانك شهر محمد پولادي ﺩﺭﺻـﻮﺭﺕ ﻭاﺭﻳﺰ ﻣﺒﻠﻐﻲ ﻟﻂﻔﺎ اﻃﻼﻉ ﺑﺪﻫﻴﺪ :09171022192 ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
نمـازهاشان هم زمینے نبود... با وضــوی خـون ... رو بہ قبــله ے دل ... اقتـدا بہ امام حسیـن ... قربت الے الله ... الله اڪبر.. #ﺻﺒﺤﺘﻮﻥ ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﻣﺰﻳﻦ ﺑﺎﺩ #التمـاس_دعـا @shohadaye_shiraz
ﺩﺭهمان تماس آخربه من گفت تصدقت شوم برایم دعا کن، اتفاقاً همرزمانش هم خندیدند. من با خنده گفتم: دوستانت می‌خندند !گفت اشکال ندارد بگذار بخندند. آخرین جمله ایشان به من همین بود؛«تصدقت شوم برایم دعا کن.» ﺭاﻭﻱ : ﻫﻤﺴﺮ ﺷﻬﻴﺪ #ﺷﻬﻴﺪﻣﺪاﻓﻊﺣﺮﻡﺳﺮﺩاﺭﻋﺒﺪاﻟﻠﻪ_اﺳﻜﻨﺪﺭﻱ #ﺳﺎﻟﮕﺮﺩﺷﻬﺎﺩﺕ #ﺷﻬﺪايﺎﺳﺘﺎﻥﻓﺎﺭﺱ
ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲ ﺷﻬﺪا ﺑﻪ ﺻﺮﻑ اﻓﻂﺎﺭﻱ ﺷﻬﺪا ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﺳﺎﻋﺖ 18:30
از سر گذشتن ... سرگذشتِ آنانی ست ڪہ با حسین علیہ‌السلام معاملہ ڪردہ اند ... 🌷 ﺑﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺷﻬﻴﺪ ﻣﺰﻳﻦ ﺑﺎﺩ 🍀🍀🍀 : @shohadaye_shiraz
بچه ها اگر شهر سقوط کرد، نگران نباشید دوباره فتح میکنیم مراقب باشید ... ایمانتان سقوط نکند...✨ 🌷 🍀🍀🍀🍀 : @shohadaye_shiraz
🔰#مهدی_جان 🔹️کاش همین جمعه ظهورِ تو بود 🔹️در همه جا جشن و سرورِ تو بود 🔹️کاش همه مسجد و محرابِ ما 🔹️آینه پــردازِ حضــورِ تــــو بــود 🔸️ #الٰلهُمَ_عَجِل_لِوَلِیّکَ_الفَرَج
این سه اصل آمد از اول باعث ترویج دین هست تـو، خُلق نبی، تیـغ امیـرالمؤمنین بود سال رحلتت سال غم و رنج و محن جامـۀ ختم رســالت شد بر اندامت وفات حضرت خدیجه(س) بر عموم مسلمانان تسلیت باد
🌹ﻳﺎﺩﻱ اﺯ ﺷﻬﺪاﻱ ﻏﺮﻳﺐ اﺳﺘﺎﻥ ﻓﺎﺭﺱ🌹 🌷 شهیدمرتضي جاویدی و جليل اسلامي همه جا با هم بودند. اصلاً جنگ را هم با هم آموختند. با هم به خط مي زدند، با هم به شناسايي مي رفتند، با هم گردان فجر را تحويل گرفتند و اداره کردند. اگر سخت ترين عمليات ها را به لشکر المهدي(عج) مي دادند، در نوک پيکان حمله المهدي(عج) گردان فجر بود و در نوک اين پيکان جليل اسلامي. گاه مي شد جليل چندين شبانه روز وارد عراق مي شد و عمليات هاي نفوذي در خاک دشمن انجام مي داد و باز مي گشت. جليل و مرتضي رابطه عجيبي با هم داشتند. وقتي جليل شهيد شد، کمر مرتضي شکست. مدتي از شهادت جليل مي گذشت که مرتضي را ديدم، هنوز لباس مشکي به تن داشت و عزادار جليل بود. از او پرسيدم چرا مشکي را عوض نمي کني؟ گفت: «داغ جليل را هيچ گاه نمي توانم فراموش کنم.» ادامه داد: «جليل فکر و مغز گردان بود. درست است که من فرمانده گردان بودم، اما بي جليل نمي توانستم گردان را اداره کنم. راستش را بخواهي الان هم دائم کنارم حضور دارد. حالا هم شب ها مي آيد کنارم و مثل گذشته در کار ها مرا راهنمايي مي کند. بار ها شده، بين خواب بيداري مي آيد در چادر فرماندهي کنارم مي نشيند و ساعت ها با هم صحبت مي کنيم.» غبطه خوردم به اين همه مهر و محبت و دوستي اين دو نفر که حتي بعد از شهادت هم بين آنها وجود داشت. 🌷🌸🌾🌸🌷 @shohadaye_shiraz
خرم آن روز ڪہ پرواز ڪنم تابردوست بہ امید پروبالے بزنم.. من بہ خودنیامدم اینجا؟ ڪہ به خود باز روم. آنڪہ آورده مرا بازبرد تاوطنم.. 🌷 @shohadaye_shiraz
دستها وقتے به آسمان مے رسند ڪه طعم خاڪے شدن را چشیده باشد ...✨ سلام خدا بر دستهایے ڪه خاڪ را خانۀ خدا ڪردند. 🌷 🍀🍀🍀 : @shohadaye_shiraz
🌷پس از ادغام یگان قائم با لشکر المهدی(عج)، سید جلیل به عنوان فرمانده گردان سلمان انتخاب شد. گردان هنوز جان نگرفته و هیچ گونه امکانات و تجهیزاتی نداشت. شبی با [شهید] مسعود اصلاحی در چادر خوابیده بودیم، مسعود می گفت: «گردان را به سید جلیل داده اند، باید همه همتمان را بکنیم تا گردان جان بگیرد.» من هم قول دادم به فسا که رفتم برای گردان نیرو و تجهیزات جمع کنم. همین کار را هم کردم امام هنوز دو دل بودم که اگر سید جلیل از گردان برود، بر سر این اجناس و امکاناتی که جمع کرده ام چه می آید! روزی سید جلیل را در محوطه سپاه دیدم که دست فرزند کوچکش را گرفته بود. به سید گفتم: «سید اگر شما در این گردان ماندگارید من کمک های مردی را اینجا بیاورم، چون ما به خاطر شما وارد این گردان می شویم.» دستش را روی سر پسر کوچکش گذاشت و گفت: «به جان فرزندم میثم، قسم می خورم که باید جنازه ام را از این گردان بیرون ببرند. من از این گردان بیرون نمی روم تا شهید بشوم!» به وعده اش هم عمل کرد و تا زمان شهادت گردان را رها نکرد. 🌷 🌷🌷🌷 @shohadaye_shiraz
بعد ٺو خورشید هرگز نڪرد فقط مردم طبق عادٺ قدیم بهم صبح بخیر میگویند ... 🌷 🍀🍀🍀 : @shohadaye_shiraz
•| 💟⇐ خدایا ... 🌱از بد کردن آدمهایت شکایت داشتم به درگاهت 💞اما شکایتم را پس میگیرم ... 🌱من نفهمیــــدم! 💞فراموش کرده بودم که بدی را خلق کردی 🌱تا هر زمان که دلـــم گرفت از آدمهایت، 💞نگاهـــم به تـــو باشد ... 💟⇐ گاهی فرامـــوش میکنم ... 🌱که وقتی کسی کنار من نیست ، 💞معـنایش این نیست که تنـــهایم ... 🌱معنایش این است که همه را کنار زدی 💞تا خـــودم باشم و خـــودت ... 🌱با تـــو تنـــهایی معنا ندارد ! 💞مانده ام تـــو را نداشتم چه میکردم ...! 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
اِسـمِ اين مــاهْ فَقَطْ يِڪ رَمَضانْ بودْ هَمينْ چونْ تو دَرْ آنْ آمَدے شُدْ رَمضانِ الڪريــمْ..😍