eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
بیش از حد به و تاکید می‌کرد☝️ و خانه دوم و یا بهتر بگویم سنگرش مسجد بود. از همان دوران کودکی خوش خلق و خوی و با معرفت بود. گفتار و کردارش در بین همسایگان خوب و صمیمی بود به طوری که هیچ وقت کسی از او گلایه و شکایتی نداشت.👌 متواضع بود و در پیش‌دستی می‌کرد و در کمک کردن به فقرا پیش‌قدم بود. انسانی وارسته و فداکار بود🍃او برای از حرم حضرت زینب(س) به سوریه سفر کرد و گفت: ما مدیون هستیم و باید از حرم حضرت زینب(س) دفاع کنیم.🌺 *اﻳﺎﻡشهادت* ﺷﻬﺪاﻱ اﺳﺘﺎﻥ ﻓﺎﺭﺱ - ﻣﺪاﻓﻌﻴﻦ ﺣﺮﻡ 🌺🍁🌺🍁🌺 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ ..,........... : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🚩رهبرانقلاب: هر وقت که دل امام حسین (علیه السلام) براى پیامبر(ص) تنگ مى‌شد، به حضرت علی اکبر (علیه السلام) نگاه مى‌کرد. 🌸🌺🌸🌺 آنقدر حضرت علےاڪبر😍 شفاعت میڪند ڪه نوبت به امام حسین (ع) نمیرسد.‌‌..☘🌻 👆 🍃🌸🍃 (س)ﻣﺒﺎﺭﻙ... 🌸🌹🌸🌹🌸 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔻 بوی عطر عجیبی داشت. 🔅هر وقت اسم عطرش رو میپرسیدیم  سربالا جواب میداد  وقتی شهید شد تو وصیت نامه اش نوشته بود :  «بخدا قسم به خودم عطر نزدم هروقت میخواستم معطر بشوم از ته می گفتم  " یا حسین (ع) "  🌷 ✍ از کتاب: تا کرﺑﻼ 🌺🌷🌺🌷🌺 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ: https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
۱۳۵۹/۹/۹ صدای دورگه و بلند احسان وسط سالن مدرسه پیچیده بود: «ما خون دادیم.. *ابوذر فیروزی* رو چطور لب تشنه تو ماه رمضان شهید کردند!!؟ چطور مردم را تو شهرها به خاک و خون کشیدند؟! همه را بریزید بیرون هرچی کتاب و مجله و نشریه شاهنشاهی و حزبه بریزید بیرون. دفترشون را خالی کنید باید مدرسه از وجودی ناپاک بشه» تمام بچه ها در تکاپو بودند‌ گروه گروه وارد دفتر حزب های مختلف شده بودند‌ گروهی هم به کتابخانه مدرسه رفتند و هرچه کتاب درباره رژیم و حرف ها بود بیرون کشیدند. احسان دستی به کمر عبدالله زاده زد و گفت: «چند تا از بچه ها را بفرست جلوی در مدرسه. کسی حق خروج و ورود ندارد» چشمی گفت و دوید سمت حیاط. پشت در بسته مدرسه خدا می‌دانست چه خبر بود! مدیر و معاون ها و دبیران طرفدار شاه چه جلز ولزی می‌کردند. کاغذ نشریه و کتاب بود که از پنجره مدرسه به کف حیاط می ریخت. احسان مدام می دوید و بچه ها روحیه می‌داد: _بدو پهلوان ....ماشالا جوانمرد..... درود بر خمینی..... برای شادی روح شهدا صلوات» احسان مشتی کاغذ دستش بود و می دوید که سعید ابوالاحرار به سمتش رفت و گفت: _مدیر تهدید کرده اگر در مدرسه را باز نکنیم، زنگ میزنه شهر بانی بریزن اینجا» احسان نفسش را چاق کرد _هیچ کاری نمیتونه بکنه بزار بچه ها کارشان را بکنند. تلی از کاغذ وسط حیاط مدرسه جمع شده بود سعید کبریتی زیر کاغذها کشید تمام بچه ها دور آتش حلقه زدن احسان مشتهایش را گره کرد. _برای شادی روح شهدا صلوات.. همه کاغذهایی که همه کاغذهایی که توی آتش می سوخت نگاه می کردند که احسان دوباره گفت: _«اسم مدرسه را هم عوض میکنیم اسم شاپور باید عوض بشه» فردا در جلسه انجمن اولین اسمی که به زبان آمد «ابوذر » بود. مستجابی روی پارچه با زغال اسم جدید مدرسه را نوشت. احسان بالا رفت تا پارچه را روی تابلوی اصلی مدرسه وصل کند هنوز پای بشر به زمین نرسیده بود که صدای مدیر بلند شد: «آخر سرت را به باد می‌دی آقای حدائق !!! غلط های زیادی....» وسط حیاط مدرسه دنبال احسان می دوید. 🌷 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 📹 شهوت شهادت را بخُشکانید! 🎙 به روایت حاج حسین یکتا 🌹🌷🌹🌷 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻛﻠﻴﭗ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ 🔺▫️🔺▫️🔺 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ: https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
🌷چهره ای ارام و دوست داشتنی داشت, اهل حرف زدن نبود. علاقه عجیبی هم به نماز و به خصوص سجده داشت, گاهی تا ساعتی در سجده بود . من از نظام کوچکتر بودم, همیشه به من می گفت دعا بخوان, من هم برایش دعای کمیل و توسل می خواندم و او اشک می ریخت... خیلی تمیز و مرتب بود, اما یکبار که به مرخصی امد, لباسی کهنه و مندرس به تن داشت. پدر شاکی شد, گفت این چه لباسیه, پوشیدی؟ کمی شرم کرد.گفت راستش با یکی از دوستان با هم به مرخصی امدیم, دوستم مادر ندارد و قرار بود به جشنی برود. لباس خودم را به او دادم, حالا همین لباس را می شورم و درستش می کنم! 🌾🌷 🌹🌷 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔻 ✍ﺳﺨﻦ ﺷﻬﻴﺪ: پدر و مادرم ...! شما چشمان من هستید و امام ، قلب من . بدون چشم می‌توان زندگی ڪرد ولی بدون قلب نمی‌توان زندگی ڪرد‌ ... ♥️ 🌹🌷🌹🌷 ﺻﻠﻮاﺕ 🌺🌹🌹🌺 https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪا ﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
شهدای غریب شیراز
🌷چهره ای ارام و دوست داشتنی داشت, اهل حرف زدن نبود. علاقه عجیبی هم به نماز و به خصوص سجده داشت, گاه
🌷کربلای ۴ به شدت زخمی شد, مدتی در خانه بود که خبر کربلای ۵، را شنید, هر کاری کردیم پا بند نشد و برگشت. اخرین باری هم که امد, حال و هوای عجیبی داشت, طبق معمول رفت خانه شهدایی که می شناخت. نظام در تمام عمرش لب به چایی نزده بود, مادر یکی از شهدا به رسم مهمان نوازی برایش چایی اورد و او به احتران مادر شهید برای اولین و اخرین بار چایی خورد! قبل از رفتن, مهربانی اش را کامل کرد و به مادر گفت:اگر شهید شدم و خواستی سر مزار من بیایی, اول به مزار شهید مختار رضایی برو, اخه مختار مادر ندارد که بر مزارش برود! بعد از شهادت نظام, مادر همیشه وقتی به زیارتش می رفت به وصیت او عمل می کرد و اول به مزار مختار می رفت 🌾🌷🌾 ﻳﺎﺩﺵ ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ 🌷🌹🌷🌹 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
بســم رب الشــهدا 🌹🌷🌹 شهید محمود رضا : من اینطور فهمیــدم که خداوند را به کسانی می دهد که پرکار و دغدغه مند باشند.... . 👇👇 این روزها دغدغہ خانواده هایے داریم که تو این شرایط واقعا مشکل دارند 👇👇 : ﻫﺮ ﻛﺲ ﻣﻴﺘﻮاﻧﺪ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺷﻜﻞ ﺗﻮ اﻳﻦ ﻛﻤﻚ ﻛﻨﺪ 1⃣ﺗﺒﻠﻴﻐﺎﺕ ﻃﺮﺡ(پخش تو گروه های مختلف ، استورے و ...) 2⃣ ﻣﺸــﺎﺭﻛﺖ ﻫﻤﮕﺎﻧﻲ ﺣﺘﻲ ﺑﻪ ﻣﺒﻠﻎ ﻛــﻢ 3⃣ اﻋﻼﻡ ﺑﻪ ﺧﻴﺮﻳﻦ و ﺑﺎﻧﻴﺎﻧے ﻛﻪ ﻫﺮ ﺳﺎﻟﻪ ﺟﺸــﻦ ﻧﻴﻤﻪ ﺷﻌﺒﺎﻥ ﺑﺮﮔــﺰاﺭ ﻣﻴﻜﻨﻨﺪ و اﻣﺴﺎﻝ اﻳﻦ ﻫﺰﻳﻨﻪ ﺭا ﻣﻲ ﺗـﻮاﻧﻨﺪ ﺑﻪ اﻳﻦ اﻣــﺮ اﺧﺘﺼــﺎﺹ ﺩﻫﻨﺪ 🔺▫️ 👇👇👇 به نیابت شهدا نذر ظهور امام زمان (عج) بســم الله : 6362141080601017 بانك آينده محمد پولادي 🌹🌷 هییت شهداے گمنام شیراز 🌹🌷🌹 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
چشمانتان تنها پاسخ است به تاریکی جهان ... 📎 شهـدایـی🌷 🌹🌷🌹🌷 ว໐iภ ↬ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فکرش مدام مشغول بود .هرچه با خودش دو دوتا چهارتا میکرد حسابش جور در نمی آمد .نمی توانست خود را قانع کند آن کسی که سر گودعربان دیده بود احسان باشد آن هم با جمشید ساطوری گنده لات محله !!به دیوار مسجد تکیه داده بود. چند تا از بچه ها هم جلوی در مسجد ایستاده بودند و با هم حرف می زدند و گاهی چیزهایی به هم می گفتند و بلند بلند می خندیدند. علی متوجه او شد :« چیه چرا پکری نکنه باز از خونه قهر کردی؟!» حوصله کل کل کردن و جواب دادن نداشت . سرش را به علامت بی حوصلگی تکان داد.به سنگی که جلوی پایش بود لگدی زد دوباره رفت تو فکر احسان و جمشید ساطوری.باهم چه گرم می‌گرفتند بوی دود سیگار مغازه مش کریم فرنی فروش را برداشته بود !انگار چند سالی می شد که همدیگر را می شناختند. معلوم نبود چه فرجی شده بود که آن روز جمشید ساطورش را غلاف کرده بود !!همیشه این اسباب بازی توی دست های جمشید وول می‌خورد . حسابی آب و روغن قاطی کرده بود.همین چند مدت پیش جمشید به دختر همسایه چپ نگاه کرده بود و نوحه هایش برای دختر بیچاره خط و نشان کشیدند. جمشید هم حسابی مست کرده بود و فحش به اعوان و انصار شاه می‌داد. اما موقع هوشیاری توی کاباره ها و عرق فروشی ، حالش را می برد . حتی شهربانی هم جرأت نداشت در حالت مستی به جمشید نزدیک شود. حالا او چطور دل شیر پیدا کرده بود خدا می‌دانست . صدایش را برایش بالا برده بود که« بی غیرت چه کار به ناموس مردم داری؟» هنوز حرف توی دهانش مانده بود که نوچه های جمشید دوره اش کرده بودند. یک دست کتک مفصلی نوش جان کرد و جمشید قمه اش را درآورد و سر او را گذاشت لب جوی آب !پشت گردن او را خط انداخت. صدای قهقهه بچه ها دوباره رشته افکارش را پاره کرد این بار اکبر صدا زد: «تو که دوباره رفتی تو لک !!بیا بین بچه ها خوش باش» با خودش گفت:« ما را باش به کی دست رفاقت دادیم. وقتی قضیه را به احسان گفتم دیدم عکس‌العمل نشان نداد ،نگو آقا با هم رفیق فابریک بودند. عجب آب زیر کاهی!؟» فارمر ذوق زده گفت: _بچه ها نگاه کنید احسان داره میاد کفش نو خریده چه برقی هم میزنه!!» همه بچه ها چهار چشمی به پاهای احسان نگاه می کردند. _یعنی واقعا احسان از اون کفش زهوار دررفته گذشت؟!! فکر کنم سی باری دوخته بودش!» زیر لب غر زد «بله دیگه !رفیق نو.. راه نو.. کفش نو» _لابد سر عقل اومده خواسته از این به بعد مثل پسر یک دکتر بگرده» احسان نزدیک شده بود بچه‌ها دور کردند صدای بچه‌ها دوباره بلند شد. _اَ اَ اَ ....ما برو بگو که گفتیم کفش نو خریدی که از اون یکی بدتره!! _اگه بابای من گدایی هم می‌کرد حاضر نبودم این کفش ها را بپوشم پای آدم توش له میشه!! کفش پلاستیکی مشکی پوشیده بود که برق می زد. در این فکر بود که چطور با احسان روبرو شود که دستی به شانه اش خورد. سر بلند کرد تا چشمش به سان افتاد دوباره قلبم شروع کرد به زدن. _ سلام !چطوری پهلوون ؟! چرا دمقی؟ طوری شده؟!» آرام جواب سلامش را داد .راهش را کج کرد سمت خانه .احسان از رفتارش متعجب شد .علی گفت :«ولش کن احسان از صبح تا حالا معلوم نیست چه شه با هیچکس حرف نمی زنه» در راه همه اش به چیزهایی که دیده بود فکر می کرد .رسید سر بازارچه .چشم انداخت به قهوه خانه «غلام دو پنجه». همیشه از شیشه مغازه جمشید و نوچه هایش را می دید که روی تخت لم داده بودند. یا قمار می کردند یا قلیان می‌کشیدند. هر وقت چشمشان به به او می‌افتاد برایش خط نشان می‌کشیدند یا تیکه بارش می‌کردند. زیر چشمی به داخل مغازه نگاه کرد از جمشید و نوچه هایش خبری نبود.با خودش گفت رفته کاباره سوروسات عرقش را به پا کند. نفس راحتی کشید و به راهش ادامه داد. سر کوچه که رسید،چشمهایش چهارتا شد.جمشید به دیوار خانه شان تکیه داده بود. پاهایش به زمین قفل‌شدن نه توان رفتن داشت نه توان برگشتن. نمیدانست خانه آنها را از کجا پیدا کرده است؟! مستاصل بود که دید جمشید به سمتش می آید.منتظر بود جمشید قمه را از زیر لباسش بیرون بیاورد و کار نیمه تمام آن شب را تمام کند. آن هیکل درشت و قد بلند جمشید، روی او سایه انداخته بود. _اومدم در خونتون ننه ات گفت نیستی، منتظر شدم بیای. خودش را از تک و تنها نینداخت گفت:«فرمایش» _داداش اومدم به خاطر زخم امشب حلالم کنی!از این به بعد اجازه نمیدم تو محله کسی نطق بکشه! چه برسه بخواد به ناموس مردم چپ نگاه کنه !دوره رفیقام خط قرمز کشیدم. درعوض خدایک رفیق بامرام سر راهم گذاشته که به صدتا نوچه های جمشید ساطوری می ارزه. _حلال دیگه نوکرتم! 🌷 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 وقتی شهید حاج‌قاسم سلیمانی سردار قاآنی و شهید حسین پورجعفری رو توبیخ کرد!😳 🌹🌷🌹🌷 ﺑﺮﺳﺪ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﺁﻧﻬﺎﻳﻲ ﻛﻪ ﺑﻴﺖ اﻟﻤﺎﻝ ﺭا ﻏﺎﺭﺕ ﻣﻴﻜﻨﻨﺪ 🌹🌷🌹🌷 ▫️🔺▫️🔺▫️ : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ: https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 دعوت حجت الاسلام استاد جهت ترغیب مؤمنین به دعا برای فرج در این چهل روز مهمی که مقدراتمون رقم میخوره. 🌷 👈عزیزان مهم اینه که میلیونها نفر دست به دعا بلند کرده و فرج مولاشون رو تقاضا کنن. زمان نداریم 👆👆 خواهش میکنیم به پویش های مختلف فرج خواهی پیوسته و با تمام توان تبلیغ بفرمایید. 🌹🌷🌹🌷 ﺑﺎﺷﻴﺪ 🌹🌷🌹🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ: https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
ﺑﺮاﻱ ﻓﺮﺝ ﺩﻋﺎ ﻛﻨﻴﺪ ﻛﻪ ﮔﺸﺎﻳﺶ ﻛﺎﺭﻫﺎﻱ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ اﻳﻦ اﺳﺖ 🔺▫️▫️🔺 ﻃﻲ ﺻﺤﺒﺘﻲ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺣﺠﺖ اﻻﺳﻼﻡ ﻣﻬﺪﻭﻱ اﺭﻓﻊ ﺷﺪ ﻣﻘﺮﺭ ﮔﺮﺩﻳﺪ ﻧﺎﻡ ﭘﻮﻳﺶ ﺟﻬﺎﻧﻲ ﺑﺎﺷﺪ 👇👇 ﻫﺪﻑ اﻳﻦ ﭘﻮﻳﺶ ﻫﻤﺎﻧﻂﻮﺭ ﻛﻪ ﻋﻠﻤﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ اﺳﺘﻐﺎﺛﻪ و ﻣﻂﺎﻟﺒﻪ ﻣﻴﻠﻴﻮﻥ ﻫﺎ ﻧﻔﺮ اﺯ ﺩﺭﮔﺎﻩ اﻟﻬﻲ ﺑﺮاﻱ و ﭘﺎﻳﺎﻥ. ﺩﺭﺩﻫﺎﻱ ﺑﺸﺮﻳﺖ اﺳﺖ ﻟﺬا ﻫﻴﭻ ﺩﻋﺎﻱ ﺧﺎﺻﻲ ﻣﻮﺭﺩ ﺗﺎﻛﻴﺪ ﻧﻴﺴﺖ 👇👇👇👇 ﻓﻘﻄ و ﻓﻘﻄ و ﻓﻘﻄ اﻃﻼﻉ ﺭﺳﺎﻧﻲ و ﻳﻚ ﻣﻮﺝ ﺟﻬﺎﻧﻲ ﺑﺮاﻱ ﻇﻬﻮﺭ ﭼﻪ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ و ﭼﻪ ﻏﻴﺮ ﻣﺴﻠﻤﺎﻥ 👇👇👇👇 ﻟﻂﻔﺎ ﭘﻮﺳﺘﺮ ﺗﺒﻠﻴﻐﺎﺕ ﺭا ﻫﺮ ﻃﻮﺭ ﻣﻴﺘﻮاﻧﻴﺪ ﻣﻨﺘﺸﺮ ﻛﻨﻴﺪ
🌷فروردین سال ۶۶ بود, نیروها برای یک عملیات غیرمنتظره اماده می شدند. کلیه مرخصی ها لغو شده و به کسی تسویه حساب نمی دادند. من در تیپ امام حسن(ع) بودم, حسین در لشکر ۱۹ فجر. دنبال کارهای انتقالش بودم تا او را پیش خودم ببرم و از انجا تسویه اش را بدهم تا به مدرسه برگردد. می دانستم به خاطر احترام بزرگتری روی حرف من حرف نمیزند. برای همین در تمام مدتی که دنبال کار هایش بودم, می دیدم می خواهد چیزی بگوید اما حجب و حیایش مانع می شد. وقتی کارهای انتقالش تمام شد و با باباعلی(فرمانده گردان) هماهنگ کردم و دید دارد کار از کار می گذرد, مرا گوشه ای کشید و گفت:داداش, بذار تو این عملیات هم باشم, بعد قول می دم برم شیراز و دیگه برنگردم! به چشم هایش خیره شدم. نوری در چشمانش بود که مجابم کرد. گفتم قول می دی؟ انگار دنیا را به او داده بودند. خوشحالی در چشمانش موج می زد. مرا در اغوش کشید و محکم فشار داد. من برگشتم به تیپ. شب بعد عملیات کربلای ۸شروع شد. دلم اشوب بود. صبح عملیات سراغش را گرفتم, گفتند مجروح شده... سریع خودم را رساندم به لشکر. از هر که سراغش را می گرفتم, این پا و ان پا می کردند, اصرار کردم, گفتند: دیشب شهید شد! شهادتش خیلی برایم سنگین بود, اما چون به ارزوی قلبی اش رسیده بود, قلبم ارام بود! 🌷🌾🌷 فارس 🌹🌹🌷 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
شهدای غریب شیراز
🌷فروردین سال ۶۶ بود, نیروها برای یک عملیات غیرمنتظره اماده می شدند. کلیه مرخصی ها لغو شده و به کسی ت
🌷 عصر بود که همراه برادر دیگرمان و خانواده اش ازاهواز به سمت شیراز حرکت کردیم. طول مسیر را با اه وفقان امدیم. نزدیکی های اذان صبح بود که به شیراز رسیدیم. مادر امد پیشواز ما, خیلی وقتی نبود که ما اهواز باهم بودیم, برای مادر سؤال شد. گفتم نزدیک ماه رمضان بود, چون دیگه برای ماه رمضان نمی تونستیم بیایم شیراز اومدیم. مادر سراغ حسین را گرفت.گفتیم تا گردان بیاد عقب تسویه کنه بیاد شیراز طول می کشه, بعدا خودش میاد. سراغ پدر را گرفتیم. گفتند رفتند ماموریت جهرم. تا هوا روشن شد رفتم معراج شیراز, سوال کردم گفتند هنوز شهدا را تحویل ما نداده اند.رفتم شرکت پدر, جریان شهادت حسین را گفتم و خواستم تا ترتیب برگشت پدر را بدهند. رفتم خانه باید عکس حسین را می دادیم بزرگ کند. ولی هنوز مادر نمی دانست, پدر هم نرسیده بود شیراز. بعد از نهار مادر رفت در اشپز خانه مشغول شستن ظرف غذا بود. من فرصت را غنیمت شمرده. امدم در مدارک را گشتم تا عکسی از حسین پیدا کنم. بعد از چند دقیقه مادرم درب اتاق را باز کرد, امد داخل گفت: اونجا نیست بگذار خودم برات بیارم! من که حاج واج مانده بودم دیدم دست کرد تو یک کیف یک عکس کوچک حسین در اورد و داد به من و گفت: خواستی بزرگ کنی فلان عکاسی عکس گرفته! همان جا زدم زیر گریه و از اطاق زدم بیرون. بعدها گفت به دلم افتاده بود که حسین شهید شده و شما دارید از من مخفی میکنید! واقعا مانند کوه به ما روحیه می داد و می گفت نگذارید اشکتان را دشمن ببیند! حالا مونده بود پدر. عصر همان روز بابا از ماموریت امد. مادرمان خیلی راحت بعد از چای اوردن و استراحتش به پدر گفت: اگر کسی امانتی به شما داد خواست پس بگیرد شما پس نمیدهی؟ پدر گفت چی شده؟ مادر گفت خدا امانتیش را پس گرفت و حسین به شهادت رسید' یادم نمی اید پدرم هیچ وقت برای حسین با صدای بلند گریه کند، بعضی اوقات می نشست وخیلی ارام از گوشه های چشمش دانه های مروارید می غلطید و به زمین می چکید! در مراسمش هرکس صدای گریه اش بلند می شد مورد اعتراض پدر قرار می گرفت. روز رویت قبل از دیدن پیکر غرق به خون فرزندش اول درحیاط بنیاد شهید به زمین افتاد و سجده شکر به جا اورد. روز تشیع شهید هم شخصا وارد قبر شد، کف قبر را بوسه زد، شکر خدای را به جا اورد و پیکر غرق به خون فرزن دش راباهمان لباس رزم در ارامگاهش قرار داد و اخرین بوسه هارانثارش کردو اورا به خاک سپرد. 🌷🌾🌷 شهادت:۱۳۶۶/۱/۱۸-شلمچه, عملیات کربلای ۸ 🌷🌷 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ: https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
اگه دو چیز را رعایت کنی خدا شهادت را نصیبت میڪنه.. یکی باش دوم .. این دو را درست انجام بدی خدا شهادت را هم نصیبت میڪند.. .. ════°✦ ❃ ✦°════ 🍃🌸🍃 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷
ﺣﻀﺮﺕ ﻋﻠﻲ ع: ِ محبوب‏ترين مؤمن نزد خداوند ، كسي است كه مؤمن فقيري را ، در تنگدستي دنيا و گذران زندگي ، ياري رساند 🌸☘🌸☘ ﺑﻪ ﺣﻤﺪاﻟﻠﻪ ﺗ ﺟﻬﺖ 100 ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩﻫﺎﻱ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪ ﻣﻨﺎﻃﻖ ﺟﻨﻮﺑﻲ ﺷﻴﺮاﺯ, ﺑﺴﺘﻪ ﻫﺎﻱ ﻏﺬاﻳﻲ و ﺑﻬﺪاﺷﺘﻲ ﺧﺮﻳﺪاﺭﻱ ﺷﺪ. 👇👇 اﻟﺒﺘﻪ ﺣﺪﻭﺩ 3,ﻣﻴﻠﻴﻮﻥ 300 ﻫﺰاﺭ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺷﺪﻳﻢ.... و اﻣﻴﺪ ﺩاﺭﻳﻢ ﺑﻪ ﻟﻂﻒ اﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﻋﺞ و ﺷﻬﺪا ﺗﻮﺳﻄ,ﺑﺎﻧﻴﺎﻥ ﺧﻴﺮ ﺗﺎﻣﻴﻦ ﻣﻴﺸﻮﺩ 🔽🔽🔽 اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺗﺎﻣﻴﻦ اﻳﻦ ﺑﺴﺘﻪ ﻫﺎ ﺧﺎﺩﻣﻴﻦ ﺷﻬﺪا ﺭا ﻳﺎﺭﻱ ﻛﻨﻴﺪ 👇👇👇 ﺷﻤﺎﺭﻩ ﻛﺎﺭﺕ : 6362141080601017 بانك آينده ﺑﻨﺎم محمد پولادي 🔺🔺🔺🔺 ﻋﺎﻟﻢ ﺑﺸﺮﻳﺖ 🔺🔺🔺 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🔺مصطفی تو شهادت را چگونه میبینی؟ نفس عمیقی کشید و گفت: رهایی انسان از حیات مادی و یک نو است شهادت مانند رهایی پرنده از است 🔺🌷🔺🌷 🔸 ﺑﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﺷﻬﺪا ﻣﺰﻳﻦ ﺑﺎﺩ ▫️➖▫️➖▫️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆 ﻣﺒﻠﻎ ﺑﺎﺷﻴﺪ 📹پویش استغاثه‌ جهانی طلب منجی 🔷حجت الاسلام مهدوی ارفع ۹۹/۱/۱۸ 🌹🌷🌹🌷 ﺑﺮاﻱ ﻇﻬﻮﺭ ﻣﻨﺠﻲ ﺗﻼﺵ ﻛﻨﻴﻢ .... 🌹🌷🌷🌷🌹 ﺟﻬﺖ اﻳﺠﺎﺩ ﻳﻚ ﻣﻮﺝ ﺟﻬﺎﻧﻲ ﺟﻬﺖ ﻃﻠﺐ ﻣﻨﺠﻲ ﻣﻮﻋﻮﺩ ▫️🔺▫️🔺 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
اﻱ ﻣﻨﺘﻆﺮاﻥ!! ﻋﺎﻟﻤﻴﺎﻥ ﺭا ﺟﻬﺖ اﮔﺎﻩ ﻛﻨﻴﺪ....
اتوبوس ها سر کوچه مسجد ایستاده بودند. صدای احسان به گوشش خورد: «برای سلامتی آیت الله العظمی خمینی صلوات» صدای صلوات در کوچه پیچید بوی اسفند به می خورد بچه ها به سمت اتوبوس راه افتادند و یکی سوار شدن به سمت لبخند به لب دوید و جلویش را گرفت: «نکنه داری میری آبیاری این قبیل چیه دستت؟» _لازم میشه یه وقت !!اگه تو جاده جلومونو گرفتن، یه وسیله داشته باشیم از خودمان دفاع کنیم. مهدی هم با چماقی که توی دستش بود و یکی دو نفر هم تفنگ‌بادی با خودشان آورده بودند. _«ژیانی سیرت» میذاشتی اتوبوس که راه افتاد میومدی؟! احسان لبخند به لب روبرویش ایستاده بود نگاهی به کیف داخل دست انداخت و پرسید: _«تو با خودت چی آوردی؟» _نارنجک هایی که توی آزمایشگاه مدرسه با سه راه درست کردیم. _عالیه پهلوان سوار اتوبوس شو که الان راه می‌افتد. احسان به سمت بچه‌های رفت که سر کوچه تجمع کرده بودند رو به آنها کرد و گفت:«سریع سوار شین و گرنه به موقع به دیدار آیت الله خمینی نمی‌رسیم» همه بچه ها سوار اتوبوس شدند. در اتوبوس که بسته شد، صدای دورگه احسان داخل اتوبوس پیچید: «برای سلامت رسیدن آیت الله خمینی به ایران صلوات» بچه‌ها با همه وجود صلوات بلندی فرستادند.اتوبوس در پلیس راه متوقف شد احسان از صندلی جلو بلند شد و سرش را از پنجره بیرون کرد. _وای به حالت بختیار، اگر امام فردا نیاد، مسلسل از شیراز میاد! بچه‌ها هم سرشان را از پنجره اتوبوس بیرون بردند و شعار دادند.ماموران پلیس را از ترس به اتوبوس نزدیک هم نشدند فکر کردم هر لحظه مسلسلها بیرون می آید و کارشان ساخت است دسته بیل و کلنگ شما که کف اتوبوس بود. اتوبوس دوباره راه افتاد دیدار امام در ساعتی بعد مثل رویایی دور به نظر می رسید. مجتبی زهرایی روبه علی کرد و گفت:«تو چه فکری از یکم چون لبخند ملیحی رو لبت بود؟» _یاد اون روز افتادم که فرانسه امام را پذیرا با تمام بچه‌های مدرسه جمع شدیم رفتیم کنسولگری فرانسه تا ازشون تشکر کنیم. _احسان بهم خبر داد منم اومدم نیروهای شهربانی تا آن جمعیت را دیدند که به سمت کنسولگری میره گاز اشک آور زدن. _احسان هم با اون صدای بلند داد می زد درود بر خمینی برای سلامتی آیت الله العظمی خمینی صلوات» _آخرش هر طوری بود رفتیم داخل کنسولگری .گل‌هایی که توی فشار جمعیت له شده بودند بهشون دادیم. اونا هم خوشحال بودند. رادیو اتوبوس روشن بود مجتبی هم که کنار بچه ها بلند شد صدای رادیو پیچید که: «نمایندگان عزیز توجه فرمایید هم اکنون هواپیمای حامل آیت الله العظمی خمینی در فرودگاه مهرآباد تهران به زمین نشست» بچه‌ها از خوشحالی سر از پا نمی‌شناختند به تابلوی کنارجاده نگاهی انداخته شد تهران ۲۰ کیلومتر. 🌷 🌷 🌷 🌷 در واتس آپ 👇 https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO در ایتا 👇 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻭﻟﻲ ﺩﻧﻴﺎﻱ ﻣﻌﺮﻓﺖ ﺑﻮﺩ ... 🌷شهید نظام دانشور می گفت: اگر خدا بخواهد به خودش بنازه, همین یک نفر آدم بس است, اگه بخواد به دسته ما لطفی کند بخاطر همین یه نفره چون با تمام وجود بنده خداست نه اهل غیبت نه اهل دروغ و نه هزار گناه که توسط همین زبان وگوش می شه! زمانی که نوبت خادمالحسینی اش باشه تمام چادر رو زیر ورو می کنه و تمام وسایل و پتو رو خانه تکانی می کنه سفر ه منظم و رسیدگی به بچه ها, مثل یه مادر انجام میده وقتی نوبت عبدالمطلب باشه همه لذت میبرن خدا حقشو گردن ما حلال کنه! 🌷 شهيد زيبايی نژاد بارها به من می گفت که من به عبدالمطلب حسادت می کنم! با خنده به او می گفتم عبدالمطلب چه چيزی داره که نسبت به او حسادت می کنی؟ گفت او همه چيز داره همين قدر کافی که نمی تواند بدی ها را بگويد وبشنود! 🌹🌷🌷🌹 باصری 🌹🌷🌹🌷 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
•🌱♥️• ✨ جنازه پسرشون رو که آوردند، چیزی جز دو سه کیلو استخون نبود...😔✋ پدر سرشو بالا گرفت و گفت:حاج خانوم غصه نخوری ها!!! دقیقا وزن همون روزیه که خدا بهمون هدیه دادش...💔 🌹 و ﭼﻪ اﻣﺎﻧﺖ ﺩاﺭاﻥ ﺧﻮﺑﻲ ﺑﻭﺩﻥ ﭘﺪﺭ و ﻣﺎﺩﺭاﻥ ﺷﻬﺪا .... 🌷 🌷🌷🌷 : ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ: https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG