#پنجشنبه_های_ﺷﻬﺪاﻳﻲ💔
🌹🍃🌹
*براے انهایے که دلشان تنگ شهدا و ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬﺪاست*
ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ / ﺳﺎﻋــﺖ ۱۸
ﭘﺨﺶ ﻣﺴﺘﻘــﻴﻢ اﺯ ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬـﺪاے ﺷﻴﺮاﺯ ﺭا ببیـنند 👇👇
https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
🌹🌹🌷🌹🌹
#ﻟﻂﻔﺎﻣﺒﻠﻎﺑﺎﺷﻴﺪ*
🍃🌷🍃🌷🍃🌷
میانِ #مـــزارشـــان
سرگردان که شـــدی ...
دلــــِ💔 حیرانت را بردار
و کناری بـنـشــــین ...
دلت اگــــر #گرفته
کمی اشــــکـ بریز😭
نه برای حال دلت ...
نه✘
برای #جــامــانـدنت
آری!
سخت است جاماندن😔
#پنجشنبه_های_دلتنگی💔
🌹🍃🌹🍃
براے انهایے که دلشان تنگ شهداست
اﻣــﺮﻭﺯ ﺳﺎﻋــﺖ ۱۸
ﭘﺨﺶ ﻣﺴﺘﻘــﻴﻢ اﺯ ﮔﻠﺰاﺭ ﺷﻬـﺪاے ﺷﻴﺮاﺯ ﺭا ببیـنند 👇👇
https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
🌹🌹🌷🌹🌹
ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺷﻮﻳﺪ
ﺑﻪ ﺩﻳﮕﺮاﻥ ﻫﻢ اﻃﻼﻉ.ﺩﻫﻴﺪ
اﻧﻼﻳﻦ ﺷﻮﻳﺪ
ﺗﺎ ﺩﻗﺎﻳﻘﻲ ﺩﻳﮕﺮ 👇👇👇
ﻗﺮاﻋﺖ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا
اﺯ 🔽🔽 ﺳﺎﻋﺖ 18
ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
🌷🌷🌷
ﺯﻳﺎﺭﺕ ﺩﻭﺭﻩ : ﺣﺪﻭﺩ ﺳﺎﻋﺖ 18:30
اﺯ ﻛﻨﺎﺭ ﻗﺒﺮ ﺷﻬﻴﺪ اﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻧﻲ ﻋﺒﺪاﻟﺤﻤﻴﺪ ﺣﺴﻴﻨﻲ ﺑﻪ ﻣﻨﺎﺳﺒﺖ ﺳﺎﻟﮕﺮﺩ ﺷﻬﺎﺩﺕ
👇ﻭاﺭﺩ ﺷﻮﻳﺪ👇
https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk
10.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ﺳﻼﻡ ﺯﻳﺎﺭﺕ ﻋﺎﺷﻮﺭا 🤚
ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ 11 اﺭﺩﻳﺒﻬﺸﺖ
ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
🌹🌷🌹
ﺟﺎﻱ ﻫﻤﻪ ﺯاﻳﺮﻳﻦ ﺷﻬﺪا ﺧﺎﻟﻲ
☘اﻟﺘﻤﺎﺱ ﺩﻋﺎﻱ ﻓﺮﺝ☘
👇👇ﺑﻪ ﻣﻨﺎﺳﺒﺖ ﺳﺎﻟﮕﺮﺩ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺷﻬﻴﺪﻱ ﻛﻪ اﺧﺮﻳﻦ ﺟﻤﻠﻪ ش ﻗﺒﻞ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺳﻼﻡ ﺑﺮ اﻣﺎﻡ ﺣﺴﻴﻦ ع ﺑﻮﺩ👇
ﻣﻴﺨﻮاﺳﺘ ﺑﺮﻩ ﺧﻄ ﺟﻠﻮ
ﻣﻴﮕﻔﺖ : اﻣﺸﺐ ﺣﺎﺝ ﻣﻨﺼﻮﺭ (ﺷﻬﻴﺪ ﺧﺎﺩﻡ ﺻﺎﺩﻕ) ﺩﻋﺎﻱ ﻛﻤﻴﻞ ﺩاﺭﻩ ... ﻣﻨﻢ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺮﻡ
ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻬﺶ اﺟﺎﺯﻩ ﻧﺪاد😔
ﺑﻌﺪ ﻳﻪ ﻣﺪﺕ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ اﻣﺪ🙂 ﮔﻔﺖ : ﺑﺎﻃﺮﻱ ﺑﻴﺴﻴﻢ ﺗﻤﺎﻡ ﻫﺴﺖ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺮﻡ ﺑﮕﻴﺮم.
ﺑﺎ اﻗﺎﻱ ﺭاﺳﺘﻲ ﺑﺎ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﺭﻓﺘﻨﺪ.
اﻗﺎﻱ ﺭاﺳﺘﻲ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻣﻴﻜﺮﺩ:ﺳﻪ ﺭاﻩ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﻛﻪ ﺭﺳﻴﺪﻳﻢ ﻛﻪ ﺧﻤﭙﺎﺭﻩ اﻱ ﻛﻨﺎﺭ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﺑﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﺧﻮﺭﺩ. ترکش ها از بالای سرم رد شده و به سر و سینه سید نشسته بود.
به سیّد که نگاه کردم صورتش رو به آسمان بود، چشم راستش بیرون آمده بود و خون تمام صورتش را پوشانده بود. دست چپش هم قطع شده بود و فقط با یک مقدار پوست به بدن متصل مانده بود.
رفتم زیر بغلش رو گرفتم و گفتم: «سیّد جان چیزی نیست ! می برمت بهداری.»
خندید و با صدای آرام همیشگی جواب داد: «من رو به حالت سجده برگردون . طرف قبله!»
با چشم سالمش دنبال کسی می گشت، یک دفعه به نقطه ای خیره شد و گفت:«سبحان الله، سبحان الله، الحمدلله رب العالمین...»
دیدم خودش رو جمع کرد، بدن خونینش می لرزید و می گفت: «السلام علیک یا سیّدی و مولای یا جدا یا ابا عبدالله ...»
سه بار سلام داد و بعد خیلی آرام به سمت چپ افتاد...
🌹🌷🌷
#ﺷﻬﻴﺪﺳﻴﺪﻣﺤﻤﺪﺷﻌﺎﻋﻲ
#شهدای_فارس
#ﺳﺎﻟﮕﺮﺩﺷﻬﺎﺩﺕ
🌹🌹🌹🌹
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
وقتی که پای دلـ❤️ به غمت گیر میشود
ناخواستَست شهر #نفس_گیر میشود
این خواب ها که #آمدنت را نوید داد
رویای صادقست👌 که تعبیر میشود
گفتند گرچه پیر ببنید #ظهور را
عاشق💖 همیشه زود ولی پیر میشود
از بچگی همیشه همین بوده عادتیم
یا وا نمیشود❌ گره یا دیر میشود
از بس #ظهور را عقب انداختیم که
از #صبح_جمعه های تو دلگیر💔 میشود
#اَلّلهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّڪَ_الفَرَج
🌹🍃🌹🍃
#ﺻﺒﺤﺘﺎﻥ ﻣﻬﺪﻭﯼ
#اﻟﺘﻤﺎﺱ ﺩﻋﺎﻱ ﻓﺮﺝ
☘🌹🌺
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
✳ از صدای گریه و مناجات ایشان خانوادهی ما از خواب پریده بودند
📌 مرحوم #مطهری مردی اهل عبادت و اهل تصفیه و تزکیه اخلاق و روح بود. وقتی ایشان به مشهد میآمد، خیلی از اوقات به منزل ما وارد میشد. گاهی هم وارد منزل خویشاوندان همسرشان میشد. فراموش نمیکنم هر شبی که ما با مرحوم مطهری بودیم، میدیدم این مرد نیمه شب نماز شب میخواند و گریه میکرد؛ به طوری که صدای گریه و مناجات او افراد را از خواب بیدار میکرد. یک شب ایشان در منزل ما بود. نصف شب از صدای گریهی ایشان خانوادهی ما از خواب پریده بودند. البته اول ملتفت نشده بودند صدای کیست اما بعد فهمیدند که صدای آقای مطهری است. آن طوری که بعد از شهادتش از آیت الله منتظری که با ایشان همحجره و همدرس و هممباحثه بودند شنیدید، مرحوم مطهری از دوران طلبگی و جوانی اهل تهجد و نماز شب بود. هر شب قبل از اینکه بخوابد، گاهی در رختخواب و گاهی هم قبل از ورود به رختخواب قرآن میخواند.
👤 راوی: #مقام_معظم_رهبری
📚 برگرفته از کتاب #پارهای_از_خورشید
📖 ص 180
🌷🌹🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
‼️ﺷﻬﻴﺪﻱﻛﻪﺯﻣﺎﻥ و ﻣﺤﻞ ﻗﺒﺮﺧﻮﺩﺭاﻧﺸﺎن ﺩاﺩ...😳
👇◾️
ﺑﺎسید محمد ﺗﻮ ﮔﻠﺰاﺭﺷﻬﺪاﻱ ﺷﻴﺮاﺯ ﻗﺪﻡ ﻣﻴﺰﺩﻳﻢ. ﺗﻮ ﺭﺩﻳﻔﻲ ﺗﺎﺯﻩ ﺑﺮاﻱ ﺷﻬﺪا اﻣﺎﺩﻩ ﺷﺪه ﺑﻮﺩ به قبر خالی خیره شده بود.
گفت: محمد چیزی به تو می گم، اما تا شهید نشدم به کسی نگو‼️
با تعجب گفتم: تو شهادت... چی؟😳
به قبری که لبه آن نشسته بودیم اشاره کرد و گفت: هفته دیگه، چهارشنبه من را تشییع می کنید و در این قبر دفن می کنید!
با تعجب، نا باورانه به سید محمد و قبر خالی نگاه کردم و گفتم: ان شاالله که صد و بیست سال زندگی می کنی، این حرف ها چیه می زنی!
اما نگاهش دروغ نمی گفت.ﺩﺭ ﺑﺮﮔﺸﺖ چرخیدم و به قبری که لبه آن نشسته بودیم نگاه کردم. چهارمین قبر درآن ردیف بود.
یک هفته گذشت، شب چهارشنبه بعد پسرعمویم، [شهید]ابوالفضل غلامپور، خبر شهادت ﺳﻴﺪ ﺁﻭﺭﺩ و ﮔﻔﺖ فرداتشییع میشود.صبح برای تشییع رفتیم. هر شهید را به سمت قبری بردند. سید محمد را هم پای قبری گذاشتند و برای تلقین پائین دادند. یک لحظه یاد صحبت های هفته قبل افتادم. همان ردیف بودیم. قبر ها را شمردم، سید محمد را در قبر چهارم دفن کردند. فریاد زدم: سید محمد هفته پیش گفت من را در این قبر دفن می کنید....
غوغایی به پا شد و صدای گریه و شیون چند برابر شد.😔
🌹🌷🌹
#شهیدسیدمحمدشعاعی
#شهدای_فارس
#ﺳﺎﻟﮕﺮﺩﺷﻬﺎﺩﺕ
ﻳﺎﺩﺵ ﺑﺎﺻﻠﻮاﺕ
👇🌺👇
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
#زندگینامه_شهید_احسان_حدائق
#نویسنده_مریم_شیدا
#روایت_سی_و_هفتم
#براساس_کتاب_میاندار
🌷 🌷 🌷
*۱۳۶۰/۷/۳۰*
احسان بینی اش را گرفت و داخل خوابگاه شد .همانطور که متعجب به بقیه نگاه می کرد گفت :«شما چرا این ریختی شدین؟! نکنه عراقیا دنبالتون کردن جا پیدا نکردین خودتون را انداختین توی جوی آب.!
نگاهش را به عدومی زاده دوخت. شل و گل ولجن از سر و رویش می بارید .هنوز احسان در بهت و حیرت قیافهای بچه ها بود که مجتبی زهرایی از راه نرسیده بینیاش را گرفت. چند قدمی به عقب برگشت و گفت: «ببخشید فکر کنم به جای خوابگاه به فرودگاه پشه ها و مگس ها اومدم.
دوباره برگشت و به سر و شکل بچه ها نگاهی انداخت و گفت:«نکنه شما فک و فامیل های هاج زنبور عسلین. والا تا اونجا که من یادم میاد بچه های تمیزی بودین. اگر هم از فامیلاش نباشین با این بوی گند حتماً امشب مهمون میشن. میگم از دم مقر تا اینجا همش بوی گند میاد»
هنوز حرف توی دهانش بود که پتو را از زیر پای کریم کشید
-این پتو را تازه از تدارکات گرفته بودم. ببخشید اینجا جای منه !!معذرت می خوام سر خود اومدم جای شما»
احسان ریز ریز می خندید که به سمت عدومی زاده آمد و گفت:«جریان چیه این چه سر و شکلیه؟!»
آموزشی ها شیره جانشان را کشیده بود پاهاشون را نداشت. تا عدومی زاده خواست بنشیند که دوباره داده زهرایی بلند شد: «نشین نشین اول حموم یا الله یا الله !!تا خود صبح از بوی شما بیهوش میشیم .فرداست که اعلامیه بزنن «به اطلاع میرسانیم بر اثر خمپاره گندابی که در خوابگاه زده شد عدهای به آنجا رفتند که مادر هاج زنبور عسل که معلوم شد کجا بود پرواز کرد»
عدومی زاده همانجا روی زمین ولو شد و گفت: «بابا امروز تو آموزشی ما را انداختند توی باتلاق !فرمانده دستور داده برای آمادگی توی عملیات همه باید با همین لباسها بخوابیم»
احسان که از خنده صورتش گل انداخته بود, نگاهی به چهره غمگین بچهها انداخت و گفت: «حالا چرا غم باد گرفتین؟! مگه چی شده؟ اصلا کی گفته باید با این لباس ها بخوابین؟!»
مجتبی چفیه دور گردنش را باز کرد و روی دست چرخاند:« امشب شب بزمه!»
احسان شروع کرد به سینه زدن. یکی احسان میگفت یکی زهرایی
_سینه زنان حرم زورخونه ،دیزی تموم شد همه رفتن خونه
_ مرشد ما پیره، دنده عقب میره
_ سینه زنان حرم انجمن ،گوشت کیلویی ۱۵۰ تومن
بچه ها به سینه می زدند و همراه با آنها می خواندند.
تا نماز صبح وقت شان با خنده و شوخی گذشت. بوی بد لباس ها از یادشان رفته بود.
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
#زندگینامه_شهید_احسان_حدائق
#نویسنده_مریم_شیدا
#روایت_سی_و_هشتم
#براساس_کتاب_میاندار
🌷 🌷 🌷
*۱۳۶۰/۸/۵*
عابدینی در حمام در حال و هوای خودش مشغول کیسه کشیدن بود که صدای مجتبی زهرایی از لای در داخل حمام پیچید:
«به جون خودم عابدینی اگه لباس های من رو تو بر داشته باشی امشب توی پادگانی حالی ازت میگیرم که خودت کیف کنی!»
عابدینی مات مانده بود که مجتبی از چه چیزی حرف می زند. صدایش را بلند کرد و گفت: «ها چی میگی عامو؟! من می خوام بدونم لباس با اون قد و هیکل ضعیف تو، تن من جا میشه؟! اگه میخواستم چیش بگیرک ، بگیرم برم توش قایم بشم یه چیزی!!
_میخوای بگی کارتو نیست!
با لهجه جنوبی پی حرفش را گرفت: هوس نکنی سی مو لاف بیو یا !!وگرنه خودت میدونی چه بلایی سرت میاروم..
صدای شلپ شلوپ دم پایش را روی کاشی های حمام می کشید بلند بود. عابدینی به فکر این بود که چه بلایی سر لباس های زهرایی آمده که دید صدای میثم و مهدی هم بلند شد .آنها هم دنبال لباس هایشان میگشتند .یک دفعه هول برش داشت که نکند لباس های من هم مثل بقیه مفقود شده باشد! سریع خودش را طاهر کرد و از حمام بیرون آمد و رفت سمت جایی که لباس هایش را آنجا گذاشته بود. لباس های او هم مفقود شده بود! همه مانده بودند چطور با این شورت های بلاتکلیف و زیر پیراهنی بروند خط !؟ اگر زهرایی بینشان نبود و این جور شور لباس هایش را نمی زد و فکر میکردند کار اوست. مجتبی رفت روی میز جلوی حمام دار نشست.
همه نگاهشان به زهرایی بود که یک دفعه از روی میز پایین پرید و دوید سمت یکی از حمام ها مات به زهرایی نگاه می کردند که لای در را آرام باز کرد و بعد سرش را چرخاند سمت آنها و با دست اشاره کرد که به سمتش بروند.
صدای دمپایی هایشان بلند شد زهرا ای بال بال میزد که صدایش را در نیاورند و آهسته بیایند.بچه ها دمپایی هایشان را به دست گرفتند جلوی درک رسیدن همه سرشان را کردند تو تا ببینند زهرایی به چه کشف مهمی رسیده است.
در چهار طاق باز شد و بچه ها ریختن روی هم زهرایی صدایش درآمد و از ته گلو داد زد: «چه خبرتونه ؟!ناسلامتی گفتم یواش!!»
چشم های شان به تلی از لباس های خاکی جبهه افتاد و احسان که پارچههای شلوارش را بالا داده بود لباس شسته به دست رو به روی شان ایستاده بود.
در واتس آپ 👇
https://chat.whatsapp.com/FOxgd1bun2J88glqKT6oVh
در ایتا 👇
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
مناجاتی از شهید عبد الحمید حسینی با امام زمان«عج» ﺑﻪ ﻣﻨﺎﺳﺒﺖ ﺳﺎﻟﮕﺮﺩ ﺷﻬﺎﺩﺗﺶ
🌷▫️🌷
سلام بر مهدی منجی انسانها:
ای آقایم ای سرورم ای رهبرم وای امیدم آقا جان خود بهتر میدانی که جز تو امیدی ندارم وجز به تو دل نبسته ام . 👈آقاجان آن شب در حمله تورا دیدم😞 . آقا من عاشقم . آقا من گم کرده دارم .
آقایم مولایم تو را به جان تو را به ناله های زینب بار دگربگذار تا تو را ببینم دعایم این ست که خدایا تا مهدی را ندیده ام مرا از دنیا مبر .آقایم مولایم خدا شاهد است در آزاد سازی آبادان ما نبودیم که جنگیدیم . تو بودی آقا.
آقا با چه رویی تو را صدا کنم وبا کدامین آبرو تو را بخوانم ....
🌷🌹
#ﺷﻬﻴﺪاﻣﺎﻡ_ﺯﻣﺎﻧﻲ
#ﺷﻬﻴﺪﻋﺒﺪاﻟﺤﻤﻴﺪﺣﺴﻴﻨﻲ
#شهدای_فارس 🌷
ﻳﺎﺩﺵ ﺑﺎ ﺻﻠﻮاﺕ
🌷🌹🌹🌷
#ﻛﺎﻧﺎﻝ_ﺷﻬﺪاﻱ_ﻏﺮﻳﺐ_ﺷﻴﺮاﺯ:
ﺩﺭ اﻳﺘﺎ :
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﺩﺭ ﺳﺮﻭﺵ:
https://sapp.ir/shohadaye_shiraz
ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ:
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872
#ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
📸 شهدایے که روزی #معلم بودند
🔹️ انتشار به مناسبت #روز_معلم
شما همیشه الگو و معلم ما هستید♥️
🌹🍃🌹🍃
https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872