eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.4هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
3هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
ﺑﻪ ﺣﻤﺪاﻟﻠﻪ و ﺑﺎ ﻋﻨﺎﻳﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺯﻫﺮا(س) و ﺣﻀﺮﺕ اﻣﻴﺮاﻟﻤﻮﻣﻨﻴﻦ ع ﺩﺭ اﻳﺎﻡ ﻋﻴﺪ ﻏﺪﻳﺮ , 110 ﺑﺴﺘﻪ ﻣﻌﻴﺸﺘﻲ ﺩﺭ ﺑﻴﻦ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﻫﺎﻱ ﻧﻴﺎﺯﻣﻨﺪ ﺷﻴﺮاﺯ , ﺗﻮﺳﻄ ﺧﺎﺩﻣﻴﻦ ﺷﻬﺪا, ﺗﻮﺯﻳﻊ ﮔﺮﺩﻳﺪ 🌸💐🌸💐 اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﺧﺪاﻭﻧﺪ اﺯ ﺑﺎﻧﻴﺎﻥ ﺧﻴﺮ ﻗﺒﻮﻝ ﻛﻨﺪ و ﺑﻪ ﺷﺎﺩﻱ ﺩﻝ اﻳﻦ ﺧﺎﻧﻮاﺩﻩ ﻫﺎ ﺩﺭ اﻳﻦ ﺭﻭﺯ, ﺳﺒﺐ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻲ ﻫﻤﻪ ﻋﺎﻟﻤﻴﺎﻥ ﺭا ﺑﺎ ﻇﻬﻮﺭ ﻣﻬﺪﻱ ﻓﺎﻃﻤﻪ(س) ﻓﺮاﻫﻢ ﻧﻤﺎﻳﺪ 🤲 ﺷﺎﺩﻱ ﺭﻭﺡ اﻣﺎﻡ و ﺷﻬﺪا و اﻣﻮاﺕ ﺑﺎﻧﻴﺎﻥ ﺧﻴﺮ ﺻﻠﻮاﺕ .... 🔻▪️🔻▪️🔻 ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
🌸💐🌸💐🌸 اﻋﻼﻡ ﻧﺘﺎﻳﺞ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ ﻓﺮﻫﻨﮕﻲ ﻏﺪﻳﺮ, ﺑﺮﮔﺮﻓﺘﻪ اﺯ ﻛﺘﺎﺏ ﺁﻳﺎﺕ ﻭﻻﻳﺖ ﺩﺭ ﻗﺮاﻥ 👇👇👇 1: ﺑﺮاﺩﺭ مجید غنچه علی ◀️اﺯ یزد 2: ﺧﻮاﻫﺮ زینب شیری◀️ اﺯ قم 3: ﺧﻮاﻫﺮ مطهره ترابی ◀️اﺯ دامغان 4 :ﺧﻮاﻫﺮفاطمه محبی◀️ اﺯ شیراز 5: ﺑﺮاﺩﺭ علی اصغر داسی ◀️اﺯ نیشابور 🌸🌹🌸🌹 : ﻋﻠﻴﺮﻏﻢ اﻳﻨﻜﻪ ﻣﻘﺮﺭ ﺑﻮﺩ ﻫﺪاﻳﺎﻱ ﻧﻔﺮاﺕ ﺑﺮﺗﺮ, ﻛﺎﺭﺕ ﻫﺪﻳﻪ 80 ﻫﺰاﺭ ﺗﻮﻣﺎﻧﻲ ﺑﺎﺷﺪ ﻭﻟﻲ ﺑﺎ ﻛﻤﻚ ﺧﻴﺮﻳﻦ ﺑﻪ ﻫﺪﻳﻪ 100 ﻫﺰاﺭ ﺗﻮﻣﺎﻧﻲ ﺗﺒﺪﻳﻞ ﺷﺪ ✅👏 👇👇👇 ﻳﻪ ﺧﺒﺮ ﺧﻮﺏ ﺩﻳﮕﻪ : ﺑﺎ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺷﺮﻛﺖ ﺑﺎﻻﻱ اﻋﻀﺎﻱ ﻛﺎﻧﺎﻝ ﻫﺎ ﺩﺭ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪ, اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﻣﻴﺨﻮاﻫﻴﻢ ﭼﻨﺪ ﺟﺎﻳﺰﻩ ﺩﻳﮕﻪ اﺿﺎﻓﻪ ﻛﻨﻴﻢ ﻭﻟﻲ اﺯ ﻟﺤﺎﻅ ﻣﻘﺪاﺭ ﻛﻤﺘﺮ.... ﺑﺎﺯ ﻫﺪﻳﻪ اﻣﻴﺮاﻟﻤﻮﻣﻨﻴﻦ ع ﻫﺴﺖ .... ﭘﺲ ﻣﻨﺘﻆﺮ ﺑﺎﺷﻴﺪ 😊✅ 🌺🌺🌸🌺🌺
👏👏👏 اﻳﻦ ﻫﻢ ﺟﻮاﻳﺰ ﺑﻴﺸﺘﺮ اﺯ ﻭﻋﺪﻣﻮﻥ ... 7 ﻧﻔﺮ ﻫﻢ ﻛﺎﺭﺕ ﻫﺪﻳﻪ 70 ﻫﺰاﺭ ﺗﻮﻣﺎﻧﻲ 🌸🌸🌸🌸🌸 6 . ﺑﺮاﺩﺭ صادق زهرا ◀️اﺯ قم 7. ﺑﺮاﺩﺭ عبدالرضا قنبری◀️ اﺯ جهرم 8. ﺧﻮاﻫﺮ شیدا قاسمی ◀️اﺯ بهشهر 9. ﺧﻮاﻫﺮ سمیه سراوند، اﺯ ◀️همدان 10. ﺑﺮاﺩﺭ امیر ستاری ◀️ اﺯ ﺷﻬﺮ ﻣﻘﺪﺱ قم 11. ﺧﻮاﻫﺮ مرضیه طلاقت◀️ اﺯ شیراز 12. ﺑﺮاﺩﺭ سمیر حسین راتهر 💐🌸💐🌸 اﻧﺸﺎاﻟﻠﻪ ﻣﺒﺎﻟﻎ ﻫﺪاﻳﺎ ﺗﻮﺳﻄ ﺧﺎﺩﻣﻴﻦ ﺷﻬﺪا ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﺑﺮﻧﺪﮔﺎﻥ ﻭاﺭﻳﺰ,ﻣﻴﺸﻮﺩ 🌸🌺🌸🌺 ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺷﺎﺩﻱ ﺭﻭﺡ اﻣﻮاﺕ ﺑﺎﻧﻴﺎﻥ ﺧﻴﺮ ﺻﻠﻮاﺕ .... 🌸💐🌸💐🌸💐 ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ
📝دلش می خواست می توانست مانند پدرش مطمئن و خوشبین باشد. اما با آنچه که بعد از ظهر از دوستانش در سپاه و کمیته شنیده بود نمی تواند مثل او فکر کند. _نه این یکی دیگه خیلی خطرناکه. حساب همه چیز را کردند. می دونند که ارتش ما توی این مدت هنوز کمر راست نکرده .تازه خیلی ها هم از داخل بهشون کمک می‌کنند. یکی مثل همین بنی... نگاهش را از پدر دزدید و حرفش را ناتمام گذاشت. پدر با لحنی آرام و پخته گفت: «مواظب باش پسرم. این حرف‌ها را نباید هر جا بزنید. همیشه باید تابع امام باشیم اون بهتر از من و تو صلاح کار را میدونه» _حق با شماست . لحظه ای مکث کرد.فکری را که خواب از چشمانش را ربوده بود را بر زبان آورد: _ امروز بین بچه‌ها صحبت‌هایی بود! اونجور که می‌گفتند عراق با تمام نیروهایش وارد عمل شده و دست تنها نیست.بحث بر سر این بود که در این شرایط نمیشه ارتش را تنها گذاشت .حرف از نیروهای داوطلب مردمی بود. پدر که فرزندش را خوب می‌شناخت و بی خوابی او را دیده بود، به همه چیز پی برد و منتظر شنیدن چنین حرفی بود. اما او مفهوم جنگ را می دانست و با آن که افکار هاشم را قبول داشت، عواطف پدری نسبت به فرزند او را در تنگنای حساس قرار می داد. ملافه را از روی دوشش کنار زد _ما تابع امامیم. هر دستوری بدهد اطاعت می کنیم. و بی آنکه مجال ادامه گفتگو را به هاشم بدهد ،برخاست. _من میرم بخوابم! لحظه ای بعد در تاریکی گوشه حیاط ناپدید شد. هنوز مرغ خواب بر بام چشمان هاشم ننشسته بود که با صدای هق هق آرام و بغض آلود مادرش بیدار شد. ملافه را روی صورتش کشید صدای خش خشی روی برگهای پاییز او را به خود آورد .مهران کنارش روی تخت نشست و آهسته زیر گوشش نجوا کرد: _اگه میخوای بری منم میام! 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 هاشم از پشت پنجره بارش یکریز باران را تماشا می کرد. هزاربار به آخرین شب تابستان ،حرفهای پدرش ،هق هق خفته مادرش ،و نجوایی که مهران زیر گوشش کرد ، اندیشیده بود .یک ماه گذشته و در این مدت بسیاری از دوستانش را تا پای اتوبوسها بدرقه کرده و با اشتیاق نهفته در سینه به خانه برگشته بود.با گامهای خسته از بی خوابی شب قبل، پشت در اتاق پدر لحظه ایستاد و به زمزمه تلاوت قرآن او گوش داد. سکوت سحر و لطافت باران با نوای گرم و آرام قرآن پدر ،در هم آمیخت. وضو گرفت همانگونه که آمده بود به اتاق برگشت. پس از نماز زیارت عاشورا را که به تازگی مفهوم دیگری برایش پیدا کرده بود ،خواند. اما نتوانست دل از سجاده بکند. دستانش را رو به آسمان بلند کرد و لب هایش به زمزمه ای خاموش جنبید. سر فرو برد و پیشانی بر سر سجاده گذاشت و چشمانش را بست. بی‌خوابی آخرین توانش را ربود و مرغ خواب بر آشیانه پلکش فرود آمد و طعم شیرین ترین رویای سراسر زندگی اش را چشید: «زیر درختی که شاخه های افسانه‌ای تا آسمان بالا رفته و در میان ابرهای سفید همچون برفی ناپدید شده بود ،دراز کشیده است .یک باره به نظر می رسد که زمین به لرزه در می آید. چشم باز می کند به صحرای بی آب و علف پیش رو نگاه می کند .از سمت چپ هزاران اسب سیاه که سواران سیاهپوشی را بر پشت دارند و از سمت راست هزاران اسب سفید با سوارانی سفید پوش به هم نزدیک می شوند. ناگهان دچار دلهره و اضطراب می شود .بر می خیزد ،پاهایش مانند دو ستون سنگی به زمین چسبیده اند ! اسبهای سیاه دم به دم نزدیک تر می شوند .ناگهان اسب سفیدی که از خیل اسبان جدا شده به سوی او می تازد .سوار سفیدپوش آن سرنگون میشود. تیری بر بازو و تیری بر چشم سوار نشسته و جای زخم به جای هر قطره خون گلسرخی فرو می چکد .سوار شمشیرش را به طرف او می گیرد! یکباره پاهایش از زمین جدا می شود .شمشیر را از دست سوار مجروح می گیرد .بر پشت اسب می نشیند .اسبان سیاه به طرفش هجوم می‌برند .اسب سفید به پرواز در می آید و به سوی چشمه نوری در آسمان اوج می گیرد» 🌹🌹🌹🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌷فروردین ۶۱، در بخش مجروحین جنگی بیمارستان شفا یحیی تهران بستری بودم. شب جمعه بود. روی تختم خوابیده بودم که صدای سوزناک دعای کمیل در راهرو پیچید.🤲 با تعجب از اتاقم بیرون آمدم. صدا از چهار اتاق پایین تر بود، جایی که یک ﺑﻴﻤﺎﺭ بستری بود که نماز هم نمی خواند چه رسد به دعا! به سمت اتاق رفتم، تا صاحب صدا را ببینم. با تعجب دیدم محمد است که روی تخت دیگر اتاق خوابیده و وزنه ای با قرقره به ران پایش وصل است. اشک از دو چشمش جاری بود و با سوز کمیل می خواند... مدتی بعد که محمد مرخص شد، در اتاقش یک ﺑﻴﻤﺎﺭ بود که حالا نماز اول وقتش ترک نمی شد...😳✅ ﺯﻫﺮاﻳﻲ نسب 🍀🍀🍀🌹🍀🍀🍀 : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🥀✨شھید شدن اتفاقے نیست❌ اینطور نیست ڪہ بگویے: اے☄ خورد و مُرد.. 🌾شهــــید... رضایت نامہ📝 دارد... و رضایت نامہ اش را اول (ع) و علمدارش امضا✔️ میڪنند... بعد مُھر 🥀✨حضرت# زهـــــرا(س)میخورد... شهـــید... قبل از همہ چیز را بہ قربانگاه برده... او زیر نگاه خدا زندگی ڪرده... 🌾 اتفاقے نیست... سعادتے ست ڪہ نصیب هرڪسے نمیشود.. باید زندگے ڪنے تا شهیدانہ بمیرے... (س) 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
قسمتی از وصیت شهید خبرنگار : چه بنويسم از کجا آغاز کنم ، اصلاً باور کردنی نيست ، چگونه می توان باور کرد که خدای بزرگ بار ديگر بر ما منت نهاده و اسلام عزيز را دگر بار برای ما زنده نموده است. قرآنی که تا ديروز جايش در پستوهای خانه ها و کارش خاک خوردن بود، امروز بار ديگر بطور وسيعی در جامعه مطرح شده، در جامعه اي که سراسر فساد و تباهي و گمراهي و ذلت بود....... من که تا ديروز مانند اکثر جوانان اين آب و خاک در خط يک زندگي کاملاً بي هدف قرار گرفته بودم، امروز بجائي رسيده ام که در سر دارم که در راه خدا به جهاد برخيزم و اين جان خود را که شايد عزيزترين چيزهايم در دنيا باشد فداي خدايم کنم.... 🌷 🌷🌹🌷🌹 : ﺩﺭ واتسـاپ: https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🕊🌺مژده‏ ی میلاد تو، نفحه ی باد صباست 🕊🌺رایحه ‏ی یاد تو با دل ما آشناست 🕊🌺آمدی و باب هر حاجت دلها شدی 🕊🌺باب حوائج تویی، نام تو ذکر خداست ولادت امام موسی کاظم مبارکـ باد 🕊 🌸🌷🌸💐 ﻫﻴﻴﺖ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
🌸💫🌸💫🌸💫 روزها اول صبح بہ درودی دل خود شاد ڪنيم ... و چه زيباست ، ڪنارِ ياران ، خنده بر صبح زدن ... 🤚 🌸💫🌸💫🌸💫 @shohadaye_shiraz
📝_خوابی بابا جون؟! هاشم سر از سجاده برداشت.تا پدرش را روبروی خود دید یک آن زمان و مکان را گم کرد. چشمانش را که دو کاسه خون شده بود به پدر دوخت. _شمایید بابا؟! _دیشب تا صبح چراغ اتاقت روشن بود. هاشم برخاست و سجاده را جمع کرد _صدای بارون نذاشت بخوابم. _عجب !!من هم خوابم نبرد! نزدیکتر رفت و نگاه در نگاه هاشم گره زد و گفت:« هر کاری که صلاح است بکن باباجان!» و بی هیچ حرف دیگری از اتاق خارج شد. هاشم سراسیمه و سرگشته رویای چند دقیقه پیش بود .بهت زده و ناباور رفتن پدر را تعقیب کرد.سپس بدن خسته و بی خوابش را روی تخت انداخت و به خوابی عمیق فرو رفت. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 _پس درس و مدرسه ات چی میشه ؟کاش صبر می کردی این سال آخر را هم میخوندی و دیپلمت را می گرفتی! لبخندی زد و دستش را دور گردن مادر حلقه کرد.بوسه بر پیشانی اش زد و به شوخی گفت :«خوشبختانه این جا دیگه احتیاجی به دیپلم نداره نگران نباش» رودابه نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و گفت:« چی میگی مادر دارم جدی حرف میزنم» _آخه مگه این جنگ قرار چقدر طول بکشه؟! به امید خدا تا چند وقت دیگه کلک کار رو کندیم و اون وقت میام و با خیال راحت دیپلم بگیرم.» رودابه آخرین تیر ترکش را برای منصرف کردن او پرتاب کرده بود اما دریغ که بی حاصل بود . اگر زن و بچه ای در کار بود آنها را پیش می کشید ولی آن جوان هفده ساله را با آن سر پرشور را چگونه می‌توانست در خانه بند کند؟! با حسرت نگاه دیگری به فرزندش انداخت و با خود اندیشید:«جوانکم !برای تو زود است پوشیدن لباس جنگ! باید جوانی کنی ،باید از بهار زندگیت کام بگیری .باید سرمست غرور و شادابی جوانی باشی. تو را باید نرم نرمک رخت دامادی پوشاند و به حجله فرستاد .تو باید آستینها را بالا بزنی، کار کنی، چرخ زندگی بچرخانی !کم کم باید جگر گوشه ای داشته باشی از پوست و گوشت خودت! گلستان خانه ات باید پر شود از این چنین غنچه هایی .آخر تو را با جنگ چه کار؟!! جوانکم! بمان !با ما بمان» هاشم آرام انگشتش را از زیر چانه مادر گذاشت و به نرمی بالا آورد یکباره با دیدن قطره های اشکی که روی گونه هایش می لغزید دلش به درد آمد. _«گریه نکن مادر !چاره چیه؟ منم یکی مثل بقیه! آنها هم جگر گوشه پدر مادرشون هستند» به یاد کودکی ها سر در آغوش مادر گذاشت وبا سرپنجه های نوازشگر مادر دیده بر هم گذاشت و دل به رویاهای کودکانه سپرد. هاشم به یاد رویای پس از نماز صبح افتاد.صدای زنگ در آمد.سر از آغوش مادر برداشت لبخندی زد . _خوب دیگه وقت رفتن گمونم بچه ها باشند. تمام افراد خانواده دور تا دور حیاط ایستاده بودند و او را زیر نظر داشتند.پیش از همه بچه‌ها را بوسید از کوچک تا بزرگ. سپس به سراغ مادر رفت که ظرف آب آشکارا در دستانش می لرزید. خم شد بوسه بر دستان او زد و لب‌هایش را بر پیشانی اش گذاشت و آرام زمزمه کرد :«حلالم کن» گلوی رودابه تحمل بغضی که راه نفسش را بسته بود نداشت.بازو گشود با ذوق و شوق فرزندش را تنگ در آغوش کشید .پروین جلو رفت و ظرف آب را که داشت واژگون می شد از دست مادر گرفت. علی اکبر با لحن قاطع و مهربان گفت بسته حاج خانم رفقاش جلوی در منتظرند.»هاشم سه بار قرآن که پدرش بالای دست گرفته بود گذشت آن را بوسید و روی پیشانی گذاشت .مردانه دست پدر را فشرد و به کوچه پا گذشت. چند لحظه بعد گام به گام و دوش به دوش دوستانش به راه افتاد.صدای ریخته شدن آب را پشت سرش شنید .دیگر برنگشت تا چشم های نمناک و انگشت‌های لرزانی که دانه های تسبیح را می گرداندند و لب های خاموش را که نجوا گونه به دعا می جنبیدند ببیند. 🌹🌹🌹🌹 ادامه دارد... در واتس اپ👇 https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 در ایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb