eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.4هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
3هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ شما آمده اید در راهی قرار گرفته اید و راه اختیاری ای را برای خدا و دفاع از حریم ها انتخاب کرده اید. ✨ دفاع فقط از حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س) نیست؛ دفاع از حریم گسترده ای است، دفاع از حریم اسلام است و دفاع از حریم اهل بیت و انسانیت است. ✨ یقین بدانید شما برای این انتخاب شده اید. چه این را حفظ کنید چه نکنید. ✍ سخنرانی سردار سلیمانی در جمع مدافعان حرم آبان 94 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
و چہ احساس قشنگے ستــــ ڪہ در اول صبــ🌤ــح یاد یڪ " " تو را غـرق تمنـــــا سـازد... 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🌺 رفتار عجیب و زیبای شهید در هشت سالگی توی خونه‌ی بزرگی که درونِ هر اتاقش یک خانواده بودند، زندگی می‌کردیم. یک روز گیلاس خریدم. منصور که اون موقع هشت ساله بود، گفت: بابا! همسایه‌ها گیلاس رو دیدند؟ گفتم: بله گفت: بهشون دادی؟ گفتم: نه! شما بخور؛ خودشون می‌خرند... سریع رفت و چند ظرف آورد. گیلاس‌ها رو تقسیم کرد و به همه‌ی خانواده‌ها داد. بعد اومد و گفت: حالا من هم می‌تونم بخورم... 🌹 خاطره‌ای از نوجوانی سردار منصور خادم‌صادق 📚منبع: کتاب آرزوی فرمانده، 🍃🌹🍃🌹 : در واتساپ: https://chat.whatsapp.com/BwMzXYHqYVrEhEZrFmI872 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** ** همینطور که به ظرفشویی آشپزخانه تکیه زده بود و به سرخی چشم هایش آب پاشید.از پس پرده ای سرخ روی مین رفتن و به هوا پرت شدن و به زمین افتادن منصور را تصور می کرد. بعدتر هم که از این و آن شنیده بود این صحنه‌ها را پیش چشم میدید. هنگامی که کریم شایق که خود قبل ها پایش روی مین رفته بود و زجر لحظه‌های بعد از آن را تجربه کرده بود،منصور را از زمین بلند می کند و با هیاهوی ضجه هایش ،روی برانکارد،یله اش می کند ،با انگشت ها زخم ران را می چسبد و فشار می دهد که خون کمتری از او برود،و منظور نیمه‌جان عرقی دوباره روی پیشانی خیسش می نشیند. با صدای زخمی می گوید :کریم آقا دستتون بردارین..به جای این کار را از اینجا ببرنیم.. در همین خیال بود که هوار عاصی منصور خدیجه را هول به هال کشاند. _ویلچر برای چیه ؟این بساط ها چیه ؟؟خدیجه کجا رفت!؟ خدیجه...! حلقه های چندلایه آدم‌های دورش بازتر شده بودند و بعضی از پشت دیوار سرکشان خشم منصور را نظاره می‌کردند و بعد به ناگاه لحن صمیمی اش را با خواهر. _چطوری عزیزم؟ میبینی به چه روزی انداختنمون؟ خوب این ویلچر برای چی؟من هنوز هم  حاضرم با همه اینا مسابقه دو بدم! نمردم که.... آقوی نجابت چطورن؟محمدعلی محمد حسن کجو هستن؟ بیارشون دایی ببوستشون. دو کودک بازیگوش با اندوهی کودکانه ناشی از تاثر حاکم بر فضا سر پیش آوردند و پیشانی نبوسیده زود خود را عقب کشیدند و چشم هایشان می دوید توی چشمهای مادر. نگاهشان سرید به طرف مادر که با جمله :«هنوزم لوبیا درست می کنی » که دایی  گفت از خنده ای به قهقهه سرخی چشمانش کشیده‌تر به نظر می‌رسید. دایی ناغافل دست محمدعلی را کشاند و آرنجش در دست آمد و کشیدش در آغوش.درست ،انگار چند روز بعد که خدیجه همراه بچه ها برای کمک در کارهای خانه به ما در آمد و دم های غروب که شد منصور بچه‌ها را فراخواند و دستشان را گرفت و گفت مادرشان را آرام صدا کنند. هردو که دستش را گرفتن لی لی کرد و به اتاق رفت. خدیجه دستکش پلاستیکی ظرفشویی را هنوز در دست داشت. مثل اینکه جلدی باید برگردد.بچه ها هنوز وسایل بازی شان کف هال پهن بود که منصور بی‌هیچ گفتی با دست و چشم آنها را نشان داد و تکیه داد به عصا و خم شد تا پایین عصا را چسبید و با احتیاط کف اتاق نشست. نگاهی به در اتاق کرد و بدنش را کشیدـ طرف در. با انگشت در راه حل داد صدای تق آمد و در بسته شد.خواهر و دو دردانه اش بی تفاوت تر از روزهای اول به او خیره شدند بلکه زودتر کارش را بگوید تا بروند و کارشان را از سر بگیرند. ادامه دارد.... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
9.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 ویدیویی از حضور شهید حاج قاسم سلیمانی در حرم حضرت رقیه 🔺 (س) 🍃🌹🍃🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷چهره ای ارام و دوست داشتنی داشت, اهل حرف زدن نبود. علاقه عجیبی هم به نماز و به خصوص سجده داشت, گاهی تا ساعتی در سجده بود . من از نظام کوچکتر بودم, همیشه به من می گفت دعا بخوان, من هم برایش دعای کمیل و توسل می خواندم و او اشک می ریخت... خیلی تمیز و مرتب بود, اما یکبار که به مرخصی امد, لباسی کهنه و مندرس به تن داشت. پدر شاکی شد, گفت این چه لباسیه, پوشیدی؟ کمی شرم کرد.گفت راستش با یکی از دوستان با هم به مرخصی امدیم, دوستم مادر ندارد و قرار بود به جشنی برود. لباس خودم را به او دادم, حالا همین لباس را می شورم و درستش می کنم! 🌾🌷 🌹🌷 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
بسمه تعالی 🚨 با توجه به ابلاغیه ستاد ملے کرونا مبنے بر تعطیلے کلیه مراسمات مذهبی جهت جلوگیری از شیوع کرونا ، و با عنایت به در خصوص بودن نظر این ستاد ، در جهت از ولی امر مسلمین، مراسمات هییت شهداے گمنام و منبعد تا اطلاع ثانویه به صورت و از طریق کانال هییت در اینستا و سایت هییت انلاین پخش می گردد انشالله دعای خیر مومنین سبب رفع بلا و ظهور منجی موعود گردد ⬇️⬇️⬇️⬇️ لینک پخش مجازی مراسم هییت : در اینستا: https://instagram.com/shohadaye_shiraz?igshid=18bw34gt43xwk در هییت آنلاین: heyatonline.ir/heyat/120
آدمـ حسابےبودݩـــــ••🌱 نـهـ بہ سن|✨ نـهـ بہ تیــپ وقـیافہ‌س|💥 نهــ بہ پـوݪ وحقوقـ‌‌‌|🚫 آدم‌حسابے‌اونےڪه•• خـــدا‌عــاشقـِـش‌شــدہ💓 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
🌷 کربلای 5 شروع شد. جعفر به شدت مجروح شد. مدتی را در بیمارستان شهید فقیهی( شیراز) بستری بود، در این مدت خانواده اش خیلی اصرار کردند که وقت ازدواج توست، گفته بود: خداوند برای ازدواج من، حوری آماده کرده است! خبر عملیات کربلای 8 را که شنیده بود، با همان تن رنجور و زخمی خودش را به منطقه رساند. شب قبل عملیات بود. شروع کردم به توجیه منطقه عملیات و تقسیم مسئولیت ها . چون نمی خواستم بااین وضعیت در عملیات شرکت کند اسم او را نبردم. او که در گوشه ای نشسته بود، دستش را بالا برد و گفت: اقا منوچهر چیزی فراموش نکردی؟ گفتم فکر نکنم! گفت: یادت رفت بگی من باید چی کار کنم! گفتم: شما همین جا باش، بعد عملیات بیا، کار زیاده، بهت احتیاج دارم! گفت: من این همه راه نیامدم که اینجا بمانم، برای شرکت در عملیات آمده ام، من را هم وارد لیست کنید! انقدر محکم و پرصلابت گفت احساس کردم می داند قرار است در این عملیات شهید شود. اما نمی دانم چرا نتوانستم جلویش مقاومت کنم. گفتم شما جانشین آقای امینی باش! شب عملیات وقتی گروهان آقای امینی وارد شد سراغ جعفر را گرفتم. گفت: خودرو آنها خمپاره خورد. جعفر هم دوباره مجروح شد بردنش عقب و بعد خبر شهادتش را شنیدم جعفر عوض پور 🍃🌹🍃🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * خواهر برگه چک نویسی از کف هال برداشت که خودش را باد بزند. توی چشمهای منصور نگاه نکرد .نگاهش را گرداند در همین دور و برهای گردن و ریش. در نقطه کور دید چشمان داغش را هم میدید. _چیه داداش با من کاری داشتین؟! صدای باز شدن لبهای خشک منصور برای خدیجه که انتظار جواب می کشید مشهود بود. اما منصور باز ساکت شد. بچه ها چشم از او گرفته بودند ولی خدیجه نه. منصور با دو انگشت انتهای ریش را گرفته بود به بازی. _خدیجه! سرگرداند طرف بچه‌ها .گویی ناخنی که روی شیشه کشیده شود صدایش خشک بود. _محمدحسن، محمد علی، دایی جون من که خوندم شمام سینه زنی خوب؟! رنگش زرد تر از همیشه می‌نمود به زانوی پای قطع شده نگاهی کرد .نوری معصوم و زلال در گونه‌هایش موج میزد. چشمانش سرخ بودند و به پنجره خیره.با ضرب آهنگ کوفتن دست به سینه لحنی که هیچگاه از او نشنیده بودند می خواند. «حسین گم شدم ای رودم ای رود...» موجهای صدا خشک و شکسته از گلو می آمدند و انگار در حنجره پژواک می‌شدند و دورگه و بیحال از دهان می زدند بیرون. «نهال خم شدم ای رودم ای رود.. » برقی به تنش دویده بود موهایش سیخ می شد و باز می نشست نری بود فرو خورده انگار که حالا غروبی با لرزه بیرون می پرید. «حسین جانم حسین جانم حسین..... رودم ای رود...» ضرب آهنگ نوحه به هم می خورد . با صاف می شد و با ضربه سینه زدن هماهنگ. آنی نفس بالا میداد از دهان و دم می گرفت.دست دیگر که سینه نمی‌زد لحظه می رفت کف پای نداشته را بخاراند و دوباره آرام می آمد و لرزان می نشست روی گودی قفسه سینه «شرق ..شرق »می‌خواند و بچه ها و مادرشان سینه می زدند. ادامه دارد ... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
🌷فروردین سال ۶۶ بود, نیروها برای یک عملیات غیرمنتظره اماده می شدند. کلیه مرخصی ها لغو شده و به کسی تسویه حساب نمی دادند. من در تیپ امام حسن(ع) بودم, حسین در لشکر ۱۹ فجر. دنبال کارهای انتقالش بودم تا او را پیش خودم ببرم و از انجا تسویه اش را بدهم تا به مدرسه برگردد. می دانستم به خاطر احترام بزرگتری روی حرف من حرف نمیزند. برای همین در تمام مدتی که دنبال کار هایش بودم, می دیدم می خواهد چیزی بگوید اما حجب و حیایش مانع می شد. وقتی کارهای انتقالش تمام شد و با باباعلی(فرمانده گردان) هماهنگ کردم و دید دارد کار از کار می گذرد, مرا گوشه ای کشید و گفت:داداش, بذار تو این عملیات هم باشم, بعد قول می دم برم شیراز و دیگه برنگردم! به چشم هایش خیره شدم. نوری در چشمانش بود که مجابم کرد. گفتم قول می دی؟ انگار دنیا را به او داده بودند. خوشحالی در چشمانش موج می زد. مرا در اغوش کشید و محکم فشار داد. من برگشتم به تیپ. شب بعد عملیات کربلای ۸شروع شد. دلم اشوب بود. صبح عملیات سراغش را گرفتم, گفتند مجروح شده... سریع خودم را رساندم به لشکر. از هر که سراغش را می گرفتم, این پا و ان پا می کردند, اصرار کردم, گفتند: دیشب شهید شد! شهادتش خیلی برایم سنگین بود, اما چون به ارزوی قلبی اش رسیده بود, قلبم ارام بود! 🌷🌾🌷 فارس 🌹🌹🌷 ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ *** : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75