eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.4هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
3هزار ویدیو
43 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* ** ** ** ** یادت می‌آید باید جایی می رفته. سید حمید که از راه می رسد منصرف می شود . _سلام حاجی! خیلی ممنون... راضی تو چطوری دایی؟!... نه ای آبنباتو دیگه مال مرضیه ن... دیروز همه آب نباتا رو تو خوردی دایی جون! به سیدحمید یکی دو ساعت سفارش بچه ها و مادرشان را می کند. _...خلاصه حواست بهشون باشه ..کمی ،کسری... مادر خانمش سیبی را نصف می‌کند به دندان که می‌کشد لحن شوخی دارد. _هو..مگه سفر قندهار میخوای بری ننه جون!؟ یه ماموریت یه هفته‌ای که دیگه ایقد سفارش نمی خواد . شمو خیالت جم باشه. من خودم حواسم بهشون هست. صحیح و سالم میدم تحویلتون. زیر سایه دلگیر دیوارهای عصر جمعه، دم در، توی کوچه، آقای فلاح زاده و تقوایی و مسلم اشکنانی توی تویوتا استیشن سفیدرنگ منتظرند. کف حیاط کیفش را زمین گذاشته. _دیوونم کردینا...سوهان قم هم میارم ..باشه بابا جون... خیلی خوب...  برای دختر خوبم هم یه روسری گل منگلی قشنگ میخرم. به خداحافظی و بوسه بچه ها خم شده ، قامت راست می کند. آهی می‌کشد سر که بالا می آورد خطوطی به چهره می‌آیند و چشم می چرخاند . _خب اجازه ما رو میدین حاج خانم؟! _خدا پشت و پناهتون. _حواستون به بچه ها باشه دیگه‌. بعد خدا سپردمشون دست شمو... اذیت مامان نکنین ها، خب...هوو...هی بوق بوق...نمیزارن آدم یه خداحافظی بکنه. ریز خندی به لب دارد .سرش به شانه چپ متمایل می شود. درست مثل محمدمهدی که بال چادر مادر را گرفته و غمگنانه چشم در چشم او دارد. پیش می‌رود. زانوی پای سالم را به زمین می زند. شانه های پسرک را محکم می فشارد.بینی را ببینی او می چسباند و به شادی سر می لرزاند. _قربون پسر بشم! سر را کمی عقب می برد. صورتش جمع می شود و می پرسد از همین سوال های بی جوابی که برای دلداری کودکان است . _چیه مردو؟! همه جوری میخوای مرد خونه باشی؟ ها!! ای پدر صلواتی! دست های استخوانی پسرک از بال چادر مادر جدا می‌شود و سفت حلقه می زند دور گردن پدر . یکباره و غیر منتظره. لب های سرخ و ظریفش ، سه بار میان ریش های زبر و بور باز و بسته می شود. چند زلال می‌افتد در انبوه ریش های بلند. چشم پدر و پیشانی او بسته می شود و بعد باز. _بابایی منم می خوام بیام. مادر دستش را می کشد و چشم غره می رود. _بازم لوس شدی مهدی؟ و تند لحنش وا می گردد. _عذاب بابا نده مامان جون! الانه برمیگرده. کیف را از حیاط برمی دارد. سینی قرآن و قند بر فراز دست های طاهره خانم است . از زیرش رد می‌شود و بر می‌گردد و باز، رد می شود . می چرخد. سینی پایین تر می آید. خم می شود و قرآن را می بوسد. قندی در دهان می گذارد و لیوان را تا ته سر می‌کشد. تکان تکان می دهد و چند قطره ته مانده کف حیاط می چکد . _پس چی چی بریزم پشت سرت؟! _آخی..از بس تشنم بود...بسم الله...خدایا به امیدتو ...برید کنار.. برید کنار دیگه.. باشه عزیزم حتما... ماشین که راه می‌افتد ، لابد زن لیوان خالی را بر می گرداند و تکان تکان می دهد انگار نداند چه کند. لحظاتی بدون حضور دردانه هایش، لیوان در دستش می خشکد، خشکش می زند و به آخرین اشعه‌های زردفام آفتاب، تابیده بر سطح آب حوض خیره می شود. آب پاشی کف کاشی های نقش دار حیاط، جارو کشیدن روی شیارهایشان که هنوز آب دارد، پهن کردن زیلو های قدیمی، اگر باشد یکی دو ظرف میوه، دلتنگی همیشگی و بی بهانه عصرهای جمعه را در طراوت خنکای نسیم، به فراموشی می سپارد. ولی حتم، او متوجه حضور بچه ها که می شود، بوسه ای بر گونه شان می کارد، دستشان را می‌گیرد و به چیزی مشغول شان می کند و خود، زاویه اتاق نشستن و ثانیه‌ای فکر کردن به هجران چند روزه عزیزش را به خنکای نسیم حیاط ترجیح می‌دهد . _شرمنده حسابی معطل شدین. مگه این بچه ها میزارن...ببخشید من جلو نشستم ها... ای چرا ایقدر صدا میده؟...خدا آخر و عاقبمون خیر کنه با این ماشین. در رد شدن از دروازه قرآن و طاووس گلی وسط میدان ، باور سفر زنده می شود . قرص تر می نشینند . ادامه دارد.... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
9.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 ویژه سالروز شهادت حضرت علی 📹 ببینید | سپهبد قاسم سلیمانی: این امامی است که ما الان لباس عزا پوشیدیم در عزای او و خودمان را منتسب به او میدانیم! 🏴شهادت امیرالمومنین علی ع تسلیت باد🏴 🌷🍃🌷🍃🌷🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷روز امیرالمومنین(ع) به آمد. او را برای نام گذاری بردیم پیش ایت الله حق شناس... آقا اذان و اقامه در گوشش گفت و بعد قرآن باز کرد و گفت: نامش را بگذارید محمود! پسر آقا بعد ها می گفت:وقتی از منزل خارج شدید آقا گفت: «این پسر پدرش را عاقبت به خیر می کند و باعث خیر دنیا و آخرت ایشان می شود.» از آقا علت را پرسیدیم... 🤔 فرمودند:« محمود به معنای پسندیده و اخلاق نیکوست و مورد پسند خداست مطمئناً این پسر روزی به 🌹 می رسد.» ﺁﺧﺮ ﻫﻢ ﺗﻮ ﻭاﻟﻔﺠﺮ 8 ﺑﻪ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺭﺳﻴﺪ... روز امیرالمؤمنین(ع) با پیکری غرقه به خون به خاک سپرده شد!🌷 هدیه به شهید محمود وحید نیا 🌷🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
ﻛﻪ ﻗﻮﻟﺶ ﻗﻮﻝ ﺑﻮﺩ ... 🌷 وقتی رسیدیم به منطقه عملیات دیدیم از مهمات خبری نیست! هر چی درخواست دادیم خبری نبود... سید محمد با گروه شناسایی وارد مقر شد.. گفت: عملیات ساعت چند است؟ گفتم: ساعت ده شب ... گفت: من قول می دم تا ساعت 7 شب مهمات را به شما برسانم! گفتم: حتماً می خواد به من دلگرمی بده! حرکت کردیم. ساعت 6/5 عصر بود که رسیدیم روی ارتفاع گوجار. از فرماندهی پیام دادند آماده اید؟ با رمز گفتم: آماده ایم، اما موردی که قبلاً گفتم هنوز مثبت نشده! گفتند: اگر مورد را به سید محمد گفتید حتماً حلش می کند. گفتم: غیر ممکن است، ایشان حتی در جریان عملیات هم نبودند. گفتن: اگر سید محمد قول بدهد محال است عمل نکند! حدود ساعت هفت شب بود. در تاریکی شنیدم از پائین صدایی می آید .. گفتم: نکند عراقی ها ما را دور زده باشند؟ که دیدیم یک گروهان صد نفره از نیروهای خودمان هستند. سید محمد مهمات دو روز جنگیدن،را با این گروهان برای ما آورده بود. ظاهر سریع به قرارگاه رفته و مهمات را تهیه کرده بود. حتی به سرعت تمام نوارهای تیربار را هم پر کرده بود که دیگر نیاز به وقت گذاشتن برای این مورد نباشد. ... 🌷🍃🌷🍃 سید محمد عسکری سمت: فرمانده لجستیک تیپ امام حسن(ع) قمری شهادت 🌷🌷 : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﻳﺎﺩ ﺷﻬﺪاﺯﻧﺪﻩ ﺷﻮﺩ اﺟﺮ ﺷﻬﺎﺩﺕ ﺑﺒﺮﻳﺪ
🛑 🛑 ♦️ذبح قربانی روز ۲۱ ماه مبارک رمضان♦️ 🔹جهت سلامتی و ظهور امام عصر عج🔹 و ﺷﻬﺪا ➖🔻➖🔻➖ ﺑﻪ ﺣﻤﺪاﻟﻠﻪ و ﺑﺎ ﻋﻨـﺎﻳﺖ امیرالمومنین ع در روز شهادت حضرت ، با همت یکی از بانیان، یک راس گوسفند ذبح و بین ۳۴ خانواده نیازمند ، در یکی از محله های فقیر نشین مرکزی شیراز توزیع گردید 🔹🔹🔹🔹🔹🔹 شماره کارت جهت مشارکت طرح کمک مومنانه 👇👇 6037997950252222 *بانک ملی . بنام مرکز نیکوکاری شهدای گمنام* شادے روح امام و شهدا و اموات بانیان خیر 🌷▫️🌷▫️ شیراز http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💕💞 هـر انسـانے، لبخنـدے از خداونـد است... سلام بر تو ای شــهیــد ڪہ زیبـــاتـرین لبخــند خـدایــے 🥀🕊️🥀🕊️🥀🕊️ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 @golzarshohadashiraz
⭕️ ⭕️ از خیابان شهــداےشیــراز آرام آرام در حال گــذر بودم! 🌸 در اولــین کوچـہ کہ یا مهدے داشــت شهــید عبدالحمیــد حسینے را دیدم.... عبــدالحمید با صدایی آرام و لحنی دلنشین... نامــم را صـــدا زد! گفت: اگہ یک به طرف امــام زمان عج بردارے امــام صــد قدم بہ طرف شمــا مے آید! ! چه کردی...چــند قدم بہ طرف امــام زمانت بر داشتے؟؟ جوابــی نداشــتم؛ســر به زیر انداخــته و گذشــتم... 🌸دومــین کوچــہ محــمد اسلامے نســب ؛ پرچم ســبز سلام الله علیها بر سر این کوچه حـــال و هـــوای عجیبے رقـــم زده بود! انگار همین جا بود... محـــمد آمد! صدایم زد! گفت: سفارشـــم توسل بود به ائمــہ اطــهار بخصــوص حضرت زهرا بود.. چه کردے؟ جوابے نداشتم و از از کوچه گذشــتم... ولے مےدیدم کہ تــا نــام بے بے حضـرت زهــرا (س) را بــرد جارے شد ... 🌸به سومین کوچـــه رسیدم! شهید علــے کسايے ... به صدایی ملایـــم،اما محکم مرا خواند! گفــت: و در کجای زندگــے ات قرار دارد؟!؟ چیزی نتوانستــــم جواب دهم! مے دانستــم خودش و هســت... با چشماني که گوشــه اش نمناک شد! سر به گریبان؛ گذشتـــم... 🌸به چهارمین کوچــه! کوچـــہ شهید محــمد ابراهیمے... مثل عکسهایــش ، لبخنــد بر روے لب داشــت بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛ گفــت : با چــة کسانے تــا حالا ارتباط داشتے گفتم : ارتباط؟...خجالــت کشیــدم چیزے بگویمـ.... با خنده زیبایــش ادامہ داد: اصــل ارتباط با خداســت !!! گفت اگر را انجــام دادي، را ســـروقت خواندے، را ترک کردے در زندگے پیروزے وگـــرنہ بقیــہ کشکــہ! همچــنان که دستــانم در دســتان شهیــد بود! از او جدا شـــدم و حرفے برای گفــتن نداشتــم... 🌸به پنجـــمین کوچه و شهـــید خـادم صادق رسیدم... صداي نجـــوا و شهــید می آمد! حاج منصــور ... ... کمیــل مے خوانــد.... چقــدر با اخلاص می خواند حضورم را متوجـــه اش نکردم! شدم،از رابطه ام با پروردگار... از حال معنوے ام... از دعــا خواندنـــم گذشتــم... 🌸ششمین کوچه بہ نام شهیــد عباس دوران.. با جذبہ بــود..ـ خودش یہ عده را جمــع کرده بود مشغول تــدریس بود!!!: مــبارزه با ،نگهـــبانے ، بہ سوے پرودگارو در راه دین... کــم آوردم... من کجا .. او کجا!! ... گذشتـــم.... 🌸هفتمین کوچه انگار مثل زینبیہ بود! بلـــه؛ شهید عبداللہ اســکندرے... کنار اوهم شهیــد شیبانے، همه مدافعــان حرم بودند ... عکــس هاے عزیزانشان در دستشان بود.... یکے پدر ، یکے مادر، یکے همســر چشمم به عکس فرزند شهید علمدارے افتاد ... دختر بدون پدر چہ حالے دارد ؟! میخواستــند بگویــند: مـا تو این دوره و زمانہ از همہ چیزمــان .... تو چہ کردے؟ از کم کارے ام شــرمنده شــدم و گذشتم... 😔😔 دیگر ادامہ نــدادم.... از تا ! فاصله زیــــاد بود... دیگـــر پاهــایم رمـــق نداشت! افتــادم... خودم دیدم که با چه کردم! یک جملہ گفتــم : ... شرمنده ام!!! 🌷🌺😭😭🌺🌷 🔴 *از کوچه پس کوچه های دنـــیا! بی شهدا،نمے تــوان گـــذشت...* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── *ﺑﺎ ﻧﺸﺮ ﻣﻂﺎﻟﺐ ﺩﺭ ﺗﺮﻭﻳﺞ ﻓﺮﻫﻨﮓ ﺷﻬﺪا ﺳﻬﻴﻢ ﺑﺎﺷﻴﺪ* ..,........... : ﺩﺭ اﻳﺘﺎ : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 ﺩﺭ ﻭاﺗﺴﺎﭖ: https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * * * گاهی از هر دری سخن به میان می آید. صدای مزاحم موتور ماشین، صدایشان را بلندتر می کند. منصور، ساکت تر از بقیه، خیره است به سروها که تند و تند رد می شوند. به شاخه های درهم رفته که سبزی تابستانی شان را کم کم از دست داده‌اند و طرح پادگان های چسبیده به هم که تا اکبرآباد ادامه دارد. موقعیت شهید باقری... دانشکده زرهی ... گردان زرهی ۲۸ صفر.. و گاه ، سر می‌چرخاند عقب و جواب همراهان را می دهد. باز، برمی گردد. شیشه ماشین را ستون آرنج می کند. دست به چانه می گذارد و خیره به منازل که آرام آرام محو می‌شوند در غروب و بعد، تاریکی کشیده می‌شود به دشت های دور که در هاله ای خاکستری، از افق سرخ غروب می آیند و می روند، در دل تپه ها و دشت های روبروش... فاصله زمانی بین کربلای پنج  و کربلای هشت... جزیره مجنون زیر آتش سنگین دشمن بود. و چقدر تصرف جزیره برایشان حیاتی. آمد به جزیره. با «اُرزی» اختلاطی کرد. _میگم نمی دونی از ..‌ یا حسین ...یاحسین. طوریت نشد؟! ... گلوله تانک می زنند لامصبا! نه...؟ _ها.. ها ..منصور آقو نگاه کنین، حدودا  اون جا یه تپه دیده‌بانی به ارتفاع ۳۵ متر زدن. تانک‌هاشون اونجان.. از همونجا هم مستقیم شلیک می‌کنن. سر زیر انداخت و به تاثر تکان داد. _ای لامصبا با تانک دارند بچه‌ها را داغون می کنن... اون وقت ما.. فایده نداره... باید یه سکو بزنیم تانکامون رو ببریم روش. از اونجا تانک‌های اونا را مستقیم بزنیم... علی بگو موتور را روشن کنن، به منطقه واردی ، یه چرخی بزنیم تا بهت بگم. زانوی پای قطعش را با دست بلند کرد و انداخت آن طرف زین‌ موتور. زوری داد و پرید و نشست. غبار غلیظی از پشت چرخ ها بلند می‌شود و آرام آرام کمرنگ و بعد ، هیچ...بچه های مهندسی سکو زدند. خاک ها انبوه شد روی هم، و بعد تانکی رویش و صدای شلیک گلوله ها... خبری از گلوله‌های تانک روبرو نبود. آن دورها شعله ها ، حلقوی و سرخ سرخ می زاییدند و سیاهی دودی بر فرازشان محو می شد. انگشت های دست راست چسبیده به پیشانی اش و گاه می کشد روی آن. هر از چندی سر روی  شانه می افتد و با رد شدن از دست اندازها چشم ها باز می شود و سر بالا می‌آید و باز، سر  روی شانه. صحبت های گرم اولیه این سفر هم مثل همه سفرها کم رنگ شده. روی صندلی عقب، فلاح‌زاده و تقوایی با چشم های بسته، سر روی سر و شانه هم دارند. اشکنانی به پیچ ها که می رسد، بدنش همراه پیچ می چرخد. فرمان را می‌چرخاند و جاده که صاف شد، زیر چشمی به منصور نگاه می‌اندازد. منصور خواب است و بیدار . ماشین ها از روبرو می آیند و موقع گذشتن از کنارشان صدایی ایجاد می‌کنند و او خوب هوشش به این صداهاست و اینکه چرا این صدا همیشه فراموش است و چرا بعضی ماشین های روبرو چراغ خاموش می‌آیند و بعضی هاشان روشن. و تاریکی از کجا آغاز می شود و چرا برای بعضی ها حالا اول غروبی تاریک است و بعضی ها ترجیح می دهند چراغ خاموش بیایند و چه فرقی است بین سرخی گرگ و میش دم دمای غروب و سپیده صبح . _آقا مسلم ! قهوه خونه ای چیزی که رسیدیم نگهدار نمازمون رو بخونیم. من رانندگیم تو شب بد نیست. میخوای من بشینم تا صب بعد شما بیشین. آب حوض قهوه خانه های بین راه، سرد است. به صورت می زنند و دست ها.« اوفیش » پرده سفید ضخیم را پس می‌زنند و می‌روند در اتاقک و بعد بیرون می آیند و از پیرمرد خوش روی قهوه خانه آب جوش می گیرند و سوار می‌شود . _نه دیگه تعارف که نمی کنم...راحتم. شما استراحت کن دلیجان به بعد بشین... نه عادت دارم به بی خوابی شب. نیرو از زانو به پای مصنوعی و بعد به پدال می‌رسد. هنوز چند کیلومتر نرفته، صندلی عقب، دو سر روی شانه های هم می‌افتد و صندلی جلو، کنار دست راننده، سری ولو می شود روی سینه. سکوت می ماند و صدای رد شدن گاه گاه ماشین های روبرو و چراغ هایشان که حالا همگی روشن اند. راننده شب که ور دستش هم صحبتی نباشد، همین طور که جاده و علائم راهنمایی کنارش و ماشین های روبرو را چهار چشمی می پاید، ناخواسته تصاویر دیروز و نگره های فردا می آیند سراغش. فرمان می چرخاند و جای دیگری است. نشسته در سه کنج سنگر. بوی تند خاک و روغن ادوات جنگی در هم آمیخته. ادامه دارد.... ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ در ایتا @shohadaye_shiraz 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 صحبت های بسیار شنیدنی از حاج قاسم که گویا برای امروز است. 🔺سردار سلیمانی: اگر بعضی از کارها با دیپلماسی قابل حل بود، هیچ کس مصلحتر از امیرالمؤمنین(ع) نبوده، هیچ‌کس مصلحتر از امام حسین(ع) نبوده است.‌چرا امام حسین با خون از اسلام دفاع کرد چون آن منطق، منطق دیپلماسی نبود... 🌷🌱🌷🌱 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
⭕️شب‌ قدرِ ۳۸ سال‌ قبل؛ «عملیات رمضان»‌ در ‌اوج‌ تابستان و گرمای خوزستان شروع‌ شد. بسیاری‌ از‌ شهدای‌ این‌ عملیات‌ با‌ لب‌ تشنه به شهادت رسیدند...😞 برخی‌ها امروز چه راحت زیر کولر نشسته‌اند و می‌گویند روزه گرفتن در تابستان سخت است! 📷عکس: شلمچه، عملیات رمضان، سال ۱۳۶۱ 🌷🍃🌷🍃
گفت: آقای پیشوا من دارم به خط مقدم میرم، یک وصیتی دارم. اگر من شهید شدم. این وصیت من را به بچه‌های تبلیغات و کسانی که بعد می‌آیند برسان. وصیت من این است که، بعد از پایان جنگ، کسانی هستند که برای بازدید به جبهه‌ها می‌آیند. می‌خواهم از جایی که عملیات‌ها شروع می‌شود تا خط‌های نبرد، روی تابلوهایی "اسماءالله" که در دعای جوشن کبیر آمده است را بنویسید و کیلومتر کیلومتر در مسیر، بازدید کنندگان قرار دهند، تا کسانی که برای بازدید جبهه‌ها می‌آیند، دعای جوشن کبیر را بخوانند و جلو بیایند. [که بدانند این جبهه‌ها محل ذکر و نام خدا بوده.] برش هایی از کتاب *قلب های آرام 2* 🌹🌷🌹 حبیب روزی طلب 🌷🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید