eitaa logo
شهدای غریب شیراز
3.3هزار دنبال‌کننده
10.7هزار عکس
2.8هزار ویدیو
42 فایل
❇ﻛﺎﻧﺎﻝ ﺭﺳﻤﻲ هیئت ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاز❇ #ﻣﺮاﺳﻢ_ﻫﻔﺘﮕﻲ_ﻣﻴﻬﻤﺎﻧﻲﻻﻟﻪ_ﻫﺎﻱ_ﺯﻫﺮاﻳﻲ ﻫﺮ ﻋﺼﺮﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ/ﻗﻂﻌﻪ ﺷﻬﺪاﻱ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺷﻴﺮاﺯ ⬇ انتشارمطالب جهت ترویج فرهنگ شهدا #بلامانع است.... به احترام اعضا،تبادل و تبلیغات نداریم ⛔ ارتباط با ادمین: @Kh_sh_sh . . #ترک_کانال
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت زهره شیخی از همان ظهر که رفتار هاشم را دیده بودم دلم بدجوری شور میزد .شب قبلش هم که تا دیر وقت منزل حاج محمد علی بودیم و رفتیم واحد خودمان هاشم عوض شده بود. همین که رفتیم توی اتاق گفت :زهره بیا طلاهات و در بیار» مکثی کرد و گفت :«فقط می خوام یه بار دیگه اونا را از نو به تو ببخشم! گاهی شوخی می‌کرد آن شب هم فکر کردم مزاح می کند. گردنبند گوشواره النگو و انگشتر را در آوردم و به دستش دادم. همه را توی موج گرفت سبک و سنگین کرد و از نوع همه را یکی یکی به من برگرداند هنوز هم فکر میکردم شوخی می‌کند. وقتی نشستیم مچ دستم را گرفت و گفت :زهره می خوام یه قول بهم بدی! گفتم :چه قولی؟! گفت :اینکه راضی بشی من شهید بشم! دوباره به هم ریختم .گفتم :چرا اذیتم می کنی؟! گفت :اذیت نیست! تورو خدا دعا کن من شهید بشم.! و شروع کرد به گریه کردن .می‌گفت و اشک می‌ریخت .گفتم :به یک شرط قبول می کنم. اشکهایش را پاک کرد و گفت: چه شرطی؟! گفتم: این که تو هم قول بدی که خبر شهادتت رو من نشنوم. رفت توی فکر. گفت: باشه! منم دعا می کنم که تو هیچ وقت خبرشهادتم رو متوجه نشی .حالا برام دعا کن. گلویم به جای حذف ، پر از بغض بود .گفتم: خدایا هاشم هرچی میخواد بهش بده. و دوتایی گریه کردیم. شب عجیبی بود صبح زود نماز را با هم خواندیم و دوباره خوابیدیم. ساعت ۸ و نیم که بیدار شدم آماده شدم که بروم خانه حاج محمد. چون صبحانه را می رفتیم منزل حاج محمد. دیدم درب ورودی قفل است.هرچه دنبال کلید گشتم نبود. هاشم را صدا زدم. گفت :کلید پیش خودمه! گفتم خوب پاشو بریم منزل حاج محمد اونا حالا منتظر مومن دیگه! گفت :نه می خوام کمی تنها باشم. به سختی هم جوابش کردم چون ایام عید بود و همه بچه ها با مادر هاشم آقا و حتی زن بابایش منزل حاج محمد بودند.رفتیم منزل حاج محمد را داشتیم صبحانه می خوردیم که بحث رابرد روی شهید شدن.مادرش را صدا زد و گفت:ننه.. نکنه اگه من شهید شدم زهره اذیت بشه» ما در جوابش را نداد دوباره گفت اگه من شهید شدم باید هوای زهره را داشته باشی .خودت براش یه شوهر خوب پیدا کنی و عین بقیه عروس دوسش داشته باشی» باز هم مادرش ساکت بود یعنی جوری وانمود می‌کرد که هاشم دنبال حرف را نگیرد. بعد من داشتم در یخچال را باز می کردم که چیزی بردارم آمد شد به پشت من و گفت:  نکنه اگه من شهید شدم بیفتی به حرف این پیرزنا.. بشینی و شوهر نکنی اینا همش خرافاته! بعد از صبحانه رفت بیرون و ظهر برای ناهار با حاج محمد آمد......... .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 | لباس معروفی که کفن شد 🔶 دوست نداشت چیزی از همراهش باشه 🔰 برش‌هایی پرجاذبه و زیبا از زندگانی 🏴🏴🏴🏴 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷برای کاری با آقای اسلام نسب به شیراز آمدیم. سوار بر ماشین پیکان محمد، از خیابان رد می شدیم که یکی از آشنایانش را دید که با خانواده کنار خیابان ایستاده اند. کنار آنها ایستاد و با آنها سلام و احوالپرسی کرد. ظاهراً از شهرستان آمده بودند. رو به من گفت پیاده شو! پیاده شدم. خودش هم پیاده شد و کلید ماشینش را به سمت آن بنده خدا گرفت و گفت: این ماشین من، در اختیار شما! بعد کلیدی را از جیبش را در آورد و گفت: این هم کلید خانه ام، هر چند روز که می خواهید در خانه من بمانید. آنها که رفتند، متعجبانه گفتم: محمد آقا، شما مگر خودتان به ماشین نیاز نداشتید. خندید و گفت: این ماشین و خانه، هیچ کدام مال ما نیستند، همه امانت خداوند هستند. دیروز به ما داده است، فردا هم پس می گیرد. بگذار حالا که رفتنی هستند، با آنها کار چند نفر را هم راه بی اندازیم! راوی غلامحسین شهنواز 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
....😭 🌷عاشــق آقا اباعبــدالله بود. مے گفت: امام حســین(ع) بدن مطهــرش سه روز روي زمین بود، من از خـــدا می خواهم که جنازه ام ســـه ماه پیدا نشــود!😳 همینطور هم شــد.... سه ماه از شهادتش می گذشت که با عده اي از هم رزمانش در گودالی پیدا شــدند. بعدهـــا یک سرباز عراقےرا اسیــر کردنــد که نامــہ اے از عبــاس پیشــش بود. در نامــه نوشــتہ بود: مادر می خواهند ما را زنــده به گــور کنند!😭😭 همان ســرباز آنــها را زنــده به گــور کـــرده و این نــامه را برداشته بود. ☝🏻راوی مادر شهید 〰🔻〰🔻〰 ✍بخشی از وصیت شهید: اين پيام هم به مــنافقان بدهــم که اين بسيجيے ها،اين افراد دليــر همچون شيشه اند که هر چه شکســته شوند تيزتــر مي شــوند، حتے ش.ـيشه خورده هايـشان هم( همان قبرشــان) خارے است به چشم شــما.✅ 🌷🌹🌷🌹 🏴🏴🏴🏴 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f7 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من از آن روز که در بند توام آزادم.... 📹جواب خدا را چی میخواهی بدهی؟! والامقام علی حسن پور ... 🍃🌷🍃🌷 : در واتساپ: https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
❣️دل ڪه هوایے شود... پرواز است🕊️ ڪه آسمانیت مے ڪند. و اگر بال خونیـن داشته باشے دیگر آسمــان، طعم ڪربلا مے گیرد...😭✋ 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📝دل نوشته حججی در محرم🏴 سال ۹۵:👇 ‌ 🥀🌱یا رب علیه‌السلام ‌ 🔰خدایا؛ عقدۀ دل💓 پیشت باز نکرده‌ام و باز به لطف شما فرصتی مهیا شد...خدایا؛ محرم حسین علیه‌السلام رسید... تاسوعا رسید... عاشورا رسید...محرم ره به اتمام است و هنوز...خدایا؛ چه شده است⁉️مگر چه کرده‌ام که این‎گونه باید رنج و فراق بکشم؟خدایا؛ می‌دانم... می‌دانم 🔰 روسیاهم🖤، پرگناهم😔...اما... تو را به حسین علیه‌السلام... تو را به زینب سلام‌الله‌علیها... تو را به عباس علیه‌السلام...خدایا... دیگر بس است... اصلاً بگذار این‌گونه بگویم... غلط کردم.... بگذر... بگذر از گذشته‌ام. ببخش...باور ندارم در عالم تو را راهی نباشد.❌ ‌ 🌸 اله العالمین...🌸 ‌ 🔰ببخش آن گناهانی🔞 را که از روی جهالت انجام داده‌ام. آن خطاهایی را که دیدی و حیا نکردم. خدایا، تو را به مُحرَم 🚩حسین علیه‌السلام مرا هم مَحرَم کن... این غلام روسیاه پرگناه بی‌پناه را هم پناه بده...خدایا، گذشت و من کل سال را تنها با خاطرات همان چند روز جهاد گذراندم...زنده‌ام به دوباره رفتن... 🔰مپسند... مپسند که این‌ رنج بکشم...سینه‌ام دیگر تاب ندارد... مگر چند نفر شوق رفتن دارند⁉️یعنی بین این همه خوبان چون من راه ندارد؟مگر جز این است که حسین علیه‌السلام هم علیه‌السلام را برد و هم حُر را...مگر جز این است که هم حبیب روسفید شد و هم جو ْن...خدایا 🔰 اگر شوقی هست، اگر هست، اگر روحم به تکاپو افتاده است برای رفتن همه و همه به لطف تو بوده و بس...می‌توانستی مرا هم در این دنیا غرق کنی...می‌توانستی مرا هم آنقدر سرگرمدنیا کنی که فکر جهاد هم نباشد جه برسد به رفتن... آنقدر وابسته‌ام کنی که نتوانم از داشته‌هایم دل بکنم...اما خدایا، از همه چیز دل💖 بریده‌ام...از زن و فرزندم گذشتم... 🔰دیگر هیچ چیز این دنیا ارزشی ندارد جز آنچه که مرا به تو برساند...خدایا، من از همه چیز این دنیا تو نیز از من بگذر...و این همه را فقط از لطف تو می‌دانم...پس: ای که مرا خوانده‌ای؛ راه نشانم بده ... ‌ 🌷 🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb ﻧﺸﺮﺩﻫﻴﺪ
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت زهره شیخی ....... حاج محمد وسط هال یک تاب برای بچه ها آویزان کرده بود و هاشم هر از گاهی تاب بازی میکرد. ناهار را که خوردیم رفت توی تاب نشست به بازی کردن. طوری که پیشانی اش می‌رسید به سقف. نمی دانم چه اتفاقی افتاد یک مرتبه از آن بالا افتاد کف هال. به قدر محکم افتاد که برای چند لحظه بیهوش بود. بعد که حالش بهتر شد گفت:« زهره من رفتم اون دنیا و برگشتم» قرار بود ما را با مینی بوس ببرد شوش دانیال برای زیارت. همه از این موضوع خوشحال بودیم اما یک دفعه پایش را کرد توی یک کفش که الا و بلا باید با حاج محمد برود جزیره. به من گفت که برای شام هم برمی گردیم. منم قول دادم که برای شب چلو ماهی درست کنم. با حاج محمد رفت چیزی نگذشت دیدم برگشت. صدایم زد و من رفتم دم در. یک بسته آدامس به من داد و باز خداحافظی کرد. مادرش بعد از رفتن آنها خوابید.یک  وقتی دیدم رنگ‌پریده دعا میکند. رفتم علت را پرسیدم .گفت :خواب دیده و نگران هاشم و محمد است. من و عمه کمی دلداری اش دادیم و گفتیم که انشاء‌الله خیر است. این را با زبان می گفتم اما دلم آشوب بود . انگار توی دلم رخت می شستند. صفر تا صد نصب کردیم از آمدنشان۵ خبری نشد کسی دل و دماغ غذا خوردن نداشت.  ساعت ۱۲ شب رسید و خبری نشد. من رفتم واحد خودمان. بدجوری دلشوره داشتم.مرتب  ذکر می‌گفتم و به خودم دلداری می دادم. اما باز هم اذیت می شدم دوباره برگشتم منزل حاج محمد. هاشم از قبل یک نوار بهم داده بود که گوش کنم .گذاشتم دیدم روضه در خصوص شهادت شهید ابراهیمی است خیلی گریه کردم. دیر وقت شده بود . تا صدای ماشین می‌آمد بلند می شدم از دایره کوچک بی رنگی که روی شیشه ی رنگ کرده بود ، دژبانی پادگان را نگاه می‌کردم. یک وقت دیدم آمبولانس دارد می‌آید طرف منازل .آمد زیر بالکن ایستاد. سر و صداهایی را متوجه شدم دلم جا نگرفت. رفتم دیدم مادرشوهرم هم پایین کنار آمبولانس ایستاده است. جمعیت زیادی آنجا بود چشمم که به سر و روی زخمی حاج‌محمد افتاد دلم ضعف رفت. حاج محمد شروع کرد به توضیح دادن که هاشم مجروح شده و حالش هم خوب است .گفتم: خواب منو ببرید پیشش! گفت: مگه تو مجروح ندیده ای؟! تا حالا چند بار هاشم مجبور شده این هم یک بارش! همه برگشتیم منزل حاج محمد. حاجی رفت بیمارستان .آن شب را نمیدانم چطور صبح کردم. فقط همین قدر می دانم که رفتم واحد خودمان و تنهایی گریه میکردم. صبح رفتم منزل حاج محمد همه خانواده ها آنجا بودند حتی همسر حاج نبی رودکی هم بود. دیدم همه به من نگاه میکنند. دلم بدجوری شکست. گفتم :چرا اینجوری نگاه میکنید؟! همسر حاج نبی آمد نزدیک گفت: هیچی فقط خوشحالیم که هاشم آقا مجروح شده! آن روز را هم ماندیم اهواز . به من گفتند که هاشم را منتقل کردند شیراز. باز شب شد و همه خاطرات و گذشته هاشم آوار شدند روی سرم. صبح زود بود که عمویم به اتفاق خانواده آمدند اهواز . در واقع آمده بودند که ما را ببینند اما درست زمانی رسیدند که ما باید راهی شیراز می شدیم . آنها با آن وضع خستگی راه حتی یک استکان چای نخوردند. صبح با همان مینی بوسی که قرار بود به شوش برویم حرکت کردیم برای شیراز ! .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷محمد بیش از اندازه روی بیت المال حساس بود. کافی بود مثلاً يک فشنگ در چادر و يا سنگرها مي ديد، همه را به خاطر آن بازخواست مي كرد كه چرا اين فشنگ روی زمین افتاده است. در منطقه كوشك بودیم. يک روز با ماشین برای سر کشی به مربي هایی كه لب كارون مشغول آموزش قايق بودند رفتم. وقتي برگشتم دیدم آقای اسلام نسب به سمتم می آید. از چهره اش خواندم که کار اشتباهی انجام داده ام. اخلاق محمد جوری بود که نیاز به حرف زدن نداشت. نگاهش، رفتارش سراسر حرف بود. - كجا بودي؟ - رفتم لب کارون به مربی های آبی سری بزنم. - چرا با موتور نرفتي؟ - موتور و ماشین چه فرقی داره! - فرقش اینه که مصرف بنزین ماشین بیشتر از موتوره! آرام با من شروع به قدم زدن کرد. - این وسایل و این بنزین بیت المال است. مال من و تو نیست، مال همه مردم است. باید همیشه سعی کنی، دقت کنی که درست و به اندازه مصرف کنی وگرنه مدیون همه مردم هستی! راوی حاج علی حسینقلی 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
💠بــیعت با امــام حسیـــن (ع)💠 ✍گزیـده اے از وصیت نامه شهیــد: 🌹تا آخـــرين قطـــره خونــم سنــگر اســلام را ترک نخـــواهم کـــرد. 🔆با خداوند پيمــان مي بــندم که در تمـــام و در تمـــام کربلاهــا با عليه السلام همراه باشم و سنگر او را خالی نکنم تا هنگامے که همه احکام اســلام در زير پرچــم اسلامے امام زمـــان عجل الله تعالی فرجــه به اجـــرا در آيد . ⚜ان شــاء الله⚜ 🌹🌷🌷🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
من هیئت و حسینیه را حسینیه نمی‌دانم مگر اینکه دلاورانی را برای نبرد با دشمن اسرائیلی فارغ التحصیل کند. در هیأتی که دغدغه مبارزه با اسراییل نباشد، شمر هم سینه می‌زند. *امام موسی صدر*. http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb
تقلب‌یڪ‌جاجایزهست✅ اونم؛امتحاناٺ‌الہـے‌وسختےها... ڪہ‌بایدسࢪمونُ‌بگیࢪیم‌بالا☝🏻 ازࢪوبࢪگهٔ‌زندگےشہدا ڪنیم! 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
🌷 بـیست اســیر عراقے گـرفته بودیم همه تشنه لب... هــمه یڪ صــدا مےگفتند : العطش العطــش... مــن گــفتم: هــوا گـرم اســت، آب ما هـــم کم، آب را برای خودمـــان نگه داریــم! احمد گــفت: پس فرق ما با لشکر یزید در برابر امام حسین(ع) چیه؟ پس این ادعایے که مے گوییم شیعــه علے (ع)هســتیم دروغہ، بیایـید هر ڪدام چند ســر قمقمــه آب به آنــها بدهیـــم... همه تســـلیم حرف صـحیح احمد شدیم و اندک آبمـــان را با اســـرا تقســیم ڪردیم! 🌹🌷🌷🌹 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
*داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت زهره شیخی رفتیم داخل غسالخانه دارالرحمه. همه فامیل آنجا بودند. من دستور بدی از جسد هاشم توی ذهنم بود فکر می کردم جسد از تکه پاره است .جسد روی سکو بود. نمی دانم آن لحظه خدا چه آرامشی به من داد.داشتم نگاهش میکردم. انگار خواب بود. به من گفته بودند که چشم هایش بدجور ترکش خورده ، اما نمی دانم چرا نمی دیدم!  انگار تازه از حمام بیرون آمده بود. موهایش خیس و شانه کرده . با همان وقاری که همیشه خوابش می‌برد ،خوابیده بود. خاله از که خودش را انداخت روی او انداخت ، دیدم خون و آب از جای زخم سینه اش بیرون زد. گریه نمیکردم فقط ما تو مبهوت نگاهم به هاشم بود. فردای آن روز هم که تشییع جنازه بود رفتیم بسیج سپاه شیراز. آنجا صحنه‌های دیدم که هیچ وقت فراموش نمیکنم . من هاشم را زنده دیدم این خواب و خیال نبود. واقعاً زنده دیدمش.. ۴ تابوت را به ردیف گذاشته بودند. رفتم بالای سر هاشم. کنار تابوتش زانو زدم .دست را گرفتم به لبه تابوت و داد زدم :«آخه مگه تو قول ندادی که من خبر شهادت رو نشنوم؟!» و جیغ زدم. یک لحظه از توی تابوت بلند شد .همین که نگاهمان با هم تلاقی کرد بیهوش شدم .فقط توانستم بگویم:« مردم هاشم زنده است» بعد که به هوش آمدم از تو دورم کرده بودند دوباره که برگشتم آنجا ،دیدم با همان وقار همیشه  خوابیده بود. این شد درد و دغدغه همیشگی من ! مرتب در خواب و بیداری ، در خوشی و ناخوشی ، از هاشم گلایه می‌کردم که چرا بدقولی کردی و من خبر شهادت تو را شنیدم و باید این درد فراق و هجران را تحمل کنم ؟! در نوارهای شیخ انصاری شنیده بودم که وقتی شهدا جان می‌دهند و فرشته موت می‌خواهد جانشان را بگیرد خداوند امر می کند که بین من و بند جدایی نینداز من خودم جان بنده ام را میگیرم. مرتب درددل می کردم که چرا شهیدی که این همه ارزش و احترام دارد برای من کاری نکرد. هاشم همیشه می گفت: چقدر زیباست که مثل آقا ابوالفضل در آغوش برادر جان بدهد و دست آخر هم به آرزویش رسید و در آغوش برادر بزرگ ترش حاج محمد جان داد چطور شد که با من بد قولی کرد؟! یک شب گوش درد شدیدی گرفتم آن موقع هنوز با آقا شاهپور ازدواج نکرده بودم . آن شب خیلی هاشم را صدا زدم من به عمرم همان یک بار هم بیشتر گوش درد نگرفتم. از شب از نیمه گذشته بود و گوشم همچنان درد داشت هاشم را صدا میزدم که اگر تو بدقولی نکرده بودی حالا من هم این همه درد نمی کشیدم و با همان وضعیت خوابم برد. بین خواب و بیداری بودم یک دفعه دیدم هاشم بالای سرم ایستاده یک چیزی مثل سیگار هم دستش بود که کشید و روشنش کرد و دهانش را آورد نزدیک گوشم و آن را فوت کرد توی گوشم .یک لحظه احساس کردم گوشم داغ شد.بلند شدم و کنجکاوی دوروبرم را نگاه کردم اتاق تاریک بود به گوشم دست کشیدم داغ بود ولی درد نداشت .مات و مبهوت دنبال هاشم می گشتم نبود. بغضم شکست. چند سال گذشت تا اینکه یک شب هاشم را درخواب دیدم زبان به گلایه باز کردم. گفت :زهره  به خدا من برای تو دعا کردم ولی نمیدانم چرا خدا قبول نکرد. گفتم: تو داری به من دروغ میگی اگه دعا می کردی حتما مستجاب می شد. گفت :نه ! به همان نشانی که وقتی حاج محمد داشت منو از جزیره خارج می‌کرد و من سرم را از پنجره بیرون می کردم و حضرت ابوالفضل را صدا می زدم ,به اون نشونی من برای تو دعا می کردم. یه آقا گفتم یه کاری کن تا زهره ام از خبر مرگم باخبر نشه  ، اما توی همون لحظه سخت و نفس‌گیر یکی بهم گفت: که تو چیکار داری به زهره ؟!! اون حالا حالاها باید باشه! .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤️ http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ خستگےناپذیری حٰاج‌قٰاسِم سُلِیمٰانے از زبان مقام معظم رهبری🌸💠🌹 بشویم ❤️ 🌹🍃🌹🍃 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷محمد بیش از اندازه روی بیت المال حساس بود. کافی بود مثلاً يک فشنگ در چادر و يا سنگرها مي ديد، همه را به خاطر آن بازخواست مي كرد كه چرا اين فشنگ روی زمین افتاده است. در منطقه كوشك بودیم. يک روز با ماشین برای سر کشی به مربي هایی كه لب كارون مشغول آموزش قايق بودند رفتم. وقتي برگشتم دیدم آقای اسلام نسب به سمتم می آید. از چهره اش خواندم که کار اشتباهی انجام داده ام. اخلاق محمد جوری بود که نیاز به حرف زدن نداشت. نگاهش، رفتارش سراسر حرف بود. - كجا بودي؟ - رفتم لب کارون به مربی های آبی سری بزنم. - چرا با موتور نرفتي؟ - موتور و ماشین چه فرقی داره! - فرقش اینه که مصرف بنزین ماشین بیشتر از موتوره! آرام با من شروع به قدم زدن کرد. - این وسایل و این بنزین بیت المال است. مال من و تو نیست، مال همه مردم است. باید همیشه سعی کنی، دقت کنی که درست و به اندازه مصرف کنی وگرنه مدیون همه مردم هستی! راوی حاج علی حسینقلی 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
می گفت من از امام حسین(ع) طلب شهادت می کنم تا مثل علی اکبر و علی اصغرش شهید شوم. دوست دارم نه سر بر بدن داشته باشم,نه قبری داشته باشم و نه نشانی از من باشد! چند شب گذشت. از خستگی گوشه سنگ خوابم برده بود که از صدای گریه جمشید از خواب پریدم. می گفت یا امام حسین, مگه من چی کار کردم که من را نمی طلبی؟ با اشک التماس می کرد, من خوابم برد تا نماز صبح. هنوز صدای گریه جمشید می امد. اما چهره ای شاد و خوشحال داشت. گفتم چی شد, خبریه؟ با خوشحالی گفت امروز به هدفم می رسم, اقا منو طلبیده! نمی خواستم باور کنم. به سمت دشمن حرکت کردیم. جمشید گفت من باید غسل شهادت کنم, اخه همین امروز بیشتر مهمان شما نیستم! گفتم تو این سرما, یخ می کنی, مریض میشی! گفت نه,من امروز به هدفم می رسم باید غسل کنم. رفت توی اب سرد رودخانه غسل کرد و برگشت. گفت می خوای یه رازی بهت بگم! گفتم بگو... گفت اقا, امام حسین را در خواب دیدم. گفت ناراحت نباش, امروز تو را می طلبم! گفتم اقا همین جا! گفتند بله, چون پاک هستی به هدفت می رسی! عصر به دستور سردار اسدی رفتیم به جایی که دشمن نفوذ کرده بود. جمشید پیشاپیش همه حرکت می کرد. با موفقیت دشمن را عقب زدیم. وقتی برگشتیم دیدیم جمشید نیست. با گریه گفتم جمشید رفت, دیگه بر نمی گرده! شب به اتفاق چند تا از بچه ها رفتیم محل درگیری. از جمشید تنها سرنیزه اش مانده بود. عراقی ها جسدش را برده بودند... و جمشید برای همیشه بی نام و نشان شد... جمشید پایخوان , فارس 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
[من ؛ با شمـا ، خودم ࢪا شناخٺم و خـدا را و جاده‌اے را کھ به سمٺِ نگاه حسـین علیه‌السلام مۍرود....♥️] 🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷@golzarshohadashiraz
خیلی به نماز اول وقت اهمیت می داد. این تکیه کلامش بود می گفت: اول نماز بعداً دنیا! . تا در جمع کسی زبانش به غیبت باز می شد، بلند می گفت: شادی روح شهدا ده صلوات بلند بفرست! وقتی از جبهه می آمد عادت داشت با من هم غذا می شد و با هم توی یک ظرف غذا می خوردیم. دیدم قاشق را در غذا وارد می کند و بعد بی آنکه متوجه شوم، قاشق خالی را به سمت دهانش می برد. مچش را گرفتم. گفتم: مادر این چه کاریه، چرا قاشق خالی؟ گفت: مادر می ترسم، لقمه ای را بردارم که شما خواسته باشید آن را بردارید! برشی از کتاب 🍃🌷🍃🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🌹🌹🌹🌹🌹: *داستان دنباله دار هر روز یک قسمت* * * * * * * 🎤به روایت زهره شیخی ماه رمضان سال ۶۵ وقتی که هاشم به مرخصی آمده بود. نیمه‌های شب با صدای گریه ای که در خانه طنین‌انداز شده بود از خواب پریدم .هول برم داشت.  صدا مرا به سمت سجاده پهن شده‌ای کشاند. چشمم به هاشم افتاد که در سجاده نشسته بود و بلند بلند گریه می کرد. نزدیک رفتم و گفتم: چی شده هاشم؟! چرا اینقدر گریه می کنی؟! مگه چی از خدا میخوای که باعث شده بغضت بترکه و اشک از چشمات سرازیر بشه؟! چیزی نگفت. فقط به گریه ادامه داد. نگاهی به ساعت انداختم دم دمای سحر بود.تصمیم گرفتم به حال خودش بگذارمش. بلند شدم که سحری را آماده کنم ناگهان مچ دستم را گرفت و مرا نشاند کنار خودش و با نفسی گرفته رو به من کرد و گفت: زهره ناراحت نشی ولی مانع شهادت من تو هستی.  آخه من بارها در معرض تیر و ترکش بودم و چند بار زخمی شدم اما هر بار که زخمی شدم تا جلوی چشمام بودی مطمئنم اگر تو راضی باشی من شهید میشم.خیلی از دوستانم شهید شدند و من را تنها گذاشتند و رفتند توروخدا دعا کن که شهید بشم. بدنم به لرزه افتاده بود. تحمل این همه بیقراری را نداشتم. دلم برایش سوخت . از طرفی فکر از دست دادنش را نمی کردم چه رسد به اینکه راضی بشوم بخواهم برای شهادت دعا کنم. اما نمی‌دانم چطور شد که آن لحظه خودم را راضی کردم که برایش دعا کنم دست به دعا آوردم و گفتم : خدایا اگر هاشم لیاقت شهادت را دارد شهادت نصیبش کن. برق چشمانش را گرفت . اشک هایش را پاک کرد. دست هایش را بالا برد و زیر لب ذکر زمزمه کرد و به سجده رفت. سالها گذشت تا اینکه خواب دیدم که در صفی به نوبت برای امام خامنه‌ای خاطره تعریف میکنیم نوبت من که رسید همین خاطره را تعریف کردم. در سفر تاریخی بیادماندنی مقام معظم رهبری به شهر شیراز که در سال ۱۳۸۷ به وقوع پیوست و شرفیابی ایشان به منزل پدر شهیدان شیخی ،این سعادت نصیب من شد که در محضر ایشان حضور داشته باشم اما قبل از حضور ایشان تصمیم گرفتم که در زمان تشریف فرمایی ایشان به منزل همین خاطر و خوابی که دیده بودم را برای آن حضرت بازگو نمایم. وقتی ایشان به همراه هیئت همراه وارد خانه شدن حال و هوای عجیبی داشتیم .پدر شهید حاج محمد و بقیه هر کدام به ترتیب چیزی گفتند. نوبت به من رسید به آقا عرض کردم که من پریشب درخواب خاطره را برای شما تعریف می‌کردم حالا هم همان خاطره را بازگو می کنم شروع کردم به تعریف آن خاطره آقا با دقت گوش می‌دادند .بعد هم تبسمی کردند و فرمودند:« گفتید اینها را یک بار هم توی عالم خواب برای من تعریف کردی ، نه ؟!» گفتم آره همه را توی عالم خواب تعریف کردم. آقا خندیدند و متفکرانه سر تکان دادند. .. ❤️❤️❤️❤️❤️❤ http://eitaa.com/joinchat/2795372568C39e6bb54eb 🌿🌿🌹🌿🌿🌹🌿🌿
💫یادی از سردار شهید محمد اسلامی نسب 💫 🌷در خانه محله آستانه، چند خانواده با هم زندگی می کردیم و هر خانواده یک اتاق داشت. در این خانه، فقط خانواده ما یک یخچال شش فوت داشت که همه با هم از آن استفاده می کردیم. یک روز خبر دادند سپاه یک یخچال 12فوت به عمو محمد داده و عمو محمد برای تحویل آن رفته است. شور و نشاطی در خانه پیچید که بالاخره یک یخچال دیگر هم به خانه ما وارد می شود و می توانیم حداقل یک آب خنک بخوریم! یکی دو ساعتی طول کشید تا عمو محمد برگشت، اما دست خالی. همه با تعجب به عمو نگاه می کردیم. - عمو پس کو یخچال! - یکی از دوستانم در خانه یخچال نداشت به او بخشیدم. - خوب ما هم نداریم! - ما که یک یخچال شش فوت داریم، آنها همین را هم نداشتند! درکش نه تنها برای من، برای بقیه هم سخت بود. عمو محمد خندید و رفت به کارهایش برسد. راوی حسن غریبی( اسلام نسب) 🌿🌷🌿🌷🌿 : ﺩﺭ سروش: https://sapp.ir/shohadaye_shiraz یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید
🔰فردے بسـیار سخـت‌کوش، متواضـع و فروتن بود، بطوریکـه خیلـی از شبهـا وقتی هواپیـمای مجروحیـن در شـیراز فرود می‌آمـد و کار بیمارسـتانها فوق‌العـاده شلـوغ می‌شـد، ما دکــتر فقیـهے را با موتورسیـکلت به بیمارســتانها می‌رساندیـم و او به درمان و مداواے آنها مشغـول می‌شـد. 🔰 ماموران سـاواک زیرناخنـم ســوزن فرو کردند، آخ نگفــتم! زیر سوزن آتش گرفتنـد دم نزدم! ناخنم را کشیـدند آه نکشـیدم! با کابل سیمے شروع کردنـد،به شـلاق زدن که تیــمسارپهلوان( فرمانده ساواک فارس) آمد. نگاهے به من کرد و گفت : مشت بر سندان آهنی می کوبید! بالگدبه جانم افتادند. بیهوش شدم اماحسرت شنیدن آخ رابدل ساواکی هاگذاشتم. به نقل شهید فقیهی👆 ☘🔻☘🔻 ﺳﻴﺪ ﻣﺤﻤﺪ اﺑﺮاﻫﻴﻢ ﻓﻘﻴﻬﻲ 🌷🌹🌷 : ﺩﺭ ایتا : http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 یادشهدازنده شـود اجرشهادت ببرید