085-nesa-fa-ansarian.mp3
5.14M
#صوت_ترجمه #صفحه_85 سوره مبارکه #نساء
#سوره_4
#جزء_5
منبع: پایگاه قرآن ایران صدا - ترجمه استاد حسین انصاریان
💠 #ضایع_کردن
🔹امام علی علیه السلام:
کسى که کار خود را ضایع و تباه سازد، هر کارى را تباه سازد.
📚غررالحکم/ج2/ح5449.
✍🏼اگر می خواهید کاری را به کسی بسپارید ببینید در زندگی خود چگونه است.
آیا نسبت به خود و خانواده اش احساس مسئولیت می کند؟
آیا کار خود را درست انجام می دهد؟
#احادیث_روزانه
Eitaa.com/fordooeha
تشییع حاجیه خانم ربابه تقی پور(فرزنداسدالله)
(همسرحاج رضا رزمی)
یکشنبه(فردا)
ساعت9:30
بهشت زهرا
قطعه19
*
استدعا نماز لیله الدفن گردید
ازخداوندمنان برای آن مرحوم رحمت ومغفرت و برای بازماندگان صبر و اجر خواهانیم
مصیبت وارده را به بازماندگان آن مرحوم به خصوص حاج محمد رزمی تسلیت عرض می نمائیم
Eitaa.com/fordooeha
شماره ۱۶
🌹🌹🌹قسمت هایی از زندگینامه ، مسئولیت و ماموریتهای سردار شهید محمد اویسی فردوئی بر گرفته از کتاب دریا آتش گرفت🌹🌹🌹
روز بعد وقتی محمد وارد اتاق حاج داود کریمی شد همه چیز به هم ریخته بود. دو سه نفر از بچه ها داخل اتاقش بودند و حاجی به قدری عصبانی بود که انگار داشت آتش از گوشهایش زبانه میکشید با ورود محمد به سمت میزش رفت و لیوانی آب ریخت و یک نفس سر کشید بعد هم تسبیحش را دست به دست کرد و بدون توجه به برگه های گزارش محمد از اتاق بیرون رفت محمد رو به عباس کرد و گفت: «چی
شده؟
عباس سری تکان داد و گفت: با محسن رضایی زدن به تیپ و تاپ هم.
سر چی؟
به ما که چیزی نگفت ولی گمونم سر تو بحث میکردن
محمد اخمهایش را در هم کشید و خواست بپرسد چرا که حاج داود با آستینهای بالازده و دست و صورت خیس وارد اتاق شد رنگ و رویش بهتر شده بود و نشان میداد که وضو آرامش کرده است با نگاهی که به بچه ها انداخت همگی حساب کار دستشان آمد. فقط عباس ماند و بقیه از اتاق بیرون رفتند. حاجی همین طور که به سمت میزش میرفت گزارشها را از محمد گرفت و نگاهش را دوخت به برگه ها بعد
سرش را بالا آورد و با نگاهی که پر بود از سؤال خیره شد به محمد.
شماره ۱۷
🌹🌹🌹قسمت هایی از زندگینامه ، مسئولیت و ماموریتهای سردار شهید محمد اویسی فردوئی بر گرفته از کتاب دریا آتش گرفت🌹🌹🌹
در حیاط حسینیه جماران و زیر بارانی که نم نم میبارید، امام صیغه عقد را بین او و محبوبه جاری کرد.بعد هم مثل همیشه حرفی را زد که به همه ی زوج ها میگف ((بروید باهم بسازید))
🌺🌺🌺🌺🌺🌺
باید بهم آموزش اسلحه بدی
محمد در حالی که غش غش میخندید گفت: «اصلاً زورت میرسه اسلحه بلند
کنی؟»
محبوبه با دوزانو کمی نزدیکتر شد و باهیجان شروع کرد به حرف زدن اون روز که رفتیم جماران خانومایی که داشتن میگشتنمون تا فهمیدن داماد تویی همه شناختنت میگفتن یکی از بهترین مربیها ،هستی ولی از آموزش خانوما در میری میگفتن حتی وقتی تلفنی با یک زن حرف میزنی، گوشی رو میگیری اونورتر.
محمد باز خندید و گفت: داشتن سر به سرت میذاشتن
🌺🌺
شماره ۱۸
🌹🌹🌹قسمت هایی از زندگینامه ، مسئولیت و ماموریتهای سردار شهید محمد اویسی فردوئی بر گرفته از کتاب دریا آتش گرفت🌹🌹🌹
دوسه
دو سه هفته ای از عید گذشته بود که راهی فردو شدند. این اولین بار بود که محبوبه را می برد روستای پدری ، محمد تابستانهای خوشی را در باغهای اقوام گذرانده و چه آتش ها که نسوزانده بود.
دلش میخواست محبوبه هم آن فضای بکر و روح نواز را تجربه کند.
نیم ساعتی بود که از خانه روستایی عمویش بیرون زده بودند. محمد درخت هایی را که هنوز جوانه نزده بودند، به محبوبه نشان میداد و میگفت: «اینا درختای گیلاسن. بهشون میگن تک دونه هیچ جای ایران مثلش رو پیدا نمیکنی اینام شاکرمی .هستن ببین شاکرمی میدن اندازه یه تخم غاز تابستون میآرمت اینجا یه دلی از عزا در بیاری
محبوبه محو باغ شده بود و از سرما به خودش میلرزید. دستهایش را به هم می مالید و ها میکرد. سپس :گفت چه سرده
شماره ۱۹
🌹🌹🌹قسمت هایی از زندگینامه ، مسئولیت و ماموریتهای سردار شهید محمد اویسی فردوئی بر گرفته از کتاب دریا آتش گرفت🌹🌹🌹
محمد
سریع اورکتش را درآورد و انداخت روی شانه محبوبه جلوی او ایستاد و
کمک کرد تا همان طور روی چادر بپوشدش
نچایی خانم؟ اینجا برخلاف قم حالا حالاها گرم نمیشه
روی
محبوبه در حالی که سرش را در یقه اورکت فرو کرده بود و عطر تیروز به جامانده آن را بو میکشید سرش را به نشانه تأیید تکان داد محمد به او خندید و دماغ محبوبه را که از سرما قرمز شده بود فشرد
تازه میخواستم ببرمت برف انبار برف بازیا ببین چه جوری یخ کردی؟ محمد همین طورکه او را دنبال خود میکشید تا از باغ بیرون ببرد، ادامه داد: «تو به درد برف بازی نمیخوری مثل نارنجی تو مدرسه موشا نازک نارنجی هستی صبر کن دخترام رو یه جوری بزرگ میکنم که از درودیوار بالا برن
محبوبه که حرف محمد برایش گران تمام شده بود تو پید به محمد: «من نازک نارنجی ام؟ اگه راست میگی بیا مسابقه
چادرش را میان دست و پایش پیچید و شروع کرد به دویدن و زودتر از محمد از
باغ خارج شد.
ادامه دارد