31.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ
🕊️بخوان #دعای_فرج را دعا اثر دارد🕊️
دعا کبوتر عشق است و بال و پر دارد🕊
بخوان دعای فرج را که #يوسف_زهرا
زپشت پرده ی غيبت به ما نظر دارد
🌹اللهم عجل لولیک الفرج🌹
#مولای_من_میلادت_مبارک
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
امشب دل بیدارم، دارد سحری دیگر
وز زمزمهام بر دل، ماند اثری دیگر
در سامره میبینم، قرص قمری دیگر
از نسل علی آمد خیرالبشری دیگر
#میلاد_امام_زمان(عج)🌺✨
#مبارک_باد🌺🎉🎊
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
Abas Kohzadi - Bi Ghararr - 128 - mahanmusic.net.mp3
3.43M
مهدی صاحب زمان(عج) بی قرارم بی قرارم تا بیای
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
بر سیّد و سالار رسولان صلوات
بر حامل آیه های قرآن صلوات
بر اسوه ی حلم و مهر و ایمان و شرف
بر مظهر حقّ حیّ سبحان صلوات
« اللّهم صلّ علی مُحمّد و آلِ محمّد و عجّل فرجهم »
بر جمــــال ورخ زیبای محمد صـلوات
بر کمال و مه بی تای محمد صلوات
تا که فیض ازلی شامل حالت بشود
برخصال وقد رعنــــــای محمد صلوات
« اللّهم صلّ علی مُحمّد و آلِ محمّد و عجّل فرجهم »
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
دلم "بهشتـی" را میخواهد
که ساکنانش "شهـدا" هستند
گوشه ای کنارشان بنشینم و
برای خود " فاتحه ای " بخوانم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
امروز به نیت شهید
#عباسعلی_قربانی
نام پدر: محمدرضا
عملیات :بدر
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند آیه #قرآن بخونیم و ثوابش را هدیه کنیم به شهدا
#همراه_شهدا
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
🕊🌹🌴🥀🌴🌹🕊
🌹 #شناخت_لاله_ها 🌹
#سردار_رشید_اسلام
#شهيد_والامقام
#حمید_باکری
#طلوع :
🗓 1334/09/01 🗓
محل تولد : آذربایجان غربی ـ میاندوآب
وضعیت تاهل : متأهل
شغل : پاسدار
#غروب :
🗓 1362/12/06 🗓
مسئولیت : جانشین فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا
محل #شهادت : جزیره مجنون
عملیات : خیبر
مزار #شهید :
#به_وسعت_قلبها
#مهربانم
#آسمانی_شدنت_مبارک
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
اين ❄برف❄ كه مانند نگين می ريزد
بـر پـای امـام آخـــريـن مـی ريـزد
نُقلی است كه از يمن وجود مهدی
بـر روی سر اهــل زمـيـن مـی ريـزد.
❤️أللَّھُمَ عجل لولیک الفرج❤️
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
شهدای شهر کهریزسنگ
#رمان_دختر_شینا #قسمت_89 #فصل_دهم به بهانه اینڪه سردش شده بود آمد توی اتاق. زیر ڪرسی نشست. دستش را گ
#رمان_دختر_شینا
#قسمت_91
#فصل_دهم
صمد داشت استڪان ها را از جلوی مهمان ها جمع می ڪرد. دو تا استڪان توی هم رفته بود و جدا نمی شد. همان طور ڪه سعی می ڪرد استڪان ها را از داخل هم دربیاورد، یڪی از آن ها شڪست و دستش را برید. شیرین جان دوید و دستمال آورد و دستش را بست. توی این هیر و ویری شوهرخواهرم سراسیمه توی اتاق آمد و گفت: «گرجی بدجوری خون دماغ شده. نیم ساعت است خونِ دماغش بند نمی آید.»
چند وقتی بود صمد ژیان خریده بود. سوییچ را از روی طاقچه برداشت و گفت: «برو آماده اش ڪن، ببریمش دڪتر.»
بعد رو به من ڪرد و گفت: «شما ناهارتان را بخورید.»
سفره را ڪه انداختند و ناهار را آوردند، یڪ دفعه بغضم ترڪید. سرم را زیر لحاف بردم و دور از چشم همه زدم زیر گریه. دلم می خواست صمد خودش پیش مهمان هایش بود و از آن ها پذیرایی می ڪرد. با خودم فڪر ڪردم چرا باید همه چیز دست به دست هم بدهد تا صمد از مهمانی دخترش جا بماند.
وقتی ناهار را ڪشیدند و همه مشغول غذا خوردن شدند و صدای قاشق ها ڪه به بشقاب های چینی می خورد، بلند شد، دختر خواهرم توی اتاق آمد و ڪنارم نشست و در گوشم گفت: «خاله! آقا صمد با مامان و بابایم رفتند رزن. گفت به شما بگویم نگران نشوید.»
ادامه دارد...✒️
#قسمت_92
#فصل_دهم
مهمان ها ناهارشان را خوردند. چای بعد از ناهار را هم آوردند. خواهرها و زن داداش هایم رفتند و ظرف ها را شستند. اما صمد نیامد.
عصر شد. مهمان ها میوه و شیرینی شان را هم خوردند. باز هم صمد نیامد. حاج آقایم بچه را بغل گرفت. اذان و اقامه را در گوشش گفت. اسمش را گذاشت، معصومه و توی هر دو گوشش اسمش را صدا زد.
هوا ڪم ڪم داشت تاریڪ می شد، مهمان ها بلند شدند، خداحافظی ڪردند و رفتند.
شب شد. همه رفته بودند. شیرین جان و خدیجه پیشم ماندند. شیرین جان شام مرا آماده ڪرد. خدیجه سفره را انداخته بود ڪه در باز شد و شوهرخواهر و خواهرم آمدند. صمد با آن ها نبود. با نگرانی پرسیدم: «پس صمد ڪو؟!»
خواهرم ڪنارم نشست. حالش خوب شده بود. شوهرخواهرم گفت: «ظهر از اینجا رفتیم رزن. دڪتر نبود. آقا صمد خیلی به زحمت افتاد. ما را برد بیمارستان همدان. دڪتر با چند تا آمپول و قرص خونِ دماغِ گرجی را بند آورد. عصر شده بود. خواستیم برگردیم، آقا صمد گفت: ‘شما ماشین را بردارید و بروید. من ڪه باید فردا صبح برگردم. این چه ڪاری است این همه راه را بڪوبم و تا قایش بیایم. به قدم بگویید پنج شنبه هفته بعد برمی گردم.’»
پیش خواهر و شوهرخواهرم چیزی نگفتم، اما از غصه داشتم می ترڪیدم.
ادامه دارد...✒️
🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃
نویسنده:بهناز ضرابی زاده
#دختر_شینا
@shohadayekahrizsang