🌹🕊🥀🌴🥀🕊🌹
#روز_جوان ...
بر آنانـے ڪه #جوانـے نڪردند
تا ما #جوانے ڪنیم ، مبارڪ باد .
آرامشمان مدیون شماست
براے #جوانے_مان دعا ڪنید
#علے_اڪبرهاے زمان ما ...
شادی روح #امام_راحل و #شهدا
#صلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
#و_عجل_فرجهم
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
🌹 #شناخت_لاله_ها 🌹
#شهيد_والامقام
#قاسم_قربانی
فرزند : عباس
#عروج :
🗓 1365/12/02 🗓
مسئولیت : سرباز
محل #شهادت : جاده اهواز ـ آبادان
نام عملیات : مأموریت و حوادث
مزار #شهید :
#گلزار_شهدای_کهریزسنگ
#مهربانم
#آسمانی_شدنت_مبارک
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
🌹دوم اسفند ماه ، سالگرد شهادت این شهید بزرگوار را گرامی می داریم.
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
6.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماه اسفند میدهد بویِ
شیرمردان جنگ
سالگرد شهادت همه شهدای عزیز بالاخص شهدای اسفندماه را گرامی میداریم.
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
4_6003312330648060924.mp3
5.69M
جان و دل شستشو بدیم...
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
عجب ماهیه این #اسفند_ماه...💔🕊
🌷 #شهید_فضل الله_محلاتی
۱اسفند ماه-اصابت موشک
هواپیمای عراقی
🌷 #شهید_حسن_ترک_لادانی
۵اسفند ماه_عملیات خیبر
🌷 #شهید_حمید_باکری
۶اسفندماه_عملیات خیبر
🌷 #شهید_حاج_حسین_خرازی
۸اسفند،-عملیات کربلای ۵
🌷 #شهید_امیر_حاج_امینی
10 اسفند_عملیات کربلای 5
🌷 #شهید_محمد_ابراهیم_همت :
17 اسفند_عملیات خیبر
🌷 #شهید_حجت_الله_رحیمی :
18 اسفند_راهیان نور
🌷 #شهید_عبدالحسین_برونسی :
23 اسفند_عملیات بدر
🌷 #شهید_عباس_کریمی
23 اسفند_عملیات کربلای 5
🌷 #شهید_مهدی_باکری
25 اسفند_عملیات بدر
ماهی به رنگ #شـــهدا🌷
ایکاش.....اللهم ارزقنی....
شهدا نگاهی🤲🏻
#الّلهُمَّصَلِّعَلَیمُحَمَّدٍوَآلِمُحَمَّدٍوَعَجِّلْفَرَجَهمْ
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
#نمــاز_شــب_دوازدهم_مـاه_شعبان برای آمرزش گناهان و درک شب قدر
🔵 پیامبر اکـرم صلی الله علیه وآله وسلم فرمودند:
🟡 هركس در شب دوازدهم ماه شعبان دوازده ركعت نماز بخواند در هر ركعت حمد یکبار و سورهى «أَلْهاكُمُ اَلتَّكاثُرُ» را ده مرتبه بخواند، خداوند متعال گناهان چهل سالهى او را مىآمرزد و چهل درجه او را بالا مىبرد و چهل هزار فرشته براى او طلب آمرزش مىكنند و نيز ثواب كسى كه شب قدر را درك كرده، خواهد داشت.
📚 اقبال الاعمال ص ۶۹۰
🛑 چه خوب است که این نماز پرفضیلت را به امام عصر ارواحنا فداه هـدیه کنیم.
#امام_زمان
#اعمال_منتظران
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
شهدای شهر کهریزسنگ
#رمان_دختر_شینا #قسمت_87 #فصل_دهم ڪسی در زد. می دانستم صمد است. خدیجه، زن داداشم، توی حیاط بود. در
#رمان_دختر_شینا
#قسمت_89
#فصل_دهم
به بهانه اینڪه سردش شده بود آمد توی اتاق. زیر ڪرسی نشست. دستش را گذاشت زیر لحاف تا گرم شود. ڪمی بعد گرمِ تعریف شد. از ڪارش گفت، از دوستانش، از اتفاقاتی ڪه توی هفته برایش افتاده بود. خدیجه را خوابانده بودم سمت راستم، و بچه هم طرف دیگرم بود. گاهی به این شیر می دادم و گاهی دستمال خیس روی پیشانی خدیجه می گذاشتم. یڪ دفعه ساڪت شد و رفت توی فڪر و گفت: «خیلی اذیتت ڪردم. من را حلال ڪن. از وقتی با من ازدواج ڪردی، یڪ آب خوش از گلویت پایین نرفته. اگر مرا نبخشی، آن دنیا جواب خدا را چطور بدهم.»
اشڪ توی چشم هایم جمع شد. گفتم: «چه حرف ها می زنی!»
گفت: «اگر تو مرا نبخشی، فردای قیامت روسیاهِ روسیاهم.»
گفتم: «چرا نبخشم؟!»
دستش را از زیر لحاف دراز ڪرد و دستم را گرفت. دست هایش هنوز سرد بود. گفت: «تو الان به ڪمڪ من احتیاج داری. اما می بینی نمی توانم پیشت باشم. انقلاب تازه پیروز شده. اوضاع مملڪت درست و حسابی سر و سامان نگرفته. ڪلی ڪار هست ڪه باید انجام بدهیم. اگر بمانم پیش تو، ڪسی نیست ڪارها را به سرانجام برساند. اگر هم بروم، دلم پیش تو می ماند.»
ادامه دارد...✒️
#قسمت_90
#فصل_دهم
گفتم: «ناراحت من نباش. اینجا ڪلی دوست و آشنا، و خواهر و برادر دارم ڪه ڪمڪم ڪنند. خدا شیرین جان را از ما نگیرد. اگر او نبود، خیلی وقت پیش از پا درآمده بودم. تو آن طور ڪه دوست داری به ڪارت برس و خدمت ڪن.»
دستم را فشار داد. سرش را ڪه بالا گرفت، دیدم چشم هایش سرخ شده. هر وقت خیلی ناراحت می شد، چشم هایش این طور می شد. هر چند این حالتش را دوست داشتم، اما هیچ دلم نمی خواست ناراحتی اش را ببینم. من هم دستش را فشار دادم و گفتم: «دیگر خوب نیست. بلند شو برو. الان همه فڪر می ڪنند با هم دعوایمان شده.»
خواهرم پشت پنجره ایستاده بود. به شیشه اتاق زد. صمد هول شد. زود دستم را رها ڪرد. خجالت ڪشید. سرخ شد. خواهرم هم خجالت ڪشید، سرش را پایین انداخت و گفت: «آقا صمد شیرین جان می خواهد برنج دم ڪند. می آیید سر دیگ را بگیریم؟»
بلند شد برود. جلوی در ڪه رسید، برگشت و نگاهم ڪرد و گفت: «حرف هایت از صمیم دل بود؟»
خندیدم و گفتم: «آره، خیالت راحت.»
ظهر شده بود. اتاق ڪوچڪ مان پر از مهمان بود. یڪی سفره می انداخت و آن یڪی نان و ماست و ترشی وسط سفره می گذاشت.
ادامه دارد...✒
نویسنده:بهناز ضرابی زاده
#دختر_شینا
@shohadayekahrizsang