eitaa logo
شهدای شهر کهریزسنگ
223 دنبال‌کننده
891 عکس
614 ویدیو
5 فایل
این کانال به منظور معرفی و ارج نهادن به مقام و منزلت شهدای شهر کهریزسنگ و خانواده های این عزیزان به طور مستقل و زیر نظر گروه رسانه ای کهریزسنگ تشکیل شده و وابسته به هیچ نهادی نمی باشد.
مشاهده در ایتا
دانلود
گـر تو خواهی که بیابی زجهان راه نجات بر محمّد تو بگو از دل  و  جان صلوات الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم هر چه خواهی تو طلب کن ز شُهنشاه جهان به علی حیدر صفدر شه خوبان صلوات الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم فاطمه بــاد شفیع خــواه تو اندر محشر به قد سرو همان ماه  درخشان صلوات الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
باید خاکریزهاۍ جنگ را بکشانیم بہ شهـر یعنـی نسلِ جدید را با شهـدا آشنا کنیم در نتیجہ جامعہ بیمہ می‌شود و یار براۍ (عج) تربیت می‌شود! 🕊️🇮🇷🕊️🇮🇷🕊️🇮🇷🕊️🇮🇷🕊️🇮🇷 امروز به نیت شهید پدر: عزیزاله عملیات: والفجر 8 ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️ برف سنگین و سرمای استخوان سوز زمستان نیز نمی توانست بسیجیان دریادل را از رفتن به جبهه های حق علیه باطل بازدارد. برف سنگین زمستان و سرمای ارتفاعات کردستان شاهد حضور بسیجیان صف شکنی بود که، راحتی و گرمای خانه را رها کرده و به خطوط مقدم جبهه می شتافتند. قدرت ایمان آنها بر سرمای زمستان چیره می شد، از اینرو هیچ گاه جبهه ها از نیروهای متعهد و دلسوز خالی نمی شد. ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
34.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بچه‌ها خاطرخواه دارین؟ من یه خاطرخواه‌هایی می‌شناسم قبل از اینکه شما به دنیا بیاین خودشون رو واستون کشتن کشته‌مرده شماها اینان! ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
📷 نخستین حمله موشکی عراق به تهران – میدان امام حسین(ع) - ۱۴ اسفند ۱۳۶۶ ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
گاز ... گاز ... اسفند ۱۳۶۴ – فاو عملیات والفجر ۸ در بحبوحه عملیات، در جاده فاو – ام‌القصر مستقر بودیم. آسمان که از صبح دلش پر بود و گرفته، شروع کرد به‌باریدن. کم‌کم دانه‌های درشت باران باعث شد از زیر پتویی که داخل چاله روی خودمان کشیده بودیم، خارج شده و به‌زیر پلی که بر روی جاده قرار داشت، برویم و باوجودی که جا نبود، به هر صورت خودمان را جا بدهیم. طول پل حدود ۲۵ متر، عرض آن ۲ متر و ارتفاع سقف آن یک متر و نیم بود. به‌جرأت می‌توانم بگویم که بیش‌تر از صدنفر زیر آن پل به استراحت مشغول بودند و انتظار زمان حرکت را می‌کشیدند.   در زیر پل اصلا متوجه تاریک شدن هوا نشدیم. تنها 2 فانوس نور آن‌جا را تأمین می‌کرد.. از کثرت نیرو در زیر پل، جای راحتی برای خواب یافت نمی‌شد؛ به‌طوری که من سرم را روی شکم یوسف گذاشته بودم. نیمه‌های شب، بین خواب و بیداری بودم. صدای خمپاره و کاتیوشا و از همه مهم‌تر لرزش زمین بر اثر حرکت تانک‌ها و نفربرها از روی پل، مانع خواب می‌شد و فقط می‌شد هر چند دقیقه چُرتی زد.   ناگهان احساس کردم بوی "سیر" می‌آید. فکر کردم این‌هم بخشی از خوابی است که دارم می‌بینم. آن‌چه را در خواب می‌دیدم، جست‌وجو کردم؛ سیر در آن وجود نداشت. چشمانم را باز کردم. همه داشتند چرت می‌زدند. خوب بو کردم. درست بود بوی سیر. وحشت وجودم را گرفت. یک‌آن در ذهنم مرور کردم که بوی سیر یعنی بوی "گاز". هنوز در حال و هوای خودم بود که یکی از بچه‌ها فریاد زد: - گاز ... گاز ... و در پی آن، همه از خواب پریدند. ماسک‌ها را به صورت زدیم و برای این‌که خفه نشویم، به‌طرف دهانه پل هجوم بردیم. وحشتِ خفقان، سراپایم را گرفته بود. ازدحام جمعیت در دهانه کوچک پل، هراسم را از خفه شدن در این‌جا بیش‌تر کرد.   هنوز از زیر پل خارج نشده بودیم که چندتایی از بچه‌های جهاد سازندگی گیلان که آن‌جا بودند، زدند زیر خنده و یکی از آنان با لهجه گیلکی گفت: - نترسید ... گاز نِی‌یه ... ما داریم کالباس می‌خوریم ... بوی سیر مال کالباسه! نگاه که انداختم، دیدم لای تکه‌های نان، مقداری کالباس گذاشته‌اند و دارند با میل و اشتهایی خاص، نوش‌جان می‌کنند. درحالی که به هم‌دیگر می‌خندیدیم، به جای‌مان برگشتیم. حمید داودآبادی ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
شهدای شهر کهریزسنگ
#رمان_دختر_شینا #قسمت_99 #فصل_یازدهم اینڪه چطور سوار ماشین شدیم و به بیمارستان رسیدیم را به خاطر ندا
این شد تمام حرفی ڪه بین من و او زده شد. چشمم به سِرُم و ڪیسه خونی بود ڪه به او وصل شده بود. همان پرستار سر رسید و اشاره ڪرد بروم بیرون. توی راهرو ڪه رسیدم، دیگر اختیار دست خودم نبود. نشستم ڪنار دیوار. پرستار دستم را گرفت، بلندم ڪرد و گفت: «بیا با دڪترش حرف بزن.» مرا برد پیش دڪتری ڪه توی راهرو ڪنار ایستگاه پرستاری ایستاده بود. گفت: «آقای دڪتر، ایشان خانم آقای ابراهیمی هستند.» دڪتر پرونده ای را مطالعه می ڪرد، پرونده را بست، به من نگاه ڪرد و با لبخند و آرامشی خاص سلام و احوال پرسی ڪرد و گفت: «خانم ابراهیمی ! خدا هم به شما رحم ڪرد و هم به آقای ابراهیمی. هر دو ڪلیه همسرتان به شدت آسیب دیده. اما وضع یڪی از ڪلیه هایش وخیم تر است. احتمالاً از ڪار افتاده.» بعد مڪثی ڪرد و گفت: «دیشب داشتند اعزامشان می ڪردند تهران ڪه بنده رسیدم و فوری عملشان ڪردم. اگر ڪمی دیرتر رسیده بودم و اعزام شده بودند، حتماً توی راه برایشان مشڪل جدی پیش می آمد. عملی ڪه رویشان انجام دادم، رضایت بخش است. فعلاً خطر رفع شده. البته متاسفانه همان طور ڪه عرض ڪردم برای یڪی از ڪلیه های ایشان ڪاری از دست ما ساخته نبود.» ادامه دارد...✒️ چند روز اول تحمل همه چیز برایم سخت بود؛ اما آرام آرام به این وضعیت هم عادت ڪردم. صمد ده روز در آن بیمارستان ماند. هر روز صبح زود خدیجه و معصومه را به همسایه دیوار به دیوارمان می سپردم و می رفتم بیمارستان، تا نزدیڪ ظهر پیشش می ماندم. ظهر می آمدم خانه، ڪمی به بچه ها می رسیدم و ناهاری می خوردم و دوباره بعدازظهر بچه ها را می سپردم به یڪی دیگر از همسایه ها و می رفتم تا غروب پیشش می ماندم. یڪ روز بچه ها خیلی نحسی ڪردند. هر ڪاری می ڪردم، ساڪت نمی شدند. ساعت یازده ظهر بود و هنوز به بیمارستان نرفته بودم ڪه دیدم در می زنند. در را ڪه باز ڪردم، یڪی از دوستان صمد پشت در بود. با خنده سلام داد و گفت: «خانم ابراهیمی ! رختخواب آقا صمد را بینداز، برایش قیماق درست ڪن ڪه آوردیمش.» با خوشحالی توی ڪوچه سرڪ ڪشیدم. صمد خوابیده بود توی ماشین. دو تا از دوست هایش هم این طرف و آن طرفش بودند. سرش روی پای آن یڪی بود و پاهایش روی پای این یڪی. مرا ڪه دید، لبخندی زد و دستش را برایم تڪان داد. با خنده و حرڪتِ سر سلام و احوال پرسی ڪردم و دویدم و رختخوابش را انداختم. تا ظهر دوست هایش پیشش ماندند و سربه سرش گذاشتند. آن قدر گفتند و خندیدند و لطیفه تعریف ڪردند تا اذان ظهر شد. آن وقت بود ڪه به فڪر رفتن افتادند. ادامه دارد...✒️ نویسنده:بهناز ضرابی زاده @shohadayekahrizsang
گـر تـو  بیمار نخواهی شوی اندر بر  خلق به  علی ابن  حسین  عابد  دانا  صلوات الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم علـم باقــر بــرساند به  تو از دین  نبی بِهمان باقر  و آن  علم  فراوان صلوات الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم دیدی آن گوشه زندان که به موسی چه گذشت بر سر تربت آن مظهر ایمان صلوات الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang
دلم "بهشتـی" را میخواهد که ساکنانش "شهـدا" هستند گوشه ای کنارشان بنشینم و برای خود " فاتحه ای " بخوانم 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 امروز به نیت شهید نام پدر: حسن عملیات :کربلای 8 ☫🇮🇷 🇮🇷☫ @shohadayekahrizsang