دهم اردیبهشت سالروز آغاز عملیات بیت المقدس گرامی باد.
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
🌹10 اردیبهشت1361- سالروز عملیات بیتالمقدس
♦️ در این روز عملیات مهم و سرنوشت ساز بیتالمقدس با تمام توان و با حضور گسترده نیروهای ارتش و سپاه آغاز شد و به مدت 25 روز و طی 4مرحله جنگ سخت به سرانجام رسید و به این ترتیب علیرغم همه حمایت های مالی، تسلیحاتی و حتی نیرویی که تقریبا توسط تمام کشورها از صدام می شد، خرمشهر که پس از 34 روز مقاومت در برابر دشمن، در تاریخ 4 آبان ماه 1359 اشغال شده بود، بعد از 575 روز در صبح روز سوم خرداد 1361 آزاد شد.
♦️این عملیات بازتاب گسترهای در رسانه های بیگانه داشت و در جریان آن، استکبار به شدت در صدد تضعیف ایرانیها بود اما اخلاص، رشادت و فداکاریهای رزمندگان اسلام فتح بزرگ خرمشهر با ارمغان آورد و خط بطلان بر توطئههای دشمنان کشید.
♦️ رادیو دولتی انگلیس گفت: موفقیت در جنگ عراق امکان پیروزی نهایی ایران را بیش از پیش محتمل ساخته است. پیروزی که در صورت تحقق آن، نگرانی کشورهای خلیج فارس و جهان عرب را بر خواهد انگیخت.
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
بیاد شهدای عملیات آزادسازی خرمشهر
فرماندهان شهید
لشگر(تیپ) پرافتخار ۲۷محمدرسول الله ﷺ
در عملیات تاریخی بیت المقدس
(اردیبهشت و خرداد ۶۱)
#شهید_محسن_وزوایی = فرمانده محور محرم
#شهید_حسین_تقوی_منش = معاون محور محرم
#شهید_محمود_شهبازی = فرمانده محور سلمان
#شهید_عباس_شعف = فرمانده #گردان_میثم
#شهید_احمد_بابایی = فرمانده #گردان_مالک_اشتر
#شهید_احسان_قاسمیه = فرمانده گردان حضرت امیرالمؤمنین {علیه السلام}
#شهید_ابوالفضل_فراهانی_پور = معاون گردان حضرت امیرالمؤمنین(ع)
#شهید_احمد_ملاسلیمانی = فرمانده #گردان_فتح
#شهید_حسین_قجه ای = فرمانده #گردان_سلمان
#شهید_محمدرضا_موحددانش = معاون گردان سلمان
#شهید_علی_اصغر_بشکیده = فرمانده #گردان_عمار
#شهید_حسین_اسلامیت = معاون #گردان_حبیب_ابن_مظاهر
#شهید_ناصر_صالحی = معاون #گردان_بلال_حبشی
هدیه به ارواح مطهر و ملکوتی
تمام شهدای عملیات جاودانه بیت المقدس
#شهدای_کهریزسنگ
#شهید محمدرضاجوابی
#شهید محمدرضا صالحی(جواد)
#شهید اسماعیل صالحی (غلامرضا)
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِین
@shohadayekahrizsang
49.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📽فیلم
مصاحبه شهید حاج احمد متوسلیان در جریان عملیات بیتالمقدس
▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️
⏳ ۱۰ اردیبهشت ۱۳۶۱ - آغاز عملیات بیت المقدس در جبهه جنوب
(آزادسازی خرمشهر)
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
22.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر روز یک صفحه قران مهمون شهیدان
شهید
#عبدالرحیم_قربانی (مصطفی)
صفحه پنجاهم قران
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢سهم شان از سفره انقلاب همین بود؛
یک قرص نان،
گلوله
و #شهادت...!
یادشهداکمترازشهادتنیست
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
🕊🥀🌴🌹🌴🥀🕊
#شهیدانه
خط مقدم جبهه بود.
گردان به میدون مین که رسید، مثل همیشه قرار شد تعدادی از رزمنده ها
برن و معبر باز کنن .
چندتاشون داوطلب شدن و رفتند.
او هم رفت.
چند قدم که رفت، برگشت.
15 سال بیشتر نداشت.
یعنی ترسیده بود! ....
خب! ترس هم داشت! ....
اما .... نه ....
پوتین هاشو از پاهاش در آورد و داد به یکی از بچه ها و گفت:
تازه از گردان گرفتم.
حیفه! بــیــت الــمــالــه...
و ... پابرهنه رفت...
خدایا کمک کن بتوانیم رهرو راه #شهدایی باشیم که با این چنین افکار پسندیده ای از جان خود گذشتند...
و رفتند تا ما در آرامش زندگی کنیم.
#بیت_المال
#حق_الناس
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang
شهدای شهر کهریزسنگ
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃ ✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃 ✫⇠ #قسمت_دویست_ون
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_دویست_وبیست_ودوم
به برادرم نگاه کرد و گفت: «سفارش ما را پیش خواهرت بکن.»
برادرم به خنده گفت: «دعوایش نکنی. گناه دارد.»
بچه ها که صمد را دیده بودند، مثل همیشه دوره اش کرده بودند. همان طور که بچه ها را می بوسید و دستی روی سرشان می کشید، گفت: «اسمش را چی گذاشتید؟!»
گفتم: «زهرا.»
تازه آن وقت بود که فهمید بچه پنجمش دختر است. گفت: «چه اسم خوبی، یا زهرا!»
🔸فصل هفدهم
سال 1365 سال سختی بود. در بیست و چهار سالگی، مادر پنج تا بچه قد و نیم قد بودم. دست تنها از پس همه کارهایم برنمی آمدم. اوضاع جنگ به جاهای بحرانی رسیده بود. صمد درگیر جنگ و عملیات های پی درپی بود. خدیجه به کلاس دوم می رفت. معصومه کلاس اولی بود. به خاطر درس و مدرسه بچه ها کمتر می توانستم به قایش بروم. پدرم به خاطر مریضی شینا دیگر نمی توانست به ما سر بزند. خواهرهایم سخت سرگرم زندگی خودشان و مشکلات بچه هایشان بودند.
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_دویست_وبیست_وسوم
برادرهایم مثل برادرهای صمد درگیر جنگ شده بودند. اغلب وقت ها صبح که از خواب بیدار می شدم، تا ساعت ده یازده شب سر پا بودم. به همین خاطر کم حوصله، کم طاقت و همیشه خسته بودم.
دی ماه آن سال عملیات کربلای 4 شروع شد. از برادرهایم شنیده بودم صمد در این عملیات شرکت دارد و فرماندهی می کند. برای هیچ عملیاتی این قدر بی تاب نبودم و دل شوره نداشتم. از صبح که از خواب بیدار می شدم، بی هدف از این اتاق به آن اتاق می رفتم. گاهی ساعت ها تسبیح به دست روی سجاده به دعا می نشستم. رادیو هم از صبح تا شب روی طاقچه اتاق روشن بود و اخبار عملیات را گزارش می کرد.
چند روزی بود مادرشوهرم آمده بود پیش ما. او هم مثل من بی تاب و نگران بود. بنده خدا از صبح تا شب نُقل زبانش یا صمد و یا ستار بود.
یک روز عصر همان طور که دو نفری ناراحت و بی حوصله توی اتاق نشسته بودیم، شنیدیم کسی در می زند. بچه ها دویدند و در را باز کردند. آقا شمس الله بود. از جبهه آمده بود؛ اما ناراحت و پکر. فکر کردم حتماً صمد چیزی شده. مادرشوهرم ناله و التماس می کرد: «اگر چیزی شده، به ما هم بگو.» آقا شمس الله دور از چشم مادرشوهرم به من اشاره کرد بروم آشپزخانه. به بهانه درست کردن چای رفتم و او هم دنبالم آمد.
✫ #رمان_دختر_شینا 🌷🍃
✫⇠ #قسمت_دویست_وبیست_وچهارم
طوری که مادرشوهرم نفهمد، آرام و ریزریز گفت: «قدم خانم! ببین چی می گویم. نه جیغ و داد کن و نه سر و صدا. مواظب باش مامان نفهمد.»
دست و پایم یخ کرده بود. تمام تنم می لرزید. تکیه ام را به یخچال دادم و زیر لب نالیدم: «یا حضرت عباس! صمد طوری شده؟!»
آقا شمس الله بغض کرده بود. سرخ شد. آرام و شکسته گفت: «ستار شهید شده.»
آشپزخانه دور سرم چرخید. دستم را روی سرم گذاشتم. نمی دانستم باید چه بگویم. لب گزیدم. فقط توانستم بپرسم:
«کِی؟!»
آقا شمس الله اشک چشم هایش را پاک کرد و گفت: «تو را به خدا کاری نکن مامان بفهمد.»
بعد گفت: «چند روزی می شود. باید هر طور شده مامان را ببریم قایش.»
بعد از آشپزخانه بیرون رفت. نمی دانستم چه کار کنم. به بهانه چای دم کردن تا توانستم توی آشپزخانه ماندم و گریه کردم. هر کاری می کردم، نمی توانستم جلوی گریه ام را بگیرم. آقا شمس الله از توی هال صدایم زد. زیر شیر ظرف شویی صورتم را شستم و با چادر آن را خشک کردم. چند تا چای ریختم و آمدم توی هال.
آقا شمس الله کنار مادرشوهرم نشسته و به تلویزیون خیره شده بود، تا مرا دید، گفت: «می خواهم بروم قایش، سری به دوست و آشنا بزنم. شما نمی آیید؟!»
💟ادامه دارد...
نویسنده: #بهناز_ضرابی_زاده
#دختر_شینا
☫🇮🇷 #شهدای_کهریزسنگ 🇮🇷☫
@shohadayekahrizsang