eitaa logo
کانال‌ شهدای‌ خمین
1.9هزار دنبال‌کننده
984 عکس
461 ویدیو
1 فایل
📝 خاطرات و وصیت‌نامه‌ شهدای خمین 📢 اطلاع‌رسانی یادواره‌های شهدای شهر و‌ روستا 🎬 کلیپ و استوری از شهدای‌ خمین ممنونیم به جهت نشر‌سیره‌شهدا کانال را به بقیه هم معرفی کنید ؛ @ya_zeynab_madad✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
📷 سپاه خمین _۱۳۶۲ مراسم توسل رزمنده‌ها شهدای این عکس 👇 فرمانده شهید بهرام شیخی شهید محمد سرلک _ شهید صفر علی رضایی _ شهید محسن سرمدی 🔸 شهید سیدعباس میرهادی صف آخر نشسته و در حال سینه زدن است. 🇮🇷کانال شهدا و رزمندگان خمین👇 @shohadayekhomein
حاج صفر عابدی می‌گفت: سیدعباس بیشتر اوقات تو مراسمات صف آخر می‌ماند، یک روز بهش گفتم سید شما فرمانده هستی چرا تو مراسم‌ها میای صف آخر؟! گفت: من اینجا می‌مانم تا ازینجا حال معنوی بچه‌ها را ببینم... هر موقع حال معنوی بچه‌ها خوب باشه میفهمم که میتونم روشون حساب باز کنم و تو جلسات لشگر ماموریت‌های سنگین تری قبول می‌کنم. 🇮🇷کانال شهدا و رزمندگان خمین👇 @shohadayekhomein
بخشی از دستنوشته شهید سیدرسول سیدین: «کاش هوا بودم و یک تنفس امام می شدم. خدایا آنچه را که میخواهی در عوض شهادت به من بدهی به امام خمینی بده» پ.ن: خمین، 1364 مراسم تشیع پیکر شهید سیدرسول سیدین به سمت گلزار شهدا 🇮🇷کانال خاطرات شهدا و رزمندگان خمین👇 @shohadayekhomein
سیدعباس یک فرمانده پشت میز نِشین نبود، تو سخت‌ترین کارها خودش را اولین نفر می‌رساند. اول خودش می‌رفت بعد به بقیه نیروها می‌گفت بیایید.... تا دید ماشین گردان رفته به گِل و در نمیاد سریع رفت شروع کرد به هُل دادن، بعد از سیدعباس یکی یکی بچه‌ها اومدن کمک تا ماشین از گِل درومد. 📷فرمانده شهید سیدعباس میرهادی _ در حال هُل دادن ماشین گردان 🇮🇷کانال خاطرات شهدا و رزمندگان خمین👇 @shohadayekhomein
📷شهید نوجوان مجتبی نوری اعزامی از روستای فرفهان 🔸نوجوان ۱۴ ساله‌ی که به خاطر شجاعتش بعد از عملیات آزادسازی ارتفاعات شِمشی ، حاج ابراهیم همت فرمانده لشکر ۲۷ تهران یک روز بیشتر در منطقه ماند تا او را ببیند.... 🔸نوجوان۱۴ ساله‌ی که وقتی وصیتنامه نوشت انگار یک عارف وصیتنامه نوشته: به نام او که زنده به اویم... رفتنم به‌ سوی اوست... بودنم به خاطر اوست... وجودم اوست و هستی‌ام اوست... معشوقم اوست، معبودم اوست، راهم اوست، هدفم اوست که با ذره ذره وجودم احساسش می‌کنم... 🔸نوجوان۱۴ ساله‌ی که با پدرش مرحوم حاج ابوالفضل نوری باهم مسابقه شهادت گذاشته بودن که کدوم یکی زودتر به شهادت برسند. ✅مزار شهید مجتبی نوری گلزار شهدای خمین می‌باشد. 🇮🇷از طریق لینک زیر عضو شوید👇 کانال خاطرات شهدا و رزمندگان خمین @shohadayekhomein
لطفا کانال شهدا را تبلیغ کنید...👇👇👇
کانال‌ شهدای‌ خمین
📷شهید نوجوان مجتبی نوری اعزامی از روستای فرفهان 🔸نوجوان ۱۴ ساله‌ی که به خاطر شجاعتش بعد از عملیات آ
ارسالی توسط اعضا کانال.... پدر شهید مجتبی نوری موقع حرکت ماشین به پسرش با صدای بلند میگفت: ((تا پیروز نشدید برنگرد)) رحمت خدا بر چنین پدران و مادران شهید پرور🌺 🇮🇷کانال خاطرات شهدا و رزمندگان خمین👇 @shohadayekhomein
یکی دو ماه قبل شهادتش جلو پله های مسجد امام خمینی(ره) دیدمش، گفت:« شیخ مسعود بعد نماز هستی خمس ام رو برام حساب کنی؟» به زبون داش مشتی خودش گفتم: «آره داش علی هستم» چیز خاصی نداشت که بهش خمس بخوره، وقتی براش حساب میکردم از خیلی چیزایی که خمس بهشون تعلق نمی گرفت میخواستم رد بشم، نمی ذاشت، می گفت خمس اینا را هم حساب کن تا بدم... 📷خمین - 24 خرداد 1401 اقامه نماز بر پیکر شهید علی کمانی 🇮🇷کانال خاطرات شهدا و رزمندگان خمین👇 @shohadayekhomein
🥀یا امام هادی(ع) 📷اولین نفر از سمت راست _ شهید محمدهادی محمدی _ روستای خوگان 🔸اهل مطالعه بود ، با اینکه درآمد زیادی نداشت اما همیشه یه مبلغ کنار میذاشت باهاش کتاب می‌خرید‌. خیلی وقت‌ها به خاطر کتابخوانی که داشت تحلیل هاش درست از آب در می‌آمد. می‌گفت: ((حرف امام یه کلمه است!حرف خدا)) 🇮🇷کانال خاطرات شهدا و رزمندگان خمین👇 @shohadayekhomein
🥀معلم مجاهد، شهید حیدرعلی زیدی 🔸مشتُلق (چشم روشنی).... در بخش زایمان نوبت شیف‌ام بود، تا خودم را برسانم بیمارستان یکم طول کشید، داخل میدان مدرس مراسم تشییع شهید بود و خیابان مملو از جمعیت! یه خانم پا به ماه که موقع زایمان‌ش رسیده بود را آورده بودن بیمارستان باید می رفتم تاکمک دست ماما باشم. با هر سختی بود خودم را رساندم. بچه که به دنیا اومد جَلدی پیچاندَمش لای ملحفه سفید تا برم از باباش مشتلق بگیرم. رسم بود وقتی بچه به دنیا می‌آمد می‌رفتیم پشت در اتاق زایمان از باباش شیرینی میگرفتیم. مخصوصا وقتی نوزاد دختر بود. به دلم صابون زده بودم که از باباش یه مشتلق خوبی بگیرم، تا رسیدم پشت در اتاق گفتم: ((بفرمایید اینم از دخترخانم کاکل زری تون)) بابای بچه کجاست؟ شیرینی ما یادش نره! یه نگاهی کردم دیدم چندتا خانمی که روبروم ایستاده بودن شروع کردن به گریه کردن... جا خورده بودم که چرا گریه می کنن! دوباره بلندتر گفتم: «بابای این دخترمون کیه» منتظر جواب بودم که دیدم یکی از همان خانم ها که داشت گریه میکرد اشاره کرد به سمت میدان مدرس گفت:« خانم پرستار، اوناهاش ... بابای این بچه همون شهیدی هست که روی دست مردم داره تشییع میشه!» عین یخ وا رفتم! باورم نمی شد، درست همان لحظه ای که دختر به دنیا آمد همان لحظه بابا داشت به سمت گلزار شهدای خمین تشییع میشد... 📷 واپسین روزهای دی‌ماه سال ۱۳۶۰ خمین _ مراسم تشییع پیکر معلم مجاهد شهید حیدرعلی زیدی 🇮🇷کانال جامع خاطرات شهدا و رزمندگان خمین _ عضو شوید👇 @shohadayekhomein