حالم عجیب بود. صدای مردی که دائم با نگرانی میگفت: مادر فقط صورتش را ببینی کافیست؛ در گوشم میپیچید.
آرام کنار تابوتش نشستم. گفتم: عزیزم! مادر بدی بودم که دیر آمدی؟
پارچهای که رویش انداخته بودند را کنار زدم. دیگر هیچ صدایی نمیشنیدم. چشمهای زیبایش را بسته بود و مثل کودکیهایش آرام خوابیده بود. چقدر صورتش شبیه قرص ماه میدرخشید.
چندماهی میشد که ندیده بودمش. خیلی منتظر آمدنش بودم. به داخل تابوت خم شدم و دست بردم زیر سرش. دلم میخواست برای آخرین بار سیر در آغوشم بگیرمش. انگار او هم منتظر این لحظه بود که تا بلندش کردم سرش را به سینهام چسباند. باز همان بوی عطر آشنا پیچید و مرا باخود به گذشته برد. به آن شبی که سه ماه بیشتر نمانده بود که به دنیا بیاید. همان شبی که برای نمازشب بیدارم کرد. شش ماهه باردار بودم و ساعت حدود سه شب، بچهی در شکمم تکانی خورد و صدای بچگانهاش را شنیدم. از ترس بلند شدم. وضو گرفتم، سجاده را پهن کردم و به نمازشب خواندن مشغول شدم. برای سورههای خاصِ نماز سواد نداشتم، به جایشان ده بار سورهی اخلاص را خواندم.
تا چندساعت از شنیدن صدای کودکم در حیرت بودم، اما نه توهم بود و نه خیال.....
زندگینامه #شهیدیحییصادقی به روایت #مادرشهید
@Shahadat1398🕊
#شهیدسیدناصرالدینحسینی
بسیار سربه زیر و ساکت بود.
به محرم و نامحرم خیلی اهمیت میداد ، وقتی به کوچه میرفت از کنار دیوار عبور میکرد و سرش را پایین میانداخت تا اگر خانمی عبور کرد نگاهش به او نیفتد.
همیشه مادر و خواهرهایش را به حجاب اسلامی و چادر با مهربانی و دلسوزی سفارش میکرد.
راوی: #مادرشهید(هرچندحالا کنار فرزند شهیدش آرام گرفته و دیگر چشم انتظار نیست)💔
روحشان شادویادشان گرامی...🌷