eitaa logo
هیئت شهدای زنجان
437 دنبال‌کننده
8.2هزار عکس
3.8هزار ویدیو
17 فایل
کانال اطلاع رسانی هیئت شهدا پایگاه ۲۱ شهید آیت الله مطهری زنجان برنامه هفتگی سه شنبه ها ساعت ۲۱
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دل باخته
💢 ✍ خاطراتی مستند و میدانی از رزمندگان زنجانی در عملیات عاشورایی 📌 💠 / ظهر روز سوم 🖌... شکست تک همه جانبه و چندین ساعته دشمن ، جانی تازه به کالبد خسته و بی رمق رزمندگان دمیده و همه جای کانال را پر از خنده و شادی کرد و در اين ميان تماشایی تر سرهای در سجود يارانی بود که بر خاک داغ و سوزان پيشانی گزارده و با زمزمه های جانسوز خود مشغول تشکر و سپاس از نصرت خدای تعالی بودند. هنوز هلهله شادی در کانال نخوابیده بود که صدای آرامش بخش اذان ظهر همه را به نماز فرا خوانده و هر کدام تیمم کرده و در سنگری رو به درگاه باری تعالی آورده و با جانی عاشق و لبانی ذاکر و شاکر مشغول راز و نياز با معشوق ازلی شدیم . چقدر زيبا و باشکوه بود آن دقايق و لحظات عرفانی و چه خاطره انگيز و بيادماندنی بود نبرد و استقامت و ایثار و از خودگذشتگی شيرمردان بسيجی . بعد از نماز برای آوردن موشک روانه بالای کانال شده و ضمن گپ و گفت و شوخی و خنده با هم‌رزمان در مسیر ، چند گونی موشک از کنار جاده خاکی برداشته و به سمت سنگر برگشتم . کانال بطور باورنکردنی خلوت و دیگر آنچنان نیرویی در خط باقی نمانده بود. اکثر سنگرها منهدم و خالی از رزمنده بود. در مسیر یک قبضه تیربار و یک قبضه بی بی کلاش بی صاحب هم در سنگرهای منهدم شده یافته و با خود به انتهای کانال آوردم. هنوز عراقی ها ساکت و آروم بودند و در کنار کانال بدبو مشغول سازماندهی نیروها و گرفتن آرایش جنگی بودند. اصلأ باورنکردنی نبود ! تعداد تانک‌های دشمن بازم افزایش یافته و چندین برابر تک قبلی شده بود. هر طرفی که نگاه می کردی فقط تانک و نفربر زرهی بود که غرش کنان در حال جابجایی و تشکیل ستون های موازی و پشت سر هم بودند. شواهد و قرائن نشان می داد که دشمن آماده حمله ای گسترده با انبوه تانکها و نفرات پیاده و کماندو به سمت کانال می باشد و بر عکس آنطرف ، اینطرف در داخل کانالی کم عمق تعداد ۲۰ یا ۲۲ نفر رزمنده خسته و بی‌خواب و از نفس افتاده با جسمی بی رمق و کوفته باقی مانده بودیم که سنگین ترین سلاح مان هم آر پی جی هفت و تیربار بود. از آرامش خط استفاده کرده و هر چقدر که می توانستم موشک و نوار تیربار و گلوله کلاش از گوشه و کنار کانال جمع کرده و اطراف سنگرم چیدیم. ساکت و آرام مشغول آماده کردن و بستن خرج موشک ها بودم که یکدفعه یک رزمنده بلند قامت و خوش هیکل کنار سنگرم ایستاده و بعد از سلام و خسته نباشید با لهجه غلیظ اصفهانی گفت : دلاور ! کمی آب داری ؟ بادگير يکدست خاکی رنگ تنش بود و يک قبضه آر پی جی هم با موشک آماده بر دوش انداخته بود. پیکرش یکپارچه خاک و خاکستر بود و از شدت تشنگی لبهاش خشکيده و از چند نقطه ترک خورده بود. چهره ای سیاه و تیره از دود باروت داشت و فقط چشمان درشت و سفیدش می درخشید. قطره ای آب در کانال پیدا نمی شد و از دیشب همه تشنه و عطشان بودیم. سريع يک کمپوت گيلاس سوراخ کرده و با لبخند و شوخی گفتم : شرمنده ! برادر ! آب ندارم . اما آب این کمپوت مثل شهد شهادت شیرین ، شیرینه !  با تبسمی شیرین ، ضمن تشکر ، قوطی کمپوت را از دستم گرفت و کمی از آبشو سرکشید و سلامی به امام حسین (ع) داد و بعد با لحنی پر از حسرت و افسوس گفت : یعنی ميشه ! شهادت نصب اين بنده روسياه هم بشه !؟ خیلی وقته دنبالش هستم ، اما افسوس که همواره یاران و دوستان رفته اند و ما هنوز هم حیران و سرگردانیم ! آهنگ و لطافت صداش آرامشی دلپذير در وجودم ايجاد کرد و صدق گفتارش از قطرات اشکی که بر گونه های خاک گرفته اش می غلطید کاملأ معلوم و هويدا بود. همرزم اصفهانی آب کمپوت را تا آخرين قطره سر کشيد و با صمیمیت خاصی روبوسی کرد و با خداحافظی راهی سمت پل بتنی شد و طولی هم نکشید که صدای سوت خمپاره‌ایی آمد و یکدفعه زمین و زمان تیره و تار شد و بارانی از ترکش و گوشت و خون به داخل سنگرم باریدن گرفت. با خوابیدن گرد و خاک برخاسته و ناگهان با چنان صحنه دلخراش و باورنکردنی مواجه شدم که واقعاً شوکه شده و سرجام خشکم زد و مات و مبهود به محل انفجار خيره مانده و بی اختیار اشک مثال باران از چشمانم باریدن گرفت. نمی دانم خمپاره ۸۱ یا ۱۲۰ دشمن به سر رزمنده اصفهانی خورده یا به زیر پایش اصابت کرده بود. اما هر کجایی که افتاده بود از هیکل بلند و خوش قواره آن دلاور مرد عاشق پیشه چیزی بجز تکه های کوچک گوشت و لباس باقی نمانده بود. اوضاعی بسیار دردناک و وحشتناکی بود. قطره های خون و تکه تکه های پوست و گوشت و لباس آن شیرمرد به دیواره های کانال پاشيده بود و بوی آزاردهنده گوشت سوخته مشام را آزار می داد..... 🌀 🖍 خاطره از بسیجی جانباز ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
هدایت شده از دل باخته
💢 ✍ خاطراتی مستند و میدانی از رزمندگان زنجانی در عملیات عاشورایی 📌 💠 / روز سوم _ پاتک سوم 🖌... برادران امدادگر با مشاهده انفجار در انتهای کانال سریعاً به کمک شتافته بودند که آنها هم با دیدن صحنه شهادت آن دلاورمرد اصفهانی بقدری شوکه شدند که گیج و منگ ایستاده و محو تماشای اوضاع خونبار کانال شدند. چفيه را از گردن باز کرده و با چشمانی اشکبار شروع به جمع آوری باقی مانده پیکر رزمنده اصفهانی کردم. امدادگران هم به کمک آمده و تکه های کوچک گوشت و لباسش را از گوشه و کنار کانال جمع کرده ‌و داخل چفیه گذاشتیم. باورکردنی نبود از آن هیکل بلند و خوش قواره ، چفيه ای بیش باقی نمانده بود که آن را هم بقچه کرده و امدادگران برای انتقال به عقبه با خود بردند. با اصابت اولین گلوله خمپاره به داخل کانال و شهادت رزمنده اصفهانی ، آتشباران دشمن باردیگر آغاز و بارانی از گلوله توپ و خمپاره و مینی کاتیوشا به روی خط باریدن گرفت. طولی هم نکشید که سر و کله هواپيماهای شکاری و پی سی هفت های عراقی هم برفراز آسمان پيدا شده و شروع به بمباران و راکت باران کانال کردند. بار دیگر دود و آتش و انفجار سرتاسر خط را فرا گرفته و غباری غليظ از گرد و خاک و دود و خاکستر همه جای کانال را در بر گرفت.  خورشيد ظهر جنوب ، هوا را گرم و سوزان کرده و حرارت داغ در دشت همچون امواج غروشان دريا ، درحال موج زدن بود. قشون عظیم تانکها و نیروهای پیاده دشمن در هاله ای از گرد و خاک مشغول نزدیک شدن به خط بودند. بچه ها تشنه کام و عرق ريزان داخل سنگرها پنهان شده و منتظر رسیدن تانکها به تیررس بودند. قشون دشمن تا میانه راه آمده و سپس ایستاده و صدها تانک همزمان با توپ و مسلسل به جان خاکریز افتاده و هر جنبنده ای را با رگبار گلوله و گلوله مستقیم توپ هدف قرار دادند. چند فروند هلیکوپتر توپ دار دشمن هم وارد معرکه نبرد شده و با توپ و مسلسل و راکت مشغول زدن کانال شدند. در عرض چند دقیقه قیامتی آتشین در داخل کانال برپا شده و سیل گلوله و بمب و موشک و راکت از زمین و آسمان به روی خط ریخته شد و بارانی از ترکش های ریز و درشت و خاک و کلوخ مثال نقل و نبات به داخل کانال و سنگرها باریدن گرفت. از آتش بی امان و سهمناکی که روی کانال ریخته می شد و از حجم گسترده و بی شمار تانک ها و نیروهای پیاده و کماندو عراقی که سرتاسر دشت مقابل را پوشانیده بودند. کاملآ معلوم و آشکار بود که تک اینبار دشمن با دفعات قبل کاملاً فرق دارد و عراقی ها این دفعه با تصمیم جدی برای شکستن مقاومت رزمندگان و تصرف کانال به پیش می آیند. صحنه نبرد ، صحنه ایی بسیار عجیب و غریبی بود. دقایقی که شاید آدم های عاقل و پرتدبیر نتواند حتی یک لحظه اش را هم قبول و باور کنند. آنطرف صدها دستگاه تانک و چندين لشگر و تيپ از نيروهای پياده و کماندوهای ورزیده عراق با مدرن ترين تجهيزات نظامی و برترین پشتيبانی هوائی و زمينی در تلاش بودند که به هر طريق ممکن زنجيره دفاعی گردان را شکسته و کانال را به تصرف خود درآوردند و در اينطرف داخل یک کانال کوچک و کم عمق ‌حدود بیست یا بیست و دو نفر رزمند خسته و بی خواب و تشنه کام با کمترين سلاح و تجهيزات و بدون کوچکترين حمايت و پشتيبانی مردانه چون کوه استوار و پابرجا ايستاده بودند و بدون کوچکترین ترس و وحشتی فقط به امداد و ياری خداوند متعال چشم دوخته بودند. دشمن زبون بعد از کوبیدن شدید کانال ، تانکهای ضد موشک تی ۷۲ خود را به حرکت در آورده و تانکها غرش کنان و با سرعت به خط نزدیک شده و همانطور که جلو می آمدند با مسلسل ، سنگرهای خاکریز را زير آتش گرفته و‌ با رگبار گلوله اجازه تکون خوردن را به کسی نمی دادند. بجز مسلسل تانک هایی که سمت کانال می آمدند. مسلسل بقیه تانکها و سلاح هزاران نیروی پیاده عراقی هم خاکریز را می زدند و چنان حجم گسترده ای از گلوله از بالای کانال و سنگرها زوزه کشان رد می شدند که موجب زمين گير شدن کامل بچه ها در داخل سنگرها شده و کوچکترين حرکتی در داخل کانال ديده نمی شد. تانک ها به چندمتری خط رسیده و با مسلسل شروع به زدن سنگرهای بالای خاکریز کردند. گلوله های سنگین دوزمانه بصورت متوالی به گونی های پر از خاک سنگرها اصابت و باعث متلاشی شدن و پاره پاره شدن گونی ها میشد . گرد و خاک فراوان موجب ایجاد هاله ای تیره و تار در داخل کانال شده و همین امر هم با کمال خوشبختی باعث عدم ديد تانکها و نیروهای عراقی شده بود. بهترین زمان برای شکار تانک‌های پیشرو بود. همه رزمندگان یکدفعه با فريادهای بلند الله اکبر و ياحسين (ع ) مردانه بپاخاسته و از لبه خاکریز شروع به تيراندازی و شلیک موشک به سمت تانکها کردند ... 🌀 🖍 خاطره از بسیجی جانباز ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
هدایت شده از دل باخته
💢 ✍ خاطراتی مستند و میدانی از رزمندگان زنجانی در عملیات عاشورایی 📌 💠 / روز سوم _ پاتک سوم 🖌... تانک‌های پیشرفته دشمن که هیچ گونه هراسی از گلوله و موشک نداشتند با سرعت به قصد شکستن خط جلو آمده و مستقیم به دل خاکریز زدند. اما خدمه بزدل شأن که بی ایمان و بی هدف پای در میدان نبرد گزارده و وحشت عظیمی هم از مرگ داشتند با شنیدن فریادهای بلند و کوبنده الله اکبر و یا حسین (ع) همسنگران به خیال اینکه رزمندگان قصد حملات استشهادی با نارنجک را دارند. ناگهان چنان وحشت کردند که شتابان دور زده و سراسیمه از خاکریز دور شدند. باور نکردنی بود. اما دوباره در چند قدمی شکست ، خداوند متعال به یاریمان آمده و در دل قشون دشمن چنان خوفی انداخت که بی دلیل و بی جهت فرار را بر قرار ترجیح داده و شروع به عقب نشینی کردند. بار دیگر صدای صلوات و فریادهای الله اکبر هم‌رزمان در فضای منطقه پیچیده و غلغله سرور و شادمانی سرتاسر کانال را فرا گرفت. اما این جشن و شادی دوامی نیاورده و دشمن بلافاصله یگان دیگری از تانکها را روانه سمت کانال کرد. تانکها با سرعت تمام خود را به حوالی خاکریز رسانیده و از فاصله بسیار نزدیک شروع به زدن سنگرها با مسلسل و گلوله توپ کردند. همزمان هم سر و کله چند فروند هلیکوپتر عراقی نیز بر فراز آسمان پیدا شده و مشغول زدن داخل کانال شدند. تمامی هم‌رزمان با اینکه آثار تشنگی و خستگی و بیخوابی از سرتاپای وجود شأن می بارید. بسیار سرزنده و استوار در انديشه حفظ و پاسداری از خط پدافندی بودند. نفرات کمی از رزمندگان گردان باقی مانده بود و برای همین هم‌ هر کدام با فاصله چندصدمتری یک قسمت از کانال را پوشش داده و با جابجایی پی در پی در طول کانال و تیراندازی متوالی ، خط را پر از نیرو و مدافع نشان میدادیم. بی بی کلاش را با دهها خشاب و یک جعبه نارنجک دستی آنطرف پل بتنی درست بالای سر حوضچه ها مستقر کرده و اینطرف هم با آر پی جی و تیربار مشغول نبرد با قشون دشمن بودم مثال فرفره بالا و پائین کانال می دویدم و با شلیک موشکی ، سریع مشغول تیراندازی با تیربار می شدم. در یکی از این جابجایی ها یکدفعه متوجه رزمنده‌ای شدم که کمی بالاتر در داخل سنگری نشسته و به طرز عجیب و مشکوکی تماشایم می کند. بقدری گرد و خاک و خاکستر و دود باروت فضای کانال را فرا گرفته بود که چندمتر هم با زور دیده می شد و برای همین هم اصلأ قادر به شناسایی او نبودم اما رفتارش خیلی عجیب و غریب بود. در آن لحظات خوف و خطر که از زمین و آسمان آتش می بارید. همانطور ساکت و بی‌حرکت نشسته بود و فقط و فقط هم به سمت انتهای کانال نگاه میکرد‌. اوج نبرد بود و کوچکترین درنگی باعث نفوذ تانکها به داخل کانال می شد. توجه ای به آن رزمنده نکرده و بیخیال به کارم ادامه دادم . نفس زنان و عرق ریزان مشغول اتصال موشک به قبضه آر پی جی بودم که یکدفعه دیدم آن رزمنده مشکوک کنارم ‌ایستاده و بطرز زیبایی هم می خندد. باور کردنی نبود برادر پاسدار جعفر امینی بودند که با یک دست گچ گرفته ، مقابلم ایستاده بودند. برادر پاسدار جعفر امینی از نیروهای کادر فرماندهی گردان خودمان بودند که به هنگام آموزش در سد دز از ناحیه دست دچار شکستگی و جهت مداوا و درمان به زنجان برگشته بودند. سلام دادم و برادر امینی هم خیلی گرم و صمیمی بغلم کرده و چندین بار صورت و پیشانیم را بوسید و گفت : خسته نباشی دلاور ! چکار داری می‌کنی ؟ واقعا محو تماشای جنگیدند شده بودم ! خدا خیرت دهد ! تمام خستگی ایم در آمد و روحیه تازه‌ای یافتم ! احسنت ! آفرین ! به این همه شجاعت و دلاوری ! خنده کنان صورتشو بوسیده و گفتم : آقا جعفر خبرتان را از زنجان داشتم ، اینجا چکار می کنید !؟ خنده نازی کرد و گفت : زنجان بودم اما با شنیدن خبر آغاز عملیات ، نتونستم طاقت بیارم و با سرعت به منطقه آمدم که گفتند گردان در خط صفین مشغول نبرد است. نشانی خط را گرفته و تعدادی از نیروهای گردان را که در عقبه در حال استراحت و بخور و بخواب بودند را هم جمع کرده و کمی نکوهش و مذمت شأن کرده و بعد هم گونی ها و جعبه های مهمات را به دوش شأن داده و در زیر بارانی از آتش و ترکش با پای پیاده و خیلی سریع و دوان دوان همه شأن را به خط آوردم. برادر امینی حدود پانزده یا شانزده نفری را با خود آورده بودند که همین امر هم باعث افزایش تعداد نفرات گردان و پر شدن بعضی از نقاط ضعیف کانال شد. جنگ و نبرد با قشون عظیم دشمن بی وقفه ادامه داشت و برای همین هم گپ و گفت را پایان داده و دوتایی مشغول نبرد در انتهای کانال شدیم. برادر امینی یک دستی مشغول تیراندازی با تیربار شدند و من هم طبق روال همیشگی به شلیک موشک ادامه دادم... 🌀 🖍 خاطره از بسیجی جانباز ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
هدایت شده از دل باخته
💢 ✍ خاطراتی مستند و میدانی از رزمندگان زنجانی در عملیات عاشورایی 📌 💠 / روز سوم _ پاتک های متوالی 🖌... تعداد تانک هائی که اینبار به سمت خاکریز حمله ور شده بودند خیلی بیشتر از دفعات قبل بود و از هر سمت و سوی دشت مقابل یگان های زرهی بود که در چندين ستون موازی و پشت سر هم در حال نزديک شدن به کانال بودند‌. نيروهای پياده و کماندو عراقی هم مثال مور و ملخ پشت تانکها و نفربرها پناه گرفته و با هر چه در دست داشتند به سمت خاکریز و کانال تیراندازی می کردند. باور کنید دشمن زبون برای در هم شکستن مقاومت بچه‌های گردان ، به ازای هر رزمنده خسته و تشنه و بی‌خواب ، دهها دستگاه تانک و نفربر و صدها نیروی کماندو و پیاده را وارد میدان نبرد کرده بود. صدای انفجارات مختلف لحظه ای قطع نمی شد و از آسمان و زمین گلوله توپ و خمپاره و موشک و راکت بود که به روی خط و اطراف کانال ریخته می شد. رگبار ‌گلوله مسلسل تانکها با صدای ترسناک و رعب آوری از بالای کانال و سنگرها می گذشتند و اصابت گلوله های پی در پی توپ تانکها به دیواره بیرونی خاکریز باعث لرزش شدید کانال و سنگرها می شد. دودی غلیظ و سياه از باروت و خاکستر فضای داخلی کانال را پوشانیده بود و تنفس را برايمان واقعاً سخت و دشوار کرده‌ بود. همسنگران عاشق پیشه ، خسته و تشنه کام اما با دل هائی همچون شیر و ایمانی هایی استوار و راسخ در سنگرهای شرف و غیرت مشغول جنگيدن و مقابله با قشون عظیم دشمن بودند و بدون هیچگونه ترس و وحشت از سیل گلوله ها و ترکشهائی که همچون باران به روی کانال و سنگرها می بارید. دلاورانه و مردانه ایستاده و بدون ذره ای ضعف و سستی در حال نبرد با قشون عظیم تانکها و نفرات پياده دشمن بودند و گهگاهی هم عزیز دلاوری در خون خود می غلطید و در میان دیدگان اشکبار یاران و دوستان به عقب منتقل می شد. با استمرار تک های دشمن ، خسارات کانال هم دقیقه به دقیقه بیشتر و بیشتر می شد و تعداد رزمندگان مدافع خط هم مدام کمتر و کمترتر می شد . اگر حملات دشمن به همان منوال و شدت ادامه می یافت . صد در صد تا عصر دیگر اثری از بچه‌های گردان باقی نمی ماند. برادر جعفر امینی که تازه نفس بود و هنوز استخوانی در خط نرم نکرده بود .‌ لحظه ای آرام و قرار نداشت و مدام جا عوض می کرد و بدون کوچکترین ترسی از باران گلوله ها و ترکش ها دلاورانه قشون دشمن را به رگبار می بست و من هم در پناه آتش تیربارش پی در پی موشک شلیک می کردم. در گرماگرم نبرد ناگهان متوجه تحرکات کماندوهای عراقی در داخل حوضچه ها شده و بلافاصله چند موشک روانه راهشان کردم .کماندوهای ورزیده گارد ریاست جمهوری عراق از شلوغی میدان نبرد استفاده کرده و ساکت و آرام در حال پیشروی از داخل حوضچه ها بودند . بی معطلی به همراه برادر امینی به آنسوی پل بتنی رفته و شروع به تیراندازی به سمت عراقیها کردیم. خوشبختانه موقعیت مان کاملاً مشرف به حوضچه ها بود و تحرکات کماندوها را قشنگ می دیدیم و با رگبار تیربار و بی بی کلاش کوچکترین حرکتی را در جا میخکوب می کردیم و برای همین هم کماندوهای بزدل و بی ایمان عراقی بعد از مدتی تبادل آتش و دادن تعدادی تلفات در نهایت کم آورده و بزدلانه مجبور به فرار از داخل حوضچه ها شدند. کم کم خورشید داغ جنوب در حال پائین رفتن بود و ما همچنان مشغول جنگ و نبرد با قشون عظیم دشمن بودیم ، اوضاع بسیار عجیب و غریبی بود. نه یک گلوله توپ و خمپاره پشتیبان داشتیم و نه یک هواپیما و هلیکوپتر خودی به یاریمان می آمد. در یک بیابان غریب و ناشناس تک و تنها مانده بودیم و از زمین و آسمان سرمان آتش ریخته می شد . خسته و تشنه حمله تانکها و نفرات پياده دشمن را دفع می کردیم . بمباران و موشک باران هواپیماها شروع می شد. میگ ها و میراژ ها و پی سی هفت ها می رفتند. سر و کله هلیکوپتر های توپدار پیدا می شد. نیروی هوایی عقب می کشید. بارانی از گلوله توپ و خمپاره و موشک و راکت روی کانال باریدن می گرفت. صحنه واقعاً ، صحنه نبرد کفر و ایمان بود و به روشنی بیانگر یاری و امداد خداوند متعال از یاوران پیر جماران خمینی کبیر بود. خدای قادر و توانا ، آنچنان خوف عظیمی به قلوب شیطانی و بی ایمان کافران انداخته بود که دشمن بزدل و زبون با آن همه نیرو و تجهیزات و تسلیحات جدید و فوق مدرن آنچنان از دهها رزمنده خسته و بی رمق می ترسید که اصلاً جرات نزدیک شدن به خط را نداشت و فقط هارت و پورت های الکی می کرد و اکتفا به کوبیدن کانال و سنگرهای روی خاکریز میکرد.. 🌀 🖍 خاطره از بسیجی جانباز ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
هدایت شده از دل باخته
💢 ✍ خاطراتی مستند و میدانی از رزمندگان زنجانی در عملیات عاشورایی 📌 💠 / عصر روز سوم 🖌... حملات زمینی و هوایی دشمن تا حوالی عصر بصورت یکسره و بی وقفه ادامه یافته و رزمندگان جان برکف گردان هم زیر بارانی از گلوله و ترکش ، دلاورانه با قشون عظیم تانکها و نفرات پياده و کماندوهای عراقی جنگیده و اجازه نفوذ و شکستن خط پدافندی را به آنان ندادند تا اینکه بعد از ساعت ها حمله همه جانبه و آتش‌باری سهمگین و گسترده ، چیزی عاید لشگریان دشمن نشده و طبق روال روزهای گذشته در مقابل ایثار و مقاومت جانانه همسنگران کم آورده و با خفت و خاری مجبور به عقب نشینی شدند ، با توقف حملات و عقب کشیدن قشون دشمن ، سرور و شادمانی باردیگر بر فضای کانال حکم فرما شده و صدای فریادهای بلند الله اکبر و صلوات رزمندگان در سرتاسر خط پدافندی طنین انداز شد. باور کردنی نبود. تمام اضطراب و نگرانی های حاکم بر کانال ، جایش را به خنده های شادی و فریادهای پیروزمندانه همقطاران داده بود. تعداد ۲۰ یا ۲۵ نفر نيروی تشنه و خسته و بيخواب در برابر قشون تابن دندان مسلح دشمن جانانه و مردانه ايستاده و جنگيده و در کمال شجاعت و پايمردی به قله رفيع پيروزی دست يافته و با سرافرازی و افتخار پای از ميدان نبرد بيرون نهاده بودند. با کدامين عقل تدبيرگر و حساب گر می توان تحليلی بر اين نبرد نابرابر و ناجوانمردانه رقم زد و چگونه می توان باور داشت که يک گروه کوچک از جوانان و نوجوانان کم سن و سال بسيجی و پاسدار با بدن های خسته و رنجور که چندین شب خواب به چشمان راه نداده اند و چندین روز سراسر حادثه و نبرد را هم سپری کرده اند. توانسته اند با کمترین امکانات و تجهیزات چندين لشگر پياده و زرهی دشمن را در نهايت عجز و ناتوانی به زانو درآوردند !؟ با پایان حملات دشمن ، آتشباران زمینی و هوایی کانال هم کم کم کاسته شده و یک آرامش نسبی در منطقه حکم فرما گردید. برادر جعفر امینی برای دیدار با بقیه یاران و دوستان روانه بالای کانال شده و من هم کمپوتی باز کرده و بعد از شستن خاک و گل دهانم با آب کمپوت ، مشغول خوردنش شدم. آفتاب سوزان جنوب کم کم در حال غروب بود و نسیم خنک عصرگاهی جسم خسته ام را نوازش داده و باعث یک حس و حال خوب در وجودم می شد. مات و مبهوت میدان نبرد بودم و داشتم به حوادث چند روز گذشته فکر می کردم که یکدفعه متوجه رزمنده مجروحی در وسط میدان شدم که با بلندکردن دست استمداد کمک می کرد. از آن فاصله دور ، تشخیص دادن دوست و دشمن بودنش اصلأ امکان پذیر نبود. چند نفری از هم‌رزمان را صدا کرده و با نشان دادن فرد مجروح ، جویای نظر آنها شدم ، داخل یک گودال کم عمق افتاده بود و مدام هم یک دستش را بلند می کرد. بعضی ها گفتند که امکان دارد از بچه های گردان خودمان باشد که شب عملیات زخمی شده و کشان کشان دارد به سمت کانال می آید. بعضی ها هم گفتند که احتمالا از نیروهای عراقی است و همقطارانش جایش گذاشته اند . با تماشای حالات جانسوز رزمنده زخمی و التماس های مظلومانه اش ، عاقبت دلم سوخته و تصمیم گرفتم که از کانال خارج و به کمکش بروم . جهت کسب اجازه به سنگر فرمانده دسته برادر پاسدار خلیل آهومند رفته و قصدم را گفتم. برادر آهومند قبول نکرده و گفتند که عراقی ها کاملا به روی میدان دید دارند و بیرون رفتن از کانال کار بسیار خطرناکی است. ناراحت و ناامید به سنگر برگشته و با دیدن تلاش های فرد مجروح دوباره حالم دگرگون شده و برای کسب اجازه بازم به سنگر برادر آهومند برگشتم. اما بازم موافقت نکرد و این حکایت چندبار دیگر هم تکرار شد تا اینکه جهت کسب تکلیف به سنگر برادر عباس تاران (خدادوست) فرمانده وقت گردان رفتم. با تعجب ایشان هم حرفهای برادر آهومند را تکرار کرده و ازم خواستن که خودسری نکرده و پیرو دستورات فرمانده دسته باشم . مأیوس و خیلی ناراحت و عصبی در حال بازگشت به سنگرم بودم که پیک دلاور گردان برادر پاسدار احد اسکندری و بسیجی دلاور یوسف قربانی هم جهت دیدن فرد زخمی همراهم شدند. سه تایی کنار سنگرم مشغول تماشای فرد مجروح بودیم که یک رزمنده آر پی جی زن اصفهانی از راه رسیده و با دیدن صحنه و شنیدن جریان ، قبضه آر پی جی را کناری گذاشته و خنده کنان با لهجه غلیظ اصفهانی گفت : خب ! من که از بچه‌های گردان شما نیستم و نیازی هم به اجازه ندارم. بعد هم یک اسلحه کلاش از بچه‌ها گرفت و سریع از کانال خارج و تند و نیم خیز سمت رزمنده زخمی رفت و بعد از اینکه بالای سرش رسید . لگد محکمی به فرد مجروح زده و سریع برگشت و با خنده گفت : ولش کنید ! حرام زاده عراقی است . بعد هم آر پی جی اش را برداشته و‌ خندان و خرامان روانه پایین کانال شد... 🌀 🖍 خاطره از بسیجی جانباز ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
هدایت شده از دل باخته
💢 ✍ خاطراتی مستند و میدانی از رزمندگان زنجانی در عملیات عاشورایی 📌 💠 / شب چهارم _ تحویل خط پدافندی 🖌... با حرکت شجاعانه رزمنده اصفهانی خیال مان از بابت خودی نبودن فرد زخمی راحت شد. اما با این وجود بازم انسانی درمانده و از پای فتاده بود که استمداد کمک می کرد و وظیفه انسانی حکم می کرد که بدون توجه به کینه و دشمنی به یاریش بشتابیم. برای همین هم به همراه برادران احد اسکندری و یوسف قربانی بدون کسب اجازه از کانال خارج و نیم خیز و شتابان به سمت محلی که عراقی افتاده بود رفتیم . نیروهای دشمن متوجه حرکت مان شده و از هر سمت و سوی شروع به تیراندازی کردند. نفس زنان و خیزان و افتان در زیر بارانی از گلوله و موشک و ترکش خود را بالای سر مجروح عراقی رسانیده و بی مطلعی پیکر خون آلوده اش را بلند کرده و‌ به طرف کانال راه افتادیم. سرباز عراقی از چند ناحیه تیر خورده و با توجه به خونی که از دست داده و می داد. اصلأ اوضاع خوبی نداشت ، مدام گریه می کرد و به زبان عربی عجز و ناله و التماس می کرد‌ و عکس زن و بچه هایش را نشان مان می داد. خلاصه با هر زحمت و مشقتی بود. عراقی را به داخل کانال آورده و کمی آب کمپوت بهش داده و با محبت و مهربانی تمام زخم هایش را پانسمان نموده و‌ با آمبولانس روانه عقبه اش کردیم. خورشید خون رنگ جنوب نم نم در افق گم شده و نوای روح بخش اذان ، جسم و جان خسته رزمندگان را صفائی دگر بخشیده و در تمام سنگرها سجاده عشق و نیاز فرش و دستان خالی و خسته به سمت آسمان و خالق بی نیاز بلند گردید. در حال تیمم بودم که برادر بسیجی مهدی حیدری از راه رسیده و با بغض و چشمانی اشگبار خبر شهادت بسیجی دلاور سعید تقیلو را بهم داد. سعید و مهدی و چند نفری دیگر از بچه‌های گردان دیشب جهت یاری رزمندگان گردان حضرت علی اصغر (ع) به خط پدافندی همایون رفته بودند که در مسیر سعید به شهادت رسیده بود. با سعید حسابی رفیق بودم و بسیار هم دوستش داشتم. رزمنده نترس و بی باکی بود که اصلاً پروای سر نداشت و با چشمانی باز و سینه ای فراخ به استقبال حادثه و خطر می رفت. او دل باخته ایی عاشق و شیدا بود که مستانه دنبال معشوق می گشت و اکثر مواقع هم پابرهنه و بدون کفش و جوراب ، سرگردان دشت و بیابان های جبهه بود و در نهایت هم گمشده خود را در بیابان ناشناس و غریبی یافته و خونین بال و خرسند تا محضر دوست پرواز نمود. با دیدگانی گریان نماز را خوانده و آنقدر خسته و بی رمق بودم که در گوشه ای از سنگر نشسته و سریعاً هم چشام بسته شده و بخواب شیرین و عمیقی فرو رفتم. نمی دانم چقدر خوابیدم ، اما با صدای زیبای پیک گردان پاسدار دلاور احد اسکندری از خواب بیدار شده و خواب آلوده و گیج و منگ گفتم : چیه احد جان ؟ حتماً بازم خبر ماندن گردان در خط را آورده ای !  برادر اسکندری خنده نازی کرده و گفت : خیر عباس جان ! اینبار خبر تحویل خط را آوردم. بلند شو و سریع آماده شو که گردان های جایگزین در راه هستند. با شنیدن این خبر آنچنان خوشحال شدم که انگار واقعاً از قفس آزاد شده و یک بار سنگین از دوشم برداشته شد. نفس راحتی کشیده و خنده کنان برخاسته و بوسه ای به صورت خاک گرفته و سیاه شده برادر اسکندری زده و گفتم : همیشه خوش خبر باشی دلاور ! تا شما به جاده خاکی برسی ، من هم آماده شدم ! احد رفت و من هم شاد و خرامان مشغول جمع آوری تجهیزاتم شدم. خبر تحویل خط بعد از چندین شبانه و روز نبرد و درگیری سنگین و طاقت فرسا ، به جسم خسته و بی‌خواب هم‌رزمان جانی تازه بخشیده و جنب و جوش عظیمی در کانال به راه انداخته بود . کم کم همه رزمندگان آماده شده و با تجهیزات کامل در داخل سنگرها نشسته و منتظر فرمان حرکت شدیم. دقایق تبدیل به ساعات شد و هیچ خبری از یگان های جایگزین نشد. انتظار به طول انجامیده و کم کم رزمندگان خسته با تجهیزات کامل در داخل سنگرهایشان به خواب رفتند. هم‌رزمان دلاور رضا رسولی و مهدی حیدری کنار هم و آرام داخل سنگرم خوابیده بودند و من هم مشغول نگهبانی در بالای خاکریز بودم. همه جا کاملا آروم و ساکت بود و سکوتی عظیم سرتاسر کانال را فرا گرفته بود. توپخانه های دشمن یکسره درحال کوبیدن عقبه بودند و صدای انفجارات شدید لحظه ای قطع نمی شد. داشتم برای سرگرمی و وقت کشی مسیر حرکت منورها را دنبال می کردم که ناگهان بوی تند سیر تازه فضای منطقه را در برگرفت و پشت سرش هم صدای فریادهای بلند شیمیایی !  شیمیایی ! هم‌رزمان در داخل کانال پیچید... 🌀 🖍 خاطره از بسیجی جانباز ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
هدایت شده از دل باخته
💢 ✍ خاطراتی مستند و میدانی از رزمندگان زنجانی در عملیات عاشورایی 📌 💠 / شب چهارم _ تحویل خط پدافندی 🖌... دشمن زبون که در مقابل ایثار و مقاومت رزمندگان کم آورده و در تنگنا قرار گرفته بود. ناجوانمردانه خط را زیر بارانی از گلوله های شیمیایی گرفته بود و همه جای کانال بوی تند سیر می داد. هراسان و سراسیمه همسنگران رضا رسولی و مهدی حیدری را بیدار و شتابان ماسک زدیم‌. در همین حین پیک دلاور گردان احد اسکندری هم ماسک زده از راه رسیده و خبر از حمله و شبیخون احتمالی عراقی ها داده و گفتند که آماده درگیری با نیروهای دشمن باشیم. آماده و ماسک زده با برادران رسولی و حیدری مشغول پاسداری از انتهای کانال شدیم . ساعتی گذشت و خبری از نفوذ و حمله نیروهای عراقی نشد. هوا هنوز گرم و داغ بود و عرق مثال باران از سر و صورتمان می بارید. تنفس هوای داغ در داخل ماسک چنان سخت و دشوار بود که واقعاً حس خفگی به آدم دست می داد. بالاخره بعد از کلی ترس و اضطراب و نگرانی ، برادران امدادگر شم میم ره وضعیت سفید اعلام کرده و خبر از رفع آلودگی شیمیایی دادند. با خوشحالی ماسک را در آورده و یک نفس راحتی کشیدم . با رفع خطرات گازهای سمی و عدم نفوذ و حمله عراقیها ، اوضاع داخل کانال دوباره به روال قبل برگشته و بازم خواب شیرین به سراغ رزمندگان خسته و بی رمق آمده و بچه ها چند نفر چند نفر با تجهیزات کامل و بصورت نشسته در داخل سنگرهایشان بخواب رفتند. ساعت یک بامداد را نشان میداد و هنوز خبری از گردان های جایگزین نبود ، خسته و با تنی فرسوده و چشمانی خون گرفته داخل سنگر نشسته و بی صبرانه چشم انتظار رسیدن یگان های جایگزین بودم . مدام هم به سمت بالای کانال و جاده خاکی نگاه می کردم. ناگهان گرد و خاکی عظیم بر روی جاده خاکی دیدم و پشت سرش هم تعداد زیادی تکاور پلنگی پوش در ستون یک نفره وارد کانال شدند. صدای بلند دستورات فرماندهان و جابجایی نیروها ، سکوت و آرامش حاکم بر کانال را برهم زده و رزمندگان یک به یک بیدار و با تحویل سنگر به مدافعان تازه نفس به سمت جاده خاکی حرکت میکردند. مشغول بستن ‌تجهیزاتم بودم که ستونی از پلنگی پوشان ارتشی به سنگرم رسیده و با شنیدن داد و بیدادهای بلند فرمانده ستون حسابی شوکه شدم. فرمانده ارتشی بیخود و بی جهت به سربازان ، فحش های خیلی زشت و بد میداد و با الفاظ زشت ‌آنان را مورد خطاب قرار می داد. نمی دانم چطور شد که یکدفعه از کوره در رفته و با گرفتن یقه فرمانده ستون با لحن بسیار تندی فریاد زدم : مرد حسابی ! این دلاوران قراره اینجا بجنگند! آخه چرا ؟ اینقدر بد و بیراه بهشون میگی!؟   خنده ای کرده و گفت: قارداش ترکی؟ گفتم: آره ! زنجانیم. به گرمی دست داده و با زبان ترکی ادامه داد که عزیزم ! به خودتان نگاه نکن که بصورت داوطلب و باکمال میل و رغبت اینجا هستید. اینها را که می بینی اکثراً  سربازانی هستند که به گفته خودشان آمده اند به اجباری و اصلأ هم دوست ندارند که الان در این زمان و این وضعیت خطرناک اینجا باشند! باور کن که اگه اینجوری باهاشون رفتار نکنم و با امر و نهی وادار به کارشان نکنم. اصلأ اطاعت نمی کنند ! بعد هم سریع حرف را عوض کرد و از اوضاع و احوال خط و دم و تشکیلات عراقیها پرسید .  خنده ای کرده و گفتم : خودتان که اول و آخر خط را دیدید! ما یک گردان بودیم که حالا به این روزگار در آمدیم. فردا صبح که آفتاب طلوع کنه و عراقی ها از خواب بیدار شوند. اینجا به جهنم سوزان مبدل شده و از زمین و آسمان فقط آتش و تیر و ترکش است که به سرتان خواهد بارید و پشت سرش هم صدها دستگاه تانک و هزاران نیروی پیاده و کماندو به سمت خط حمله ور خواهند شد و تا غروب یکسره یورش آورده و قصد شکستن خط و تصرف کانال را خواهند کرد.  خنده غرورآمیزی کرده و با قیافه حق به جانبی گفت: آخه ! با دست خالی که نمیشه با زره و فولاد جنگید! ما گردان های تکاور لشگر ۲۱ حمزه هستیم و خیلی هم مجهز آمدیم. بقدری موشک تاو و مالی یوتکا با خود آوردیم که فکر نکنم تانکی از قشون دشمن سالم بمونه ! بعد هم شتابان روبوسی کرد و دوان و دوان به دنبال نیروهاش رفت. سنگر را تحویل چند سرباز داده و روانه جاده خاکی شدم. شور و شوق فراوانی در داخل کانال برپا بود و همه جا پر از نیروهای پلنگی پوش و تسلیحات و مهمات بود. بین راه به سنگرهای منهدم شده نگاه می کردم و به آن فکر میکردم که اگر به سلاح و تجهیزات مدرن بود. دشمن باید با آن همه هواپیما و هلیکوپتر و تانک مدرن و هزاران نیروی پیاده و کماندو ‌دهها بار در این چند روز موفق به شکستن خط و تصرف کانال می شد... 🖍 خاطره از بسیجی جانباز ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
هدایت شده از دل باخته
💢 ✍ خاطراتی مستند و میدانی از رزمندگان زنجانی در عملیات عاشورایی 📌 💠 / شب چهارم _ تحویل خط پدافندی 🖌... دل خوش و امیدوار به اینکه لشگر برای بردن رزمندگان خسته و از نفس افتاده گردان حتماً چند دستگاه تویوتای جنگی خواهد فرستاد. به جاده خاکی رسیده و برعکس انتظارم دیدم که هیچ خبری از ماشین نیست و باید با پای پیاده به عقب برگردیم. با خروج همه همقطاران از داخل کانال دستور حرکت صادر و گروه کوچک مان به ستون یک شروع به راهپیمایی از کناره جاده خاکی کرد. از گردان دویست و چهل نفره حضرت حر (ره) ، فقط حدود ۲۰ الی ۲۵ نفری باقی مانده بودیم که اکثریت هم از شدت خستگی و بی خوابی نای راه رفتن نداشتیم. حرکت ستون بسیار کند و آهسته بود و همگی ساکت و سر در گریبان راه می رفتیم. هنوز چندمتری از کانال دور نشده بودیم که فضای منطقه با روشن شدن تعداد زیادی منور در آسمان مثال روز روشن شده و بلافاصله هم بارانی از گلوله های توپ و خمپاره و کاتیوشا بر روی جاده خاکی و اطراف آن باریدن گرفت. دشمن زبون از جابجایی یگان ها مطلع شده و از ترس عملیات جدید ، منطقه را به کوره ای از آتش مبدل کرده بود. منورهای رنگارنگ دسته دسته در آسمان روشن و خمپاره های ۱۲۰ سوت کشان یکی پس از دیگری به اطراف مان اصابت کرده و با صدای رعب آوری منفجر و مجبور به خیز زدن مان می کردند. کف زمین پهن می شدیم و ترکش های ریز و درشت ، سرخ و زوزه کشان از بالای سرمان رد می شدند. افتان و خیزان از خط پدافندی فاصله گرفته و از محدوده آتشباری ادوات سبک دشمن خارج شدیم. مسیر بسیار طولانی بود و همه هم کاملاً خسته و بی خواب بودیم. بعضی ها آنقدر خسته و بیخواب بودند که همانطور راه رفتنی ، یکدفعه خواب شأن می برد و با حالات بسیار عجیب و خنده داری افتاده و پخش زمین می شدند. نفرات پشت سر آنها هم که اوضاع بهتری از آنان نداشتند. گیج و خواب آلوده با هیکل رزمنده افتاده برخورد و یکی پس از دیگری نقش بر زمین می شدند ‌و همین امر هم موجب خنده بقیه هم‌رزمان و توقف ستون می شد. بعد از ساعت‌ ها راهپیمایی و سرگردانی در دشت ناشناس و غریب ، عاقبت با دنبال کردن مسیر چند گلوله منور تفنگی به داخل مقری بزرگ و پر سنگر هدایت شدیم. انگاری مقر یا ستاد فرماندهی نیروهای عراقی بود. همه جاش پر از قبضه های بزرگ توپ و پوکه و خرج بود. با مقر توپخانه ای که روز اول ورود به منطقه ، داخلش مستقر بودیم کاملاً فرق داشت. هم بزرگ تر بود و هم استحکامات و سنگرهای بسیار محکم و خوش ساختی داشت. با ورود به مقر دستور آزاد باش صادر و به دنبال مکانی برای خواب روانه سنگرهای مقر شدم. اما بدبختانه به هر سنگری سر زدم ، کاملا پر بود و جای سوزن انداختن هم نداشت. رزمندگان خسته و خاک آلوده با دست و صورت های سیاه شده ، بصورت فشرده کنار هم خوابیده و در خوابی شیرین و عمیق  بودند.  خلاصه هر چه گشتم سنگری خالی نیافته و در نهایت داخل چاله آتش یکی از توپ ها نشسته و خواستم بخوابم که ناگهان دهها گلوله سرخ و درخشان در بالای مقر خاموش شدند. گلوله توپ های سنگین و دورزن عراقی معروف به خمسه خمسه بودند که رزمندگان ترک زبان نام (من اولم) بر آنان نهاده بودند. چرا که اصلاً معلوم نبود بعد از خاموش شدن به کجا خواهند افتاد. خلاصه گلوله های خمسه خمسه یکی بعد از دیگری به داخل مقر و اطراف آن افتاده و با صدایی وحشتناکی منفجر و باعث بیداری و وحشت و کنجکاوی رزمندگان شد. محل استقرارم هیچ گونه امنیتی نداشت و هر لحظه امکان داشت که یکی از گلوله های توپ من اولم به روی سرم بیفتد. ترکش های ریز و درشت شأن هم مثال شهاب سنگ های سرخ و سوزان به محوطه داخلی مقر فرو می ریخت. خلاصه از ترس خمسه خمسه و ترکشهای بزرگ شأن اصلأ خوابم نبرد تا اینکه عاقبت سحر دمیده و صدای خوش اذان فضای مقر را عطرآگین کرد. تیمم کرده و سریع نماز را خوانده و دوباره سعی در خوابیدن کردم که ناگهان صدای فریادهای بلند رزمنده ای در مقر پیچید که تمام رزمندگان برای شنیدن سخنان سردار باکری فرمانده دلاور لشگر مقابل سنگر فرماندهی تجمع کنند و بعد هم چند نفر دیگر وارد یک به یک سنگرها شده و با بیدار کردن رزمندگان خفته ، همه را به مقابل سنگر فرماندهی هدایت کردند. سحرگاه خوش نسیم جنوب بود و دیدن چهره معصوم و دوست داشتنی سردار باکری آن هم در آنجا و آن لحظات خستگی و ناتوانی ، چنان تحفه ارزشمند و روحیه بخشی بود که رزمندگان با شنیدن خبر ، آنچنان سر شوق و ذوق آمدند که بلافاصله گروه گروه در جلوی سنگر فرماندهی اجتماع کرده و با شور و هیجان چشم انتظار دیدن چهره زیبای فرمانده دل ها ، سردار مهدی باکری ‌شدند .. 🌀 🖍 خاطره از بسیجی جانباز ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
هدایت شده از دل باخته
💢 ✍ خاطراتی مستند و میدانی از رزمندگان زنجانی در عملیات عاشورایی 📌 💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات _ گردان دواطلب 🖌... در کنار درب ورودی مقر دهها دستگاه تویوتای سقف دار و بی سقف ‌به صف شده و عده کثیری هم از رزمندگان اطراف شأن تجمع کرده بودند. به اجتماع رزمندگان پیوسته و همچون آنان با شور و هیجان منتظر دیدار سردار دل ها مهندس مهدی باکری شدم. مقابل سنگر فرماندهی مملو از دلاورمردانی بود که بعد از چندین روز نبرد سهمگین و مقاومت جانانه با چهره های خسته و بی رمق کنار هم با لباس ها و قیافه های خاکی و کثیف ایستاده بودند. بعضی چهره ها بقدری سیاه و تیره بود که فقط سفیدی چشم هایشان دیده میشد. تعدادی رزمنده مجروح هم در جمع دیده می شدند که با پیکری زخم خورده و پانسمان شده به عقبه برنگشته و همچنان مانده و دلاورانه به دنبال مبارز و هم آورد می گشتند.  محو تماشای بهترین و مخلص ترین بندگان خداوند متعال بودم که رزمنده ایی بالای یکی از تویوتاها رفت و بعد از سلام و صلوات ، گفت که ایران زاد ریئس ستاد لشگر عاشورا می باشم و حامل پیام فوری و اضطراری سردار باکری از آنسوی دجله هستم. سردار ایران زاد اول از تلاش و زحمات شبانه و روزی رزمندگان لشگر تشکر کرده و بعد ادامه داد که قرار بود سردار باکری خود در این محفل حضور داشته باشد. اما اوضاع در آنسوی دجله بقدری وخیم و بحرانی است که سردار خود در منطقه مانده و مشغول نبرد با قشون عراقی هاست. شما عزیزان تمام نیروهای باقی مانده از گردان های عمل کننده لشگر عاشورا هستید که انصافاً هم در روزهای گذشته به وظیفه و تکلیف خود مردانه عمل کرده و الان هم تویوتاها آماده اند تا شما را به لب آب برده و روانه عقبه شوید. اما بدانید و آگاه باشید که آنطرف دجله سردار باکری نیاز شدید به یاری و کمک دارد و مرا هم فرستاده که برایشان نیروی کمکی ببرم. هر کدام تان توانی در بدن دارید و می توانید ، بمانید تا به یاری فرمانده لشگرمان بشتایم که بی صبرانه انتظارمان را می کشد. با اتمام سخنان سردار ایران زاد ، غوغایی عظیم در بین رزمندگان بر پا شده و نیروهای هر گردان در گوشه ای تجمع کرده و در مورد رفتن یا ماندن مشغول بحث و گفتگو شدند. تعدادی از یاران زنجانی هم دور هم نشسته و گرم گفتگو بودند. به جمع شأن پیوسته و کنارشان نشستم. برادران بسیجی حسن چترسیاه و رسول منتجبی و حسن محمدی ، رزاق کرمی ، علی احمدی ، بیژن موحد ، مجید رحیمی ، سید مجتبی موسوی عزم برگشت نموده و انصافاً هم حرف های منطقی و کاملاً درست و عقلانی می زدند. می گفتند که پنج شبانه و روز است که یک خواب راحت نکرده ایم و آنقدر هم با عراقی ها جنگیده ایم که از نفس افتاده و کاملاً خسته و بی رمق شده ایم. خورد و خوراک که هیچ ، سر و صورت و بدن مان پنج شبانه روز است که آب و تمیزی به خود ندیده و همه هیکل مان کثیف و سیاه هست. خلاصه هرکدام دلیلی برای برگشتن آورده و عاقبت هم بعد از کلی بحث و گفتگو ، همگی متفق‌القول تصمیم به بازگشت گرفته و مشغول جمع آوری تجهیزات مان شدیم. از جمع یاران خارج و حیران و سردرگم مشغول گشت و گذار در اطراف مقر شدم. در درونم طوفانی عظیم برپا بود و وجودم به آوردگاه نبرد عشق و عقل مبدل شده بود. عشق مرا به ماندن و پیمودن کوی معشوق تا نهایت فرا می خواند و عقل مصلحت اندیش هم از خطرات و رنجهای میسر می گفت و از ادامه راه برحذرم میکرد. عشق می گفت که برای رضای حق به وادی فنا آمدی و عاشق صادق از رنج ها و ملامت ها نمی گریزد و عقل عافیت طلب و مصلحت بین هم می گفت که چندین روز است که نخوابیدی و خسته و بی رمق و ناتوانی ، وظیفه و تکلیف خود را هم بعنوان یک رزمنده انجام داده ای ! چرا از دیوان عقل حدیثی نمی خوانی و از این دشت پربلا و پرخطر که پر از خون و آتش و تیر و ترکش است به کنج آسایش و آرامش و عافیت نمی گریزی !؟ در همین افکار غوطه ور بودم که چشام به شیرمردانی افتاد که قصد ماندن داشتند و با شور و هیجان مشغول پرکردن خشاب ها و نوارهای تیربار بودند. آن مستان ميخانه عشق ، آنچنانی با اشتياق و علاقه داوطلب شرکت در اين ماموريت خطرناک بودند که گويی تازه از گرد راه رسيده و هنوز کاری انجام نداده و با تمامی قدرت و توان آماده نبرد می شدند. آنان واقعاً خستگی و خواب را به سخره گرفته و با چهره های شاد و خندان رهسپار ميدان خون و شهادت بودند. نمی دانم دیدن آن دلاورمردان عاشق پیشه ، چه بلایی بر سر دلم آورد که در یک لحظه تمام وجودم پر از عشق و شور شد و با پشت پا زدن به نصیحت ها و اندرزهای عقل عافیت اندیش ، تصمیم به ماندن گرفته و برای برداشتن سلاح و تجهیزاتم به سمت دوستان و هم‌رزمان زنجانی برگشتم.. 🌀 🖍 خاطره از بسیجی جانباز ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
هدایت شده از دل باخته
💢 ✍ خاطراتی مستند و میدانی از رزمندگان زنجانی در عملیات عاشورایی 📌 💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات _ گردان دواطلبان 🖌... صدای بوق ممتد تویوتاها خبر از آغاز حرکت داده و رزمندگان عازم عقبه شروع به سوار شدن کردند. شتابان به درب ورودی مقر رفته و دیدم همقطاران و دوستان زنجانی هم در پشت یکی از تویوتاها نشسته و چشم انتظارم هستند. زحمت کشیده و سلاح و وسایل مرا نیز با خود برداشته بودند‌. به کنارشان رفته و با برداشتن سلاح و تجهیزاتم از پشت ماشین ، شاد و خرامان گفتم : سفر بی خطر دوستان ! ما که ماندنی شدیم ! ناگهان همهمه ای به پا شده و هم‌رزمان از هر طرفی شروع به اعتراض‌ و مذمتم کردند. یکی گفت : رفیق نیمه راه نباش ! آن یکی گفت : نامردی نکن و بزار همه با هم برگردیم ! آن دیگری گفت : الان بمونی ، دیگه برگشتند با خداست ! خلاصه دوستان مدتی نصیحت و ملامتم کرده و با اصرار و خواهش خواستار بازگشتم به عقبه شدند. تا اینکه عاقبت متوجه شدن که در قضیه ماندنم کاملاً مصمم و جدی هستم و برای همین هم دیگه از بحث و جدال دست برداشته و یک به یک روبوسی و حلالیت طلبی کرده و با خداحافظی راهی پشت جبهه شدند. به جمع رزمندگان داوطلب پیوسته و مشغول پرکردن کوله آر پی جی شدم. نيروهای دلاور و جان برکفی که جملگی در نهايت ايثار و شهامت دواطلب حضور در اين ماموریت خطیر شده بودند. شيرمردانی غيور از بچه های باغیرت استانهای زنجان و اردبیل و آذربايجان های غربی و شرقی بودند که جملگی هم از نیروهای خسته و بی خواب گردان های عمل کننده لشگر ۳۱ عاشورا در چندین روز اخیر در منطقه عملیاتی بودند. تعداشان زیاد نبود و اصلأ هم اوضاع خوب و سر و وضع مناسبی نداشتند. خستگی و بیخوابی از سرتاپای هیکل شأن می بارید و همه هم خاک آلوده و بسیار سیاه شده و کثیف بودند. اما با این وجود روحیه بسیار عالی و بالایی داشتند و بسیار هم پرهیجان و مبارزه طلب بودند. اصلاً باور کردنی نبود ، هیچکدام نگران اتفاقات آینده و مرگ و نیستی نبودند . مدام با هم شوخی کرده و به چهره های سیاه و دود گرفته همچون حاجی فیروز یکدیگر گیر داده و های های می خندیدند. تمام آن جوانمردان دل باخته ، چندين شبانه و روز متوالی بود که بدون کمترین خواب و استراحتی ، در زير بارانی سيل آسا از گلوله و بمب و راکت و موشک و خمپاره و ترکش دليرانه جنگيده و در مقابل دهها لشگر پياده و زرهی و کماندویی عراق بی باکانه و مردانه ايستادگی کرده بودند و در طول مدت ماموريت يگانهای خود ، با تمامی وجود از شکستن خطوط پدافندی تا تحويل سنگرها به نيروهای پياده ارتش که به عنوان نيروهای پشتيبان و جايگزين وارد منطقه شده بودند. با ياری و امدادهای غیبی خداوند قادر و توانا جلوگیری کرده و اکنون بخوبی می شد که آثار خستگی و بخوابی را در چهره های سياه و دود گرفته نفر به نفرشأن کاملا مشهود و هويدا ديد. از باقی مانده گردانهای عمل کننده و پشتيبان لشگر ۳۱ عاشورا ، که جملگی از خطوط پدافندی و خط مقدم برگشته بودند. بنا به درخواست فرمانده عزیز لشگر سردار مهدی باکری ، گردانی نیم بند و کم نفرات ،  تشکيل و فرماندهی آن هم بر عهده برادر عباس تاران (خدا‌دوست) معاونت دوم گردان حضرت حر (ره) گذارده شد. تعدادی از رزمندگان غیور و شجاع زنجانی نیز در جمع دواطلبان حضور داشتند از جمله برادران دلاور احد اسکندری و رضا رسولی ، خلیل آهومند ، محمد عابدینی ، انعام الله محمدی ، غلامحسین رضایی ، مهدی حیدری ، صمد محمدی ، اصغر کاظمی ، یوسف قربانی ، سید داود طاهری ، فرامرز گنجی و چند نفری دیگر که نامشان را نمی دانستم. با بازگشت تویوتاها از لب آب ، سریع فرمان حرکت صادر و همه بر پشت تویوتاهای سقف دار و بی سقف سوار و با تکیبر و صلوات روانه میدان درگیری شدیم. منطقه بسیار شلوغ و پر از جنب و جوش بود و هیچ شباهتی به منطقه خلوت و خالی از نیرو و تجهیزات روزهای اول ورودمان نداشت. همه جا مملو از تجهیزات سبک و سنگین بود و به هر سمت و سوی هم نگاه میکردی ، تعداد بیشماری از تکاوران کلاه کج و سربازان پلنگی پوش ارتشی را می دیدی که تند و تند مشغول حفر زمین و ساخت سنگر بودند. دیدن آن همه رزمنده تازه نفس و انبوه مهمات و تجهیزات جنگی ، جان تازه‌ای به وجود خسته ام بخشیده و آنچنان حال خوبی بهم دست داد که واقعاً احساس قدرت و قوت قلب کرده و دیگر فتح و پیروزی را بسیار نزدیک و سهل و آسان تصور کردم! مسیرمان خیلی طولانی نبود و بعد از حدود نیم ساعتی حرکت در کناره رودخانه دجله توقف و بنا به دستور فرماندهان پشت سیل بند خاکی رودخانه مستقر شدیم. طبق گفته ها باید منتظر تعدادی از نیروی تازه نفس می ماندیم.. 🌀 🖍 خاطره از بسیجی جانباز ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
هدایت شده از دل باخته
💢 ✍ خاطراتی مستند و میدانی از رزمندگان زنجانی در عملیات عاشورایی 📌 💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات _ آنسوی دجله 🖌... محور عملیاتی درست منطقه ای بود که شب دوم عملیات گردان حر قرار بود آنجا عمل کند که بصورت ناگهانی ماموریت گردان تغییر کرد و برای همین هم شناخت خوبی از موانع طبیعی و مصنوعی و مواضع دفاعی عراقیها داشتم . رزمندگان خط شکن بامدادان با عبور از رودخانه ، منطقه نعل اسبی (کسیه ای) را تصرف و به سمت روستای حریبه در کنار اتوبان بصره به العماره پیشروی کرده بودند. محل استقرارمان بسیار ناامن و شلوغ بود و هواپیماها و هلیکوپترهای عراقی بصورت یکسره رودخانه و اطراف پل شناور را بمباران و موشک باران می کردند‌. به دلایل نامعلومی توقف گردان به درازا کشید . یواشکی از جمع یاران خارج و مشغول گشت و گذار در اطراف شدم. عده زیادی از برادران تدارکاتچی با جان و دل مشغول کار و تلاش بودند و عرق ریزان و نفس زنان جعبه ها و گونی های مهمات و آب و آذوقه را از پشت تویوتاها پیاده و کنار دیواره رودخانه می چیدند. دهها دستگاه آمبولانس کاملاً نو و تمیز هم کنار هم به صف شده و منتظر مسافر بودند. مهندسی لشگر طبق طرح قبلی با قطعات کوچک یونولیت معروف به پل خیبری ، پل شناوری سبک بر روی رودخانه دجله زده بودند که فقط نفرات قادر به رفت و آمد بر روی آن بودند. دوتا قبضه پدافند هوائی چهار لول هم برای حفاظت از پل در چپ و راست ورودی پل مستقر کرده بودند که یکسره در حال تیراندازی بودند و با رگبارهای متوالی از نزدیک شدن هواپیماها و هلیکوپترها به پل جلوگیری میکردند. مشغول وارسی نخلستان آنطرف رودخانه بودم که یکدفعه صدای شورانگیز و روحیه بخش مارش عملیات در فضای منطقه پیچیده و چنان شور و حالی به رزمندگان بخشید که صدای فریادهای تکبیر و صلوات منطقه را برداشت . طولی هم نکشید که ماشین تبلیغات گرد و خاک کنان و مارش زنان به همراه دهها دستگاه تویوتا پر از نیرو به کنار رودخانه رسیده و رزمندگان با تکبیر و صلوات پیاده و با روحیه بسیار بالا به نیروهای گردان ملحق شدند. آن دلاوران پاکباز و عاشق ، همگی از رزمندگان قدیمی جبهه ها بودند که با شنیدن خبر آغاز عملیات ، تاب ماندن در شهرها را نیاورده و سراسیمه خود را به منطقه رسانیده و اکنون هم تازه نفس و نیرومند و شادمان روانه میدان نبرد بودند. با الحاق نیروهای تازه وارد ، نفرات گردان به حدود ۱۲۰ نفری افزایش یافته و بلافاصله هم دستور حرکت صادر و هر کدام با برداشتن چندگونی موشک آر پی جی و گلوله کلاش و تیربار شروع به عبور از روی پل کردیم.  روی پل بسیار شلوغ و پر رفت و آمد بود و برادران‌ حمل مجروح مدام در حال انتقال پیکر پاک شهدا و مجروحین به اینطرف رودخانه بودند. شتابان از روی پل عبور کرده و وارد نخلستان آنسوی رودخانه معروف به نعل اسبی (کسیه ای) شدیم. هنوز چند قدمی در داخل نخلستان راه نرفته بودیم که ناگهان آتش‌باری دشمن آغاز و از زمین و آسمان آتش بر سرمان باریدن گرفت. آتشباران بقدری شدید و پرحجم گردید که دیگر ادامه مسیر امکان پذیر نشده و بنا به دستور وارد کانالی کم عرض و کم عمق شده و همه بصورت کاملاً فشرده کنار هم نشستیم. ادوات سبک و سنگین دشمن انگار گرای دقیق نخلستان را داشتند و بصورت دقیق و میلیمتری وجب به وجب آن را میزدند و آتش و انفجارات نقطه به نقطه به محل استقرارمان نزدیک و نزدیکتر می شدند. نگران انبوه گلوله های توپ و خمپاره بودیم که ناگهان هواپیمایی بسیار بزرگ و غول آسا در روبروی نخلستان ظاهر شد که شباهت عجیبی به هواپیماهای مسافربری داشت. واقعاً چیز عجیب و غریبی بود و اندازه و هیکل رعب آوری داشت. داشتیم با تعجب و شگفتی قد و قواره بزرگ هواپیما را تماشا می کردیم که نم نم به بالای نخلستان رسیده و دوتا بمب سیاه رنگ و بسیار بزرگ بر روی نخلستان انداخت که اندازه شان در فراز آسمان به اندازه بشکه دویست و بیست لیتری بود. خلاصه در میان دیدگان حیران مان ، بمب ها یکی پس از دیگری در داخل نخلستان فرود آمده و با صدای بسیار گوش خراش و وحشتناکی منفجر شدند. یکدفعه قیامتی برپا شده و همه جا تیره و تاریک شد. نخل ها دسته دسته از ریشه کنده و به این طرف و آن طرف پرتاب شدند و زمین همچون پارچه ای نازک جر خورد و شکاف های طویل و عمق کف نخلستان را فرا گرفت. کانال دیگر محل امنی برای ماندن نبود و برای همین هم سریع فرمان حرکت صادر و زیر بارانی از آتش و گلوله و ترکش از کانال خارج و سراسیمه به سمت روستای حریبه راه افتادیم . آتشباران و بمباران بقدری پرحجم و وحشتناک بود که بعضی‌ها از همراهی گردان منصرف و از همانجا عقب گرد کرده و شتابان به آنسوی رودخانه بازگشتند.. 🌀 🖍 خاطره از بسیجی جانباز ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab
هدایت شده از دل باخته
💢 ✍ خاطراتی مستند و میدانی از رزمندگان زنجانی در عملیات عاشورایی 📌 💠 روز پنجم / آخرین روز عملیات _ آنسوی دجله 🖌... در زیر بارانی از گلوله های توپ و خمپاره و کاتیوشا شتابان و سراسیمه عرض نخلستان را طی کرده و از کنار دیواره رودخانه به راه خود ادامه دادیم تا اینکه بعد از مدتی پیاده روی ، نفس زنان و عرق ریزان وارد یک خندق بسیار بزرگ و طویل شدیم که دارای دیواره های بلند و چندمتری بود. خندق چنان عمق و وسعتی داشت که عراقیها چند دستگاه تانک دورزن در داخلش مستقر و مشغول زدن عقبه بودند که دیشب در حین عملیات غافلگیر و کاملاً سالم به دست رزمندگان افتاده بودند. به کنار تانکها رسیده و‌ فرمان توقف صادر و همه در کنار دیواره های بلند خندق مشغول استراحت شدیم. چند رزمنده خاک آلوده در حال انتقال تعدادی اسیر سالم و مجروح به عقبه بودند. برخاسته و با سلام ، از اوضاع خط و میدان نبرد پرسیدم. رزمنده ای که جلوی همه حرکت می کرد. شاد و خندان گفت : بچه‌ها ، عراقیها را تار و مار کرده و به اتوبان رسیده‌اند و برای تثبیت خط ، فقط به مهمات و نیروی کمکی نیاز دارند. حرف هاش خیلی دل گرم کننده و روحیه بخش بود و حس و حال خوبی را هم به وجود خسته ام بخشید. اما رزمنده ایی که آخر ستون زخمی و لنگان لنگان راه می رفت . همینکه‌ به کنارم رسید. خیلی هراسان و وحشت زده گفت : تا وقت هست و دیر نشده سریع برگردید! اون جلو ، فقط مرگ و اسارت است ! عراقیها بقدری تانک و نیرو وارد منطقه کردند که تا ساعتی دیگر همه جا را به خاک و خون می کشند ! در عرض چند لحظه دو حرف کاملاً متناقض و متفاوت شنیدم و طوری سردرگم و گیج شدم که اصلأ نفهمیدم باید کدام یک از این حرفها را باور کنم. دیواره های بلند خندق ، جان پناهی امن و ایمن بودند و خیالمان از شر انفجارات و تیر و ترکش ها کاملاً آسوده بود و برای همین هم رزمندگان با خیال راحت گروه گروه کنار هم نشسته و مشغول گپ و گفت بودند. در کنار هم‌رزمان دلاور برادران پاسدار احد اسکندری و خلیل آهومند و رضا رسولی و مهدی حیدری نشسته و مشغول گفتگو بودیم که ناگهان سر و کله هلیکوپترهای عراقی بالای سر خندق پیدا شد و با رگبار مسلسل و راکت شروع به زدن داخل خندق کردند و در عرض چند دقیقه بقدری گلوله و راکت و موشک بر سرمان ریختند که همه جای خندق را دود و آتش و خاکستر فراگرفت و دوباره ترکش های ریز و درشت شروع به زوزه کشیدن کردند.  از شر تیر و ترکش ها به دیواره خندق چسبیده و پناه گرفته بودیم که یکدفعه سردار میرزاعلی رستم خانی فرمانده دلاور تیپ اول لشگر ۳۱ عاشورا به همراه چند بیسیمچی و جمعی از یارانش شتابان از سمت خط رسیده و مشغول صحبت با برادر تاران فرمانده گردان شدند. طولی هم نکشید که برادر احد اسکندری پیک دلاور گردان را فرا خواندند. احد هم با شنیدن دستور ، سراسیمه برخاست که برود سمت فرماندهان که ناگهان مثال یک تیکه چوپ خشک کف زمین افتاده و دیگر تکون نخورد. همگی بالای سرش جمع شده و هر کدام از طرفی صدایش زده و تکانش دادیم. اما هیچ عکس‌العمل و واکنشی نشان نداد. بیشتر نگران شده و شروع به وارسی هیکلش کردیم تا شاید زخم و جراحتی در بدنش پیدا کنیم. اما هرچقدر گشتیم ، هیچی پیدا نشد ! واقعاً صحنه عجیب و غریبی بود! نه قطره ای خون !؟ نه جای زخمی ‍‍‍‍‍!؟ نه آخی !؟ نه اوخی !؟ همه مات و مبهوت پیکر بی جان احد را نگاه می کردیم که یکی از بچه‌ها کلاه سیاه رنگ احد را از سرش برداشت و با تعجب دیدیم که یک قطره خون سرخ و بسیار کوچولو از سمت راست سرش بیرون زده! اصلاً باور کردنی نبود اما همان زخم کوچک باعث شهادتش شده و احد بدون اینکه کسی متوجه شود. خیلی آروم و بیصدا تا محضر دوست پرواز نموده بود. حیران و گریان دور پیکر پاک شهید اسکندری نشسته بودیم که فرمان حرکت صادر و رزمندگان کم کم شروع به حرکت کردند. پاسدار شهید احد اسکندری از جمله عاشقان و دلباختگان مخلص و جانبرکف حضرت امام (ره) بود که عمر و جوانی اش را وقف اسلام نموده و شبانه و روز برای حراست و پاسداری از نهال نوپای انقلاب اسلامی تلاش و فداکاری میکرد! شهید اسکندری انچنان شیفته خدمت و جانفشانی در راه اسلام و انقلاب بود که درست چند روز بعد مراسم ازدواج ، همسر نوعروس اش را تنها گذاشته و روانه جبهه شده بود.او جوانی زیبا و خوش هیکل و بلند قامت با قلبی نترس و شجاع بود که در هیچ کاری کم نمی آورد و در چند روزه ماموریت گردان ، بقدری شجاعت و مردانگی از خودش نشان داده بود که واقعا شیفته مرام و کردارش شده بودم. اما افسوس و هزاران افسوس که دیگر مجال و فرصتی برای رفاقت و دوستی باقی نمانده بود و احد راضی و خشنود تا بارگاه دوست پرواز نموده بود... 🌀 🖍 خاطره از بسیجی جانباز ✅ کانال 🇮🇷 @pcdrab