3.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💗دختر که باشی میدانی:
محکم ترین پناهگاه دنیا
آغوش گرمِ پدر است...💔
#ببینید
شهید جاویدالاثر سیدمصطفی صادقی🌷
🔰وصیت شهید به همسرش:
دخترانم را زینبی تربیت کن.✅✅
#روز_دختر🌸
#دختر_شهید❣
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج 🤲🌺
🌹چکار کنیم که با عالم غیب ارتباط برقرار کنیم و امامان معصوم و شهدا را بتوانیم ببینیم؟
⏪بخشی عجیب از وصیت نامه یک شهید:
«همیشه با وضو باشید ، قرآن بخوانید . حجاب ها را از قلب خود بردارید تا با عالم غیب ارتباط داشته باشید و اسرار غیبی را بدانید و ببینید ، نگاه های خود را کنترل کنید تا بتوانید حسین و ائمه شهداء را ببینید و زیارت کنید . بینی خود را از بوهای حرام نگه دارید تا بوی حسین ( ع ) و عشق را بشنوید و با زبان خود غیبت نکنید و تهمت نزنید تا بتوانید با مولایتان صحبت کنید»
📙برگرفته از کتاب بی خیال. خاطرات شهید علی حیدری. اثر گروه شهید هادی
✍ و اما نکته : گاهی شهدا آنچه را خودشان تجربه کرده اند و دیده اند برای دیگران توصیه میکنند..
5.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎈روزتون مبارک دختران شهید
🎈 روزتون مبارک ای نازدانه های شهدا،😭
وقتی تماس میگرفت، بعد از دوسه کلمه احوالپرسی، معمولا اولین حرفش دخترش بود. با آب و تاب تعریف میکرد که کوثر چقدر بزرگ شده و چه کارهای جدیدی انجام میدهد.
به دوستان خودش هم که زنگ میزد، اگر دختر داشتند، با آنها درباره اینکه «دختر من بهتر است یا دختر تو» بحث میکرد. عشق «محمودرضا» به دخترش، مثل عشق همهی پدرها به دخترشان بود، اما محمودرضا پُز دخترش را زیاد میداد.
یکبار در شهرک شهید محلاتی قرار گذاشته بودیم. آمد دنبالم و راه افتادیم سمت اسلامشهر. توی راه گفت: کوثر را برده آتلیه و ازش عکس گرفته. مرتب درباره ماجرای آن روز و عکاسی رفتنشان گفت. وقتی رسیدیم اسلامشهر، جلوی یکی از دستگاههای خودپرداز نگه داشت. پیاده شد. رفت پول گرفت و آمد، تا نشست توی ماشین گفت: «اصلا بگذار عکسها را نشانت بدهم» ماشین را خاموش کرد. لپتاپش را از کیفش بیرون آورد و عکسهای کوثر را یکییکی نشانم داد.
درباره بعضی هایشان خیلی توضیح داد و با دیدن بعضی هایشان هم میزد زیر خنده. شبی که برای استقبال از پیکر محمودرضا رفتیم اسلامشهر، در منزل پدرخانمش جلسهای بود، چند نفر از مسئولان یگانی که محمودرضا در آن مشغول خدمت بود هم آنجا حاضر بودند. یکی از همان برادران به من گفت: «محمودرضا رفتنش این دفعه، با دفعات قبل فرق داشت.
وقتی داشت میرفت، پیش من هم آمد و گفت: فلانی این دفعه از کوثر دل بریدهام و میروم. دیگر مثل همیشه شوخی و بگوبخند نمیکرد و حالش متفاوت بود.
راوی: احمدرضا بیضائی (برادر شهید)
🌷شهید مدافع حرم محمود رضا بیضایی
┈┈•≜⊱⌾༄❥⟿🌹🍃●⊰≛┈┈
⏰ با سلام به یاری خداوند وشهدا از امشب اگر عمری بود رمان داریم
👇👇👇
#به_وقت_رمان📖
#رمان
🔥دهه شصت...نسل سوخته👨🏿
✍نوشته ی شهید مدافع حرم، سید طاها ایمانی🌷
➫⇣ʝσɨŋ
➤ @shohadazendeaand✪
╠═══ 🦋✨🌿 ═══╣
⃟🤍⚘⃝🕊˼ ᭄ꪆ.•
🔥#دهه_شصت...نسل سوخته👨🏿
#قسمت اول
🌷نوشته ی شهید مدافع حرم، سید طاها ایمانی
✍هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته...
ما نسلی بودیم که هر چند کوچیک، اما تو هوایی نفس کشیدیم که شهدا هنوز توش نفس می کشیدن...ما نسل جنگ بودیم ...
آتش جنگ شاید شهرها رو سوزوند ... دل خانواده ها رو سوزوند ... جان عزیزان مون رو سوزوند ... اما انسان هایی توش نفس کشیدن که وجودشون بیش از تمام آسمان و زمین ارزش داشت ... بی ریا ... مخلص ... با اخلاق ... متواضع ... جسور ... شجاع ... پاک ... انسان هایی که برای توصیف عظمت وجودشون ... تمام لغات زیبا و عمیق این زبان ... کوچیکه و کم میاره ...
و من یک دهه شصتی هستم ... یکی که توی اون هوا به دنیا اومد. توی کوچه هایی که هنوز شهدا توش راه می رفتن و نفس می کشیدن ... کسی که زندگیش پای یه تصویر ساده شهید رقم خورد ...
من از نسل سوخته ام ... اما سوختن من ... از آتش جنگ نبود ...
داشتم از پله ها می اومدم بالا که چشمم بهش افتاد ... غرق خون ... با چهره ای آرام ... زیرش نوشته بودن ... "بعد از شهدا چه کردیم؟ ... شهدا شرمنده ایم" ...
چه مدت پای اون تصویر ایستادم و بهش نگاه کردم؟ ...
نمی دونم ...
اما زمان برای من ایستاد ... محو تصویر شهیدی شدم که حتی اسمش رو هم نمی دونستم ...
مادرم فرزند شهیده. همیشه می گفت. روزهای بارداری من از خدا یه بچه می خواسته مثل شهدا. دست روی سرم می کشید و اینها رو کنار گوشم می گفت ...
اون روزها کی می دونست ... نفس مادر، چقدر روی جنین تاثیرگذاره ... حسش ... فکرش ... آرزوهاش ... و جنین همه رو احساس می کنه ...
ایستاده بودم و به اون تصویر نگاه می کردم ... مثل شهدا ...
اون روز ... فقط 9 سالم بود ...
.
✅ادامه دارد....
#کپی_با_نام_نویسنده🌷
⚘⃝🕊˼ ᭄ꪆ.@shohadazendeaand🇮🇷
⚘شهــدا زنـده اند⚘