☘ مسئولیت سنگینی گرفته بودم.
🌷 یک روز شهید تهرانی مقدم پیش من آمد و گفت دوست داری کارت خوب پیش برود؟ گفتم: بله.
💠 گفت: به تمام نیروهای تحت امرت بگو بگویند خدایا ما این کار را برای تو انجام می دهیم اگر ثواب دارد آن را تقدیم حضرت زهرا (سلام الله علیها) می کنیم.
🌸 بعد از آن به صورت عجیبی کارهای ما درست می شد ...
خوبه ما هم نیت کنیم بگوییم: خدایا ما کار خوبی نداریم همین اندک کارهای خوبمان را هم تقدیم حضرت زهرا (سلام الله علیها) می کنیم.
🌹انشاء الله کارهای ما هم وسط کارهای خیر ائمه قرار می گیرد و اجر و قرب و برکت پیدا میکند ...
#شهید_حسن_طهرانی_مقدم
#شادی_روح_شهدا_صلوات 🌹
🌷شُـهَـدا زِنـده انـد🌷
⃟🤍⚘⃝🕊˼ ᭄ꪆ.• 🔥#دهه_شصت...نسل سوخته👨🏿 #قسمت چهارم ✍نوشته ی شهید مدافع حرم، سید طاها ایمانی 🟡حسادت د
⃟🤍⚘⃝🕊˼ ᭄ꪆ.•
🔥#دهه شصت...نسل سوخته👨🏿
#قسمت پنجم
✍نوشته ی شهید مدافع حرم، سید طاها ایمانی
🟢 اولین پله های تنهایی
مات و مبهوت ... پشت در خشکم زده بود.
نیم ساعت دیگه زنگ کلاس بود و من حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم؛ کجا پیاده بشم؛ یا اگر بخوام سوار تاکسی بشم باید ...
همون طور چند لحظه ایستادم ... برگشتم سمت در که زنگ بزنم اما دستم بین زمین و آسمون خشک شد.
- حالا چی می خوای به مامان بگی؟ اگر بهش بگی چی شده که مامان همین طوری هم کلی غصه توی دلش داره. این یکی هم بهش اضافه میشه...
دستم رو آوردم پایین. رفتم سمت خیابون اصلی. پدرم همیشه از کوچه پس کوچه ها می رفت که زودتر برسیم مدرسه و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم.
مردم با عجله در رفت و آمد بودن. جلوی هر کسی رو که می گرفتم بهم محل نمی گذاشت. ندید گرفته می شدم ... من ... با اون غرورم ...
یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم. رفتم توی یه مغازه. دو سه دقیقه ای طول کشید؛ اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم.
با عجله رفتم سمت ایستگاه. دل توی دلم نبود. یه ربع دیگه زنگ رو می زدن و در رو می بستن.
اتوبوس رسید. اما توی هجمه جمعیت رسما بین در گیر کردم و له شدم.
به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل . دستم گز گز می کرد. با هر تکان اتوبوس يا یکی روی من می افتاد، یا زانوم کنار پله له می شد.
توی هر ایستگاه هم با باز شدن در پرت می شدم بیرون.
چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم. با اون قدهای بلند و هیکل های بزرگ ... و من ...
بالاخره یکی به دادم رسید. خودش رو حائل من کرد. دستش رو تکیه داد به در اتوبوس و من رو کشید کنار. توی تکان ها فشار جمعیت می افتاد روی اون.
دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود. سرم رو آوردم بالا.
- متشکرم. خدا خیرتون بده.
اون لبخند زد. اما من با تمام وجود می خواستم گریه کنم...
.
.
✅ادامه دارد...
#کپی_با_نام_نویسنده🌷⃟
⚘⃝🕊˼ ᭄ꪆ.•@shohadazendeaand🇮🇷
⚘شهــدا زنـده اند⚘
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در محضر ولایت
روایتی از وصیتنامه شهدا
✏️ رهبرحکیم وفرزانه انقلاب: تلویزیون یک برنامهای را دیروزپریروزها پخش میکرد که بنده تصادفاً چند دقیقهای دیدم از بعضی از شهدا...میگوید من درس خواندم و میترسم که این درس خواندن من تحمیل بر بیتالمال بوده خرجی برایش شده و هزینهای شده این به گردن من باشد؛ وقتی که من شهید شدم موتور گازیِ من را بفروشید، پولهای بانک من را بگیرید، بروید بدهید به بیتالمال بهجای آن! اینها درس است؛ اینها درس است. ۱۳۹۵/۰۷/۰۵
#لبیک_یاخامنه_ای
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
✍تو ای برادر عراقی،
اگر چه تو ماموری وقاتل جان من
اما من تورا برادر خود می دانم از تو خواهم گذشت
اگر خدا اجازه دهد اول کسی را که شفاعت می کنم تو هستی...
📜"قسمتی از وصیتنامه
#سردار_شهیدحاج_علی_محمدی...🌷🕊
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان🌷
💌 #کــلامشهـــید
🌹شهـــید مرتضی مسیبزاده:
خدمت به مادرتون باعث میشه
خیر دنیا و آخرت نصیبتون بشه..:)
یڪبار از او پرسیدم چڪار ڪنیم
ڪه همه مشڪلات حل شود؟
گفت:
اگر #نماز بخوانید
و به پدر و مادر خودتان احترام بگذارید
می بینید ڪه اصلا مشڪلی وجود ندارد...
#شــهید_احـمدرضــا_مطلبی
زندگی به سبک شهدا ( خاطرات )
یکی از هم سنگر هایش می گفت ؛ من بستن کمربند ایمنی را در سوریه از محمود رضا یاد گرفتم . یک بار به او گفتم اینجا دیگر چرا کمربند می بندی؟! اینجا که پلیس نیست ! گفت : می دانی چقدر زحمت کشیده ام که با تصادف نمیرم؟
شرط شهید شدن ، شهید بودن است
شهید مدافع حرم🕊🌹
#محمودرضا_بیضایی
همیشهباخودفکرمیکنیم !
شهداحتماًیهکارِخاصیکردنكه
شهیدشدنولینهاوناخیلیکارهارو
نکردنكهشهیدشدن !
🌷شُـهَـدا زِنـده انـد🌷
بسیجی شهید ابوالفضل جعفری
درس زندگی را از شما باید اموخت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻مادر شهید امیری: پنج پسرم فدای رهبر
🔹در پی شهادت مظلومانه شهید سجاد امیری که در درگیری با اشرار مسلح به شهادت رسید، آیت الله علماء نماینده ولی فقیه در استان و امام جمعه #کرمانشاه با حضور در منزل این شهید با خانواده ایشان دیدار کرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ تشییع پیکر مطهر بسیجی شهید «اردشیر خطیبیراد»🌷
🔹 پیکر مطهر بسیجی شهید اردشیر خطیبیراد که روز گذشته در درگیری با اشرار مسلح در شهرستان هامون به شهادت رسیده بود، امروز در شهرستان محمدآباد تشییع شد.
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#روایتگری_شهدایی
روایتگری زیبای مرحوم ضابط؛ یکی قطره باران ز ابری چکید
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان🌷
💌 #کــلامشهـــید
🍃 من به این نتیجه رسیدهام ڪه شهادتـــــ دستـــــ خودمان استـــــ، انتخابـــــ شهادتـــــ را خداوند به عهده خودمان گذاشته استـــــ این ما هستیم ڪه میتوانیم شرایط آن را فراهم ڪنیم ما هستیم ڪه تعیین ڪننده این مسئله هستیم.
#شهید_حسن_باقرے
#سلام_ودرود_برشهدا_وامام_شهیدان🌷
🍃یازهراسلام الله علیها 🍃یا شهیده🥀
💌ای وجدان های نیمه خفته، چشم بیداری بگشایید و ای بیداران گوش فرا دهید! ماییم که بار تاریخ را بر دوش گرفته ایم تا جهان را به سرنوشت محتوم خویش برسانیم. خون سرخ ما فلقی است که پیش از طلوع خورشید عدالت، بر آسمان تقدیر نشسته است. یا فالق الاصباح، ما را در راهی که این چنین عاشقانه در پیش گرفته ایم یاری فرما!»
#شهید_مرتضی_آوینی🌷🕊
🍃یاعلی علیه السلام🍃 یاشهید 🌷
💌 #کــلامشهـــید
✍ به راستـی اگر خداوند . .
گریه را به انسان نبخشیده بود،
هیچ چیز نمۍتوانست کدورتـی را که..
با گناه بر آیینهۍ فطرتش مۍنشیند پاك کند.
#شهید_سید_مرتضے_آوینے... 🌷🕊
🥀🕊
❣ #عــند_ربـهم_یــرزقون
__هرچه از اخلاقش بگويم كم است،
بسيار مهربان بود در مدت كوتاه زندگي با هم بحثي نداشتيم،
هميشه مرا مهديه خانم صدا ميكرد،
حنانه را خيلي دوست داشت وقتي قصد رفتن داشت صداي لالايياش را ضبط كرد و گفت در نبودم صدايم را براي حنانه بگذار تا با صداي من بخوابد.
در اجتماع هم بسيار فعال و شبيهخوان روز عاشورا بود، هميشه از شهدا حرف ميزد و يادواره شهدا و بنر شهدا را خودش كار ميكرد.
#شهید_روحالله_طالبی...🌷🕊
🥀🕊
❣ #عــند_ربـهم_یــرزقون
✍اگر ابراهیم با شخصی دوست میشد
که آن شخص اشتباهاتی داشت، دیگران به او اعتراض میکردند. اما ابراهیم نقاط مثبت رفتاری شخص مقابل را مطرح میکرد و نقاط ضعف را مطرح نمیکرد. او بدون اینکه حرفی بزند و امر و نهی کند، با عمل، کاری میکرد که
طرف مقابل، اشتباهاتش را ترک کند.
ابراهیم به این دستور اهلبیت
دقیقا عمل میکرد که میفرمایند:
«مردم را به وسیله ای غیر از زبان،
به سوی خدا دعوت کنید.»
🥀🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام سروران وبزرگواران این کلیپ توسط اینستا حذف شد لطفانشر بدید تو همه گروهها😭😭😭😭😭
🌷شُـهَـدا زِنـده انـد🌷
⃟🤍⚘⃝🕊˼ ᭄ꪆ.• 🔥#دهه شصت...نسل سوخته👨🏿 #قسمت پنجم ✍نوشته ی شهید مدافع حرم، سید طاها ایمانی 🟢 اولین پله
⃟🤍⚘⃝🕊˼ ᭄ꪆ.•
🔥#دهه_شصت...نسل سوخته👨🏿
#قسمت ششم
✍نوشته ی شهید مدافع حرم، سید طاها ایمانی
#قسمت_ششم_رمان_نسل_سوخته:
🔵نمك زخم
نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه. ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد.
- فضلی ... این چه ساعت مدرسه اومدنه؟ از تو بعیده.
با شرمندگی سرم رو انداختم پایین. چی می تونستم بگم؟ ... راستش رو می گفتم شخصیت پدرم خورد می شد. دروغ می گفتم شخصیت خودم جلوی خدا. جوابی جز سکوت نداشتم.
چند دقیقه بهم نگاه کرد ...
- هر کی جای تو بود الان یه پس گردنی ازم خورده بود. زود برو سر کلاست.
برگه ورود به کلاس نوشت و داد دستم .
- دیگه تاخیر نکنی ها ...
- چشم آقا ...
و دویدم سمت راه پله ها.
اون روز توی مدرسه اصلا حالم دست خودم نبود. با بداخلاقی ها و تندی های پدرم کنار اومده بودم، دعوا و بدرفتاریش با مادرم و ما یک طرف، این سوژه جدید رو باید چی کار می کردم؟ ...
مدرسه که تعطیل شد پدرم سر کوچه، توی ماشین منتظر بود. سعید رو جلوی چشم من سوار کرد ... اما من...
وقتی رسیدم خونه پدر و سعید خیلی وقت بود رسیده بودن. زنگ در رو که زدم مادرم با نگرانی اومد دم در ...
- تا حالا کجا بودی مهران؟ دلم هزار راه رفت.
نمی دونستم باید چه جوابی بدم. اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم چی گفته و چه بهانه ای آورده. سرم رو انداختم پایین
- شرمنده ...
اومدم توو پدرم سر سفره نشسته بود. سرش رو آورد بالا و نگاه معناداری بهم کرد. به زحمت خودم رو کنترل کردم ...
- سلام بابا. خسته نباشی ...
جواب سلامم رو نداد. لباسم رو عوض کردم. دستم رو شستم و نشستم سر سفره. دوباره مادرم با نگرانی بهم نگاه کرد.
- کجا بودی مهران؟ چرا با پدرت برنگشتی؟ از پدرت که هر چی می پرسم هیچی نمیگه؛ فقط ساکت نگام می کنه ...
چند لحظه بهش نگاه کردم. دل خودم بدجور سوخته بود. اما چی می تونستم بگم؟ روی زخم دلش نمک بپاشم. یا یه زخم به درد و غصه هاش اضافه کنم؟
از حالت فتح الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست و از این به بعد باید خودم برم و برگردم.
- خدایا! مهم نیست سر من چی میاد. خودت هوای دل مادرم رو داشته باش.
.
✅ادامه دارد....
#کپی_با_نام_نویسنده⃟🌷
⚘⃝🕊˼ ᭄ꪆ.•@shohadazendeaand🇮🇷
⚘شهــدا زنـده اند⚘