eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
564 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
آقا نوید متاهل و تازه داماد بودند و خطبه عقد شهید نوید صفری توسط رهبر معظم انقلاب (به صورت تلفنی) خوانده شد😍. از صفات بارز اخلاقی شهید احترام بسیار زیاد به پدر و مادر ، مودب و با حیا☺️، بسیار دلسوز ، اهل فکر و صبور ، شوخ طبع، بسیار کار راه انداز و توانمند بودند . از علایق شهید می توان به هیئت و روضه های هفتگی ، زیارت شهداء ، کارهای فرهنگی ، سر زدن به خانواده شهدا اشاره کرد🌺 شهید آقا نوید صفری بسیار اهل زیارت بودند و تا جایی که شرایط اجازه می داد به سفر مشهد ، کربلا ، قم و….. می رفتند✨ و شرایط سفر اطرافیان و نیازمندان را برای رفتن به زیارت فراهم می کردند 👌 یک جمله ناب از شهید: (مطیع خدا باش تا خدا مطیعت باشه )🌸❤️ شهید مدافع حرم نوید صفری🌹 ♥️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#در_حوالـےعطــریــاس #قسمت_سی_و_سوم . تمام شب بیدار بودم و خوابم نمی اومد همه خواب بودن، به اتفاقات
. "خب اگه از دستم ناراحتینو جواب نمیدین، اشکالی نداره حق میدم بهتون، ولی منم حق دارم بدونم چرا جواب منفی ندادین بهم" . نمی دونم چرا داشت خنده ام می گرفت تا جایی که من تو فیلما و داستانا دیده بودم پسرا شاکی میشن از این که دخترا چرا جوابشونو مثبت ندادن و حالا عباس شاکیه که چرا جواب منفی ندادم !!! پیام آخرشم فقط یه شب بخیر بود، همش برای ساعت یازده دوازده شب بود نمی دونستم جوابشو بدم یا نه حتما تا الان خوابیده.. بالاخره تصمیم گرفتم جواب بدم، تا جایی که تونستم تو پیام براش توضیح دادم و فرستادم .. خواستم گوشی مو بزارم که پیامی بهم ارسال شد . "ممنون که جواب دادین، تا الان منتظر بودم، باید حتما حضوری باهاتون حرف بزنم " . چشام از تعجب گرد شده بود با سرعتی که اون جواب داد انگار گوشی دستش بود، این آدم تا الان بیدار بود واقعا!! نکنه عباس هم امشب بی خوابی زده به سرش، مثلِ من؟!! . . ... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ♥️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
. تا آخر کلاس سمیرا عروس خانم صدام می کرد، کم کم همه ی بچه ها داشتن می فهمیدن، امان از دست سمیرا! از دانشگاه میومدیم بیرون رو به سمیرا گفتم: یعنی تو آدم نمیشی نه؟ در حالی که آبمیوه شو می خورد گفت: مگه چیکار کردم، فقط عروس خانم رو به همه معرفی کردم چشم غره ای بهش رفتم و گفتم: باشه عزیزم به زودی تلافی می کنم .. بالاخره نوبت تو ام که میرسه - خب چیه مگه؟؟ دوست دارم عروس خانم صدات کنم .. مگه عیبی داره چپ چپ نگاش کردم، درحالی که به سمتی اشاره می کرد گفت: نگاه کن اونجا رو متعجب نگاهمو چرخوندم به سمتی که اشاره می کرد، با دیدنش تعجبم چندین برابر شد _میگما آشنا نیس به نظرت انگار جایی دیدمش؟؟! لبخندی رو لبم نشست: خانم انیشتین آقای یاس هستن ایشون لبخند عمیقی رو صورتش نشست گفت: جون من، وای، من تا حالا از نزدیک ندیدمش بیا بریم سلام کنیم بهش با چشمای گرد به سمیرا نگاه کردم که گفت: اه بیا دیگه بی ذوق، می خوام دومادی شو تبریک بگم یعنی انگار نه انگار که من وجود دارم، دستمو گرفت و منو دنبال خودش کشوند، وایی از دست رفتارای سمیرا .. داشتیم میرفتیم سمت عباس که تکیه داده بود به ماشینشو منتظر بود انگار! یعنی واقعا منتظر من بود!!! 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ♥️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
یعنی روزی رسید که عباس منتظر من باشه؟! وای چی داشتم میگفتم ... فکر کنم کم کم دارم بقول سمیرا خل میشم... از فکر و خیالاتم دست برداشتم، در حالی که داشتیم به عباس نزدیک میشدیم گفتم: سمیرا! جونِ هر کی دوست داری سنگین رفتار کن آبروم میره ها .. جون معصومه اون موهاتم بکن تو خندید و گفت: باشه بابا بیا اصلا رومو هم میگیرم _کوفت، جدی گفتم _ عه خب بیا حالا ببین من چه خانم متشخصی میشم نفسمو آروم دادم بیرون ..خدا به خیر کنه .. عباس تا متوجهمون شد سلام کرد سمیرا زودتر از من گفت: سلام علیکم، خوب هستین شما، معصومه جون همیشه خیلی تعریفتونو میکنه، ماشاالله خیلی از تعریفاش بهترین دست سمیرا رو محکم فشار دادم، این دختره امروز آبرومو نبره دست بردار نیست ... عباس در حالی که سرش پایین بود ابروهاش کمی از تعجب رفت بالا .. ای خدا بگم چیکارت کنه سمیرا خواستم چیزی بگم که باز زودتر از من گفت: ای وای راستی خودمو معرفی نکردم، من سمیرا دوست معصومه هستم، واقعا تبریک میگم این پیوند رو به هردوتون، بخصوص به شما .. باز دستشو فشار دادم که دو دقیقه ساکت شه که بلند گفت: عه چی گفتم مگه دارم تبریک میگم عباس با لبخند سرشو آورد بالا نگاهش بهم افتاد که سرخ شده بودم از خجالت و استرسِ حرفای سمیرا، خنده اش گرفته بود این آقای یاس!! بزور لبخندی زدم و قبل اینکه سمیرا بیشتر از این بخواد ضایعم کنه رو به سمیرا گفتم: عزیزم فردا میبینمت، خداحافظ نگاهی بهم انداخت و آروم جوری که من بشنوم کنار گوشم گفت: ای شووَر ندیده بدبخت!! 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ♥️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
چادری ها! پیامبران عصرِ نمایش و #لاک و #لایک اند ... با همین چند متر چادر; یک دنیا حرف دارند. سیاهی اش! میخورد توی ذوق چشمهایی که; به تن های رنگارنگ ارزان عادت کرده اند... نفس شان #حق است که; طعنه و کنایه و تکه میشنوند... مگر پیامبرانِ دیگر به راحتی سخن خدا را به مردم میرساندند ؟! کتابشان! همان #چادری است که; در عصر هزار رنگ و طرح بر سر دارند... هزار حرف دارد و حکمت... بخوانش ! فصل اول ; سطر اول ; حرف آخر : حیفِ زنی که زیباییش را #وقف_عام کند! #معجزه شان! این همه نجابت است در زمانی که؛ آلودگی را هم به اسم مُد به خوردمان دادند!! این بار #چادر را بخوان! شاید; ایه ای هم در شان تو امده باشد.. @shohda_shadat
💚 اگر مسلمین دست در دست هم بگذارند و با هم صمیمی باشند، ولو عقایدشان مخالف با یکدیگر باشد اما آلت دست دشمن نشوند! دنیاۍاسلام سربلند خواهدشد.!! @shohda_shadat
📎 کلام شهید صـبور باش و لبــخند بزن، حتی اگر مانند مـن فـرمانده باشی و تـمام بچه ها پـــرزده باشند. 🌷شهید حسن انتظاری🌷 @shohda_shadat
قدر بچه مذهبی ها نسل سوم،چهارم •|انقلاب|• بدونید🍃🌸 این بچه ها جنگ ندیده عاشق هــمت،هادی و باکری شدن❣☘ اینان از ندیده ها در شلمچه خرازی شدن 🌸 اینها امام را ندیدن اما بیشتر جمعیت چهارده خرداد تشکیل میدن 💪 اینان جنگ را ندیدن اما بسیاری از شـــ√ــهدای را دهه هفتادها تشکیل میدن🍁🌱 دختران این دهه شدن دهه هفتادی ✨🌺 دختران دهه هفتادی که حالا نام سنگین🍃 همسران شهدا🌷 دخترانی که حالا نام زیبا مدافعین دارن 🍂😌 تقدیم به دهه هفتاد ،هشتاد سرزمینم❤️🌹💙❤️🌹❤️💙🌹❤️🌹🌹❤️💙💙💙🌹 @shohda_shadat
طوری تلاش می‌کنم که اگر روزی امام زمان(عج) فرمودند: یک فرماندہ توپخانه می‌خواهم بفرمایند محمود بیاید. 💙💚💛💙 @shohda_shadat
14.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کیپ خاطره ای از بزرگواری شهید جاویدالاثر #ابراهیم_هادی در برخورد با زخمی عراقی.. @shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#در_حوالـےعطــریــاس #قسمت_سی_و_ششم یعنی روزی رسید که عباس منتظر من باشه؟! وای چی داشتم میگفتم ...
بعدم لبخند معنا داری زد و بلند گفت: خداحافظ عزیــزم و رو به عباس گفت: خداحافظ آقای یا... سریع گفت: یعنی آقای عباس و بعد ازمون دور شد، نفسی از سر آسودگی کشیدم داشت کم کم لو میداد منو عباس هنوز لبخند میزد .. از چی خنده اش گرفته این بشر .. چادرمو مرتب کردم و گفتم: کاری داشتین که اومدین دم دانشگاه سری تکون داد و گفت: بله، میخواستم مجددا معذرت خواهی کنم و اینکه ناهار دعوتتون کنم - من که دیشب گفتم تقصیر من بود اصلا، دیگه ناهار لازم نیس - نه نه ... خب میخوام کمی بیشتر باهاتون حرف بزنم در همین موردی که تو پیامتون اشاره کردین، گفتم که حضوری باید باهاتون صحبت کنم - باشه، فقط باید به مامانم بگم در حالیکه در ماشین رو باز می کرد گفت: خودم با مادرتون حرف زدم خبر دارن شما ناهار نمیرید خونه با تعجب نگاهش کردم پس کلا هماهنگ کرده اومده ، یاد اون روز تو پارک افتادم که بهم گفته بود برای حرف زدن با من از محمد اجازه گرفته، آخه این چقدر می تونست متشخص باشه!!! سوار ماشین شدیم و راه افتادیم .. . . ... 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ♥️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
. نگاهم به بیرون بود، به خیابون ... به آدمایی که میومدن و میرفتن، هر کدوم مشکلات خودشونو داشتن، اصلا چرا مشکل داشتن؟؟؟؟ انگیزه و هدفشون از زندگی چی بود ... چی می خواستن از این دنیا .. پول؟؟ مقام؟؟ تفریح؟؟ دنبال چی بودن؟؟؟ چرا انقدر سرشون گرم بود، گرمه هیچی!! . چشمامو رو هم گذاشتم تا دست از این فلسفه بافیام بردارم نگاهی به عباس کردم و برای اینکه سر صحبت رو باز کنم پرسیدم: در چه موردی می خواستین باهام صحبت کنین .. در حالی که سعی داشت تمام حواسشو به رانندگیش بده گفت: در مورد جواب مثبت تون، راستش واقعا من اینجوری فکر نمی کردم . باز گفت جواب مثبت!! احساس پشیمونی داره بهم دست میده😒 . پرسیدم: چه جوری؟!!! - همین که بعد ازدواج مادرم راضی بشن به رفتنم، فکر می کردم بدتر میشه و ازدواج پاگیرترم میکنه نفسم رو بیرون دادم که بیشتر شبیه آه بود ... نیم نگاهی بهم انداخت و پرسید: به نظرتون الان راضی میشن؟؟ شونه هامو به علامت ندونستن بالا انداختم و گفتم: نمیدونم، نمیدونم واقعا، همه چیزو باید بسپارین به خودش - به کی؟؟ - به همونی که انقدر بی تابین که برین پیشش کمی مکث کردم و گفتم: خدا رو میگم با تعجب گفت: خدا!! - اره دیگه، مگه دنبال شهادت نیستین، خب شهید هم میرسه به خدا، کنار خدا قرار میگیره، میشه اولیاء الله ... چیزی نگفت، کمی به سکوت گذشت نمی دونستم به چی داره فکر میکنه، اما من تو ذهنم شهادتی رو ترسیم می کردم که شاید هیچ وقت نصیب من نمیشد ... بعد چند لحظه سکوت گفت: و شما چی؟؟؟ 💌نویسنده: بانوگل نرگــــس بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ♥️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat