#الگو_برداری_از_شهدا
آقا مصطفی همیشه سر به زیر بود که مبادا چشمش به نامحرم بیوافتد.👌
همسر شهید: یک روز مادرم اومد پیش من گفت این آقا مصطفی تو خیابون از بغلش که رد میشم حتی سلام هم نمیکنه😒 ولی تو خونه دست و پای منو می بوسه!
وقتی آقا مصطفی اومد خونه ازش پرسیدم چرا این کارو میکنی؟؟ گفت: تو که می دونی من تو خیابون به کسی نگاه نمی کنم...☝️
شهید مصطفی صدرزاده🌹
☃❄️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#هوالعشــــــق❤ #رمان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_شانزدهم 🌹 چاقوبزرگےڪه دسته اش ربان صورتےرنگےگره خورده بود
#هوالعشـــق❤
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هفدهم
🌹
خم میشوم و به تصویرخودم در شیشه ی دودی ماشین پارک شده مقابل درب حوزه تان نگاه میڪنم.
دستـےبه روسری ام میڪشم ودورش رابادقت صاف میڪنم.
دسته گلـےڪه برایت خریده ام را باژست دردست میگیرم و منتظر به کاپوت همان ماشین تکیه میدهم.
امده ام دنبالت مثل #بچه_مدرسه_ایا😂
میدانم نمیخواهی دوستانت از این عقد باخبر شوند!ولی من دوست داشتم #شیرینی بدهی آن هم حسابـے😂
درباز میشود و طلاب یکےیکے بیرون می آیند.
میبینمت درست بین سه،چهارتاازدوستانت درحالیکه یک دستت راروی شانه پسری گذاشته ای و باخنده بیرون می آیـے.
یک قدم جلو می آیم و سعی میکنم هرطور شده مرا ببینی
روی پنجه پا می ایستم و دست راستم را کمی بالا می آورم.
نگاهت بمن میخوردورنگت به یکباره میپرد!یکلحظه مکث میکنی و بعد سرت را میگردانی سمت راستت وچیزی به دوستانت میگویـے.
یکدفعه مسیرتان عوض میشود.
ازبین جمعیت رد میشوم و صدایت میزنم:
_ آقا؟آقا سید؟
اعتنا نمیکنی ومن سمج ترمیشوم
_ اقا سید!علی جان؟
یکدفعه یکی ازدوستانت باتعجب به پشت سرش نگاه میکند.درست خیره به چشمان من!😐
به شانه ات میزند و باطعنه میگوید:
_ آسیدجون!؟یه خانومی کارتون داره ها!
خجالت زده بله میگویـے ،ازشان جدا میشوی و سمتم می آیـے.
دسته گل راطرفت میگیرم
_ به به!خسته نباشیداقا!میدیدم که مسیر بادیدن خانوم کج میکنید!
_ این چه کاریه دختر!؟
_ دختر؟منظورت همس...
بین حرفم میپری
_ ارع همسر!اما یادت نره سوری! اومدی آبرومو ببری؟
_ چه آبرویـے؟؟.خب چرا معرفیم نمیکنے؟
_ چراجار بزنم زن گرفتم درحالیکه میدونم موندنی نیستم!؟
بغض به گلویم میدود.نفس عمیق میکشم
_ حالا که فعلا نرفتی! ازچی میترسی!از زن سوریت!
_ نه نمیترسم!به خدا نمیترسم!فقط زشته!زشته این وسط باگل اومدی !عصن اینجا چیکار میکنی؟
_ خب اومدم دنبالت!
_ مگه بچه دبستانی ام!؟..اگر بد بود مامانم سرویس میگرفت برام زودتراز زن گرفتن!
ارحرفت خنده ام میگیرد😁!چقدربااخم دوست داشتنی تر میشوی.حسابی حرصت گرفته!
_ حالا گلو نمیگیری؟
_ برای چی بگیرم؟
_ چون نمیتونی بخوریش!باید بگیریش (وپشت بندش میخندم)
_ الله اکبرا...قراربود مانع نشی یادته؟
_ مگه جلوتو گرفتم!؟
_ مستقیم نه!اما..
همان دوستت چندقدم بما نزدیک میشود و کمی اهسته میگوید:
_ داداش چیزی شده؟...خانوم کارشون چیه؟
دستت را باکلافگی درموهایت میبری.
_ نه رضا،برید!الان میام
و دوباره باعصبانیت نگاهم میکنی.
_ هوف...برو خونه...تایچیز نشده.
پشتت را میکنی تابروی که بازوات رامیگیرم...
#ادامه_دارد...
.
نویسنده :
#میم_سادات_هاشمی
#منبع:رمان عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
☃❄️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#هوالعشـــق❤
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_هجدهم
🌹
پشتت را میکنی تابروی که بازوات رامیگیرم...
یکلحظه صدای جمعیت اطراف ماخاموش میشود
تمام نگاه هاسمت ما میچرخد وتوبهت زده برمیگردی ونگاهم میکنی
نگاهت سراسر سوال است که
_ چرااینکاروکردی!؟ابروم رفت!
دوستانت نزدیک می آیند وکم کم پچ پچ بین طلاب راه می افتد.
هنوز بازوات رامحکم گرفته ام.
نگاهت میلرزد...ازاشک؟نمیدانم فقط یکلحظه سرت راپایین میندازی
دیگرکارازکارگذشته.چیزی را دیده اند که نباید!
لبهایت و پشت بندش صدایت میلرزد _ چیزی نیست!...خانوممه.
لبخند پیروزی روی لبهایم مینشیند.موفق شدم!
همان پسر که بگمانم اسمش رضا بودجلو میپرد:
_ چی داداش؟زن؟کی گرفتی ما بی خبریم؟
کلافه سعی میکنی عادی بنظربیایی:
_ بعدن شیرینیشو میدم...
یکی میپراند:
_ اگه زنته چرا درمیری؟
عصبی دنبال صدامیگردی وجواب میدهی:
_ چون حوزه حرمت داره.نمیتونم بچسبم به خانومم!
این رامیگویی،مچ دستم رامحکم دردست میگیری و بدنبال خود میکشی.
جمع راشکاف میدهی وتقریبا به حالت دو ازحوزه دور میشوی ومن هم بدنبالت...
نگاه های سنگین راخیره به حالتمان احساس میکنم...
به یک کوچه میرسیم،می ایستی ومرا داخل آن هل میدهی و سمتم می آیـے.
خشم ازنگاهت میبارد.میترسم وچندقدم به عقب برمیدارم.
_ خوب شد!...راحت شدی؟...ممنون ازدسته گلت...البته این نه!(به دسته گلم اشاره میکنی) اونیومیگم ک اب دادی
_ مگه چیکارکردم؟.
_ هیچی!...دنبالم نیا.تاهواتاریک نشده بروخونه!
به تمسخرمیخندم!
_ هه مگه مهمه برات تو تاریکی برم یانه؟
جا میخوری...توقع این جواب رانداشتی
_ نه مهم نیست...هیچ وقتم مهم نمیشه.هیچ وقت!
وبسرعت میدوی وازکوچه خارج میشوی...
دوستت دارم وتمام غرورم راخرج این رابطه میکنم
چون این احساس فرق دارد..
بندی است که هرچه درآن بیشتر گره میخورم آزاد ترمیشوم
فقط نگرانم
نکند دیرشود..هشتادوپنج روز مانده..
.
#ادامه_دارد...
.
نویسنده :
#میم_سادات_هاشمی
#منبع:رمان عاشقانه مذهبی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
☃❄️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#هوالعشـق❤
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#قسمت_نوزدهم
🌹
موهایم رامیبافم وبا یک پاپیون صورتی پشت سرم میبندم.
زهراخانوم صدایم میکند:
_ دخترم!بیاغذاتونوکشیدم ببر بالا باعلےتو اتاق بخور.
درایینه برای بار اخر بخود نگاه میکنم.آرایش ملایم و یک پیراهن صورتے رنگ باگلهای ریز سفید.چشمهایم برق میزند و لبخند موزیانه ای روی لبهایم نقش میبندد.
به اشپزخانه میدوم سینےغذارا برمیدارم و بااحتیاط از پله ها بالا میروم.دوهفته از عقدمان میگذرد.
کیفم رابالای پله ها گذاشته بودم خم میشوم از داخلش یک بسته پاستیل خرسی بیرون مےاورم و میگذارم داخل سینی.
آهسته قدم برمیدارم بسمت پشت اتاقت.چندتقه به درمیزنم.صدایت می اید!
_ بفرمایید!
دررا باز میکنم. و بالبخند وارد میشوم.
بادیدن من و پیراهن کوتاه تا زانو برق از سرت میپرد و سریع رویت را برمیگردانی سمت کتابخانه ات.
_ بفرمایید غذا اوردم!
_ همون پایین میموندی میومدم سرسفره میخوردیم باخانواده!
_ ماما زهرا گفت بیارم اینجا بخوریم.
دستت راروی ردیفی از کتاب های تفسیر قران میکشی و سکوت میکنی.
سمت تختت می ایم و سینی را روی زمین میگذارم .خودم هم تکیه میدهم به تخت ودامنم رادورم پهن میکنم.
هنوزنگاهت به قفسه هاست.
_ نمیخوری؟
_ این چه لباسیه پوشیدی!؟
_ چی پوشیدم مگه!
بازهم سکوت میکنی.سربه زیر سمتم می آیـے و مقابلم میشینی
یک لحظه سرت را بلند میکنی و خیره میشوی به چشمهایم.چقدر نگاهت رادوست دارم!
_ ریحان!این کارا چیه میکنی!؟
اسمم راگفتی بعد ازچهارده روز!
_ چیکار کردم!
_ داری میزنی زیر همه چی!
_ زیر چی؟تو میتونی بری.
_ اره میگی میتونی بری ولی کارات...میخوای نگهم داری.مثل پدرم!
_ چه کاری عاخه؟!
_ همینا!من دنبال کارامم که برم.چراسعی میکنی نگهم داری.هردو میدونیم منو تو درسته محرمیم.اما نباید پیوند بینمون عاطفی باشه!
_ چرانباشه!؟
عصبی میشوی..
_ دارم سعی میکنم اروم بهت بفهمونم کارات غلطه ریحانه
من برات نمیمونم!
جمله اخرت در وجودم شکست
#توبرایم_نمیمانی😢
می آیـے بلند شوی تابروی که مچ دستت رامیگیرم و سمت خودم میکشم.و بابغض اسمت را میگویم که تعادلت راازدست میدهی و قبل ازینک روی من بیفتی دستت را به قفسه کتابخانه میگیری
_ این چه کاریه اخه!
دستت را ازدستم بیرون میکشی و باعصبانیت از اتاق بیرون میروی...
میدانم مقاومتت سرترسی است که داری از عاشقی.
ازجایم بلند میشوم و روی تختت مینشینم.
قنددردلم اب میشود!اینکه شب درخانه تان میمانم!
#ادامه_دارد
نویسنده :
#میم_سادات_هاشمی
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
☃❄️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
💜🎈بِسْمِ رَبِّ الْشَّهیدْ...
📝🍃روزے که مےرفت سوریـہ
ازش مےپرسـن:
حـسین کے برمیگردے؟
جواب داد؛ طـولے نمیکشه
ولـے تاسوعـا خونہام😊
صـبح تاسوعـا شہید شد
و پیـکرش برگشـت...😔
.
.
شهید حسین جمالے🕊 در صبح تاسوعاے حسینے ۱۴۳۷ قمرے( ۱۳۹۴ هجرےشمسے) با سربندِ یافاطمهالزهرا(س) در جنوب حومهٔ شهر حلب با اصابتِ تیر در پهلو به جمعِ علمدارانِ حضرتزهرا(س) پیوست و شهیدِ شیرینِ شهادت را نوشید و به آرزوے دیرینه و همیشگےِ خود رسید...🥀
#شهید_حسـیـن_جـمالـے🕊🌷
#شهدا_را_یادکنیم_باذکرِ_صلوات📿
🌱♥️
#یا_صاحــب_الزمانـ
آن که از شرم گنه،باید کند غیبت منم
توچرا جور گنهکاران عالم میکشی
.
از بین ڪُلِ خلق
تو را دوسـت دارمَت
حُبـے لَڪَ الْهَوٰا
بِـاَبٖـے اَنْـتَ یٰا #حسیــن...
#کاشزائرتبودم❤️
شهید کریمی یکی از مهندسان مطرح رشته معماری در بین بچههای افغانستانی بود که طراحیهای خوبی از ایشان برای ما به یادگار مانده است.🌹
من در کنار کار طراحی بخش جراحی مردان و زنان که مسئولیت آن را شهید بزرگوار کریمی برعهده داشتند با وی آشنا شدم که الحق میتوان گفت طراحی این بخش از بهترین نماها و طراحیهایی بود که انجام شد.💪
معاون علوم پزشکی بیمارستان نکویی گفت: مهندس مصطفی کریمی هر روز به بیمارستان نکویی میآمدند و تذکرات لازم را به معماران میدادند و ما میدیدیم که این کار را با یک وسواس خاصی انجام میدهند.☝️
مسئول بسیج دانشجویی استان قم تصریح کرد: شهید مصطفی متخصصی بود که بدون ادعا داشتههایش را در اختیار بیمارستان نکویی قرار داد و الحق بهترین کار را تحویل داد،😍 اما با این وجود هیچ گونه پولی از بیمارستان دریافت نکرد و اصرار داشت که کارش بدون دستمزد و برای رضای خدا انجام شود.👌
مهندس شهید مدافع حرم مصطفی کریمی🌹
روز #مهندس مبارک🌹