eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
564 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
❣بسم رب الشهدا والصدیقین❣ قرارمابعدازنماز مغرب وعشاء دعای توسل به نیت فرج آقاصاحب الزمان(عج)وریشه کن شدن این بیماری وریشه کن شدن ظلم وستم ومنافق درکشورهای مسلمان ان شاالله دعای توسل صوتی از استاد فرهمند👇
🌸شجاعت 🌸 از حضورش در سوریه فقط من خبر داشتم . همسرش فکر می کرد که برای مصاحبه با شخصیت های لبنانی به لبنان می رود .🤭 بار اول که از سوریه برگشته بود می گفت که صدای تیر و ترکش هایی که از بالای سرش رد می شد را می شنید آنجا فهمیدم شجاعتش خیلی بالاتر از این حرف هاست☝️ می گفت بعد اذان صبح از آن طرف خط فریاد می زدند : لبیک یا یزید ، لبیک یا معاویه .😳 بهش گفتم : چرا اینقدر جلو می روی ؟😱 گفت : از جلو خیلی چیزها را بهتر میشه نشان داد . یک بار چند تا از سلفی ها تعقیبشان می کنند و هادی و همراهانش می روند در یک ساختمان نیمه کاره که پنهان شوند . اما می فهمند عده ای از تکفیری ها طبقه بالا هستند .🤭 می گفت خیلی صحنه های خوبی از درگیری با تکفیری های طبقه بالا ضبط کردند. 😅 شهید مستندساز هادی باغبانی🌹 ♥️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
مجید ابراهیمی برای دفاع از اسلام جانفشانی کنید و از هیچ‌ چیز نهراسید که خداوند آرام‌کننده قلـب‌ها و یـاور مظـلوم است، نگذارید اسلحه برادران شهیدتان بر روی زمین بماند و در دفاع از کشور پیشقدم باشید. (نویدشاهد) ♥️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_هجدهم روی یکی از نیکمت ها مینشیند تا شروع کلاس بعدی. مهران هم خودش را ول میکند رو
ابوذر فقط میخندد! مهران هنوز هم بزرگ نشده... ترجیح داد چیزی نگوید... مهران که از کم حرفی ابوذر حسابی کلافه شده بود خداحافظی کوتاهی کرد و ترجیح داد با دوستانش برنامه ریزی اردو را انجام بدهد مهران با نگاهش بدرقه اش کرد و بعد آنرا امتداد داد تا به زهرا که نه زهرا خانم رسید که همراه دوستانش نزدیکش میشدند! کمی خودش را جمع و جور کرد... ازکنارشان رد شدند و ابوذر سرش را به زیر انداخت و زهرا زیر زیزکی تنها لبخند زد!با خودش گفت :مرد سر به زیر دوست دارد! به پیشنهادپروانه درست پشت سر و ابوذر نشستند. سامیه مثل همیشه پر حرفی اش را از سر گرفته بود و ابوذر با خودش گفت نهایت رذالت است که بخواهد بنشیند و به حرفهای آنها گوش دهد...زیپ کیفش را بست و بلند شد و رفت تا به کلاس بعدی برسد ناخواسته ذهنش درگیر چند کلمه ای شد که برخالف میل باطنی اش شنیده بود مرد ...قوی هیکل...بازوهای کلفت...شکم شش تکه!!!! میخواست با این کلمات در ذهنش جمله بسازد یک جمله معنا دار مثال اینکه: مرد بودن به هیکل قوی داشتن و بازو های کلفت بودن و شکم شش تکه است! یا مثال آن مرد با هیکل قوی و بازو های کلفت و شکم شش تکه آمد... به این افکار لبخندی زد! نه ترجیح داد با این کلمات کاری نداشته باشد! هنوز آنقدر نامرد نبود که در حق مردانگی با جمالت من درآوردی نا مردی بکند!!! ناخود آگاه نگاهی به خودش انداخت! نبود! شکمش شش تکه نبود! الغر نبود ولی هیکلی هم نبود!! دوباره خندید و به این جمله مضحک فکر کرد:کاش میشد مثل خیلی ها گفت! ظاهر که مهم نیست! دلت شش تکه باشد! پوفی کشید ! تازگی ها واقع نگری اش عجیب گل کرده بود! اینها واقعیت بود و او داشت فکر میکرد به این فلسفه که چرا شعار و واقعیت اینقدر دور از همند! ترجیح داد زودتر به کلاسش برسد زیر لب زمزمه کرد:ماه خندید به کوتاهی شور و شعفم،دست بردم به تمنا و نیامد به کفم،کشش ساحل اگر هست چرا کوشش موج،جذبه دیدن تو میکشد از هر طرفم. . نویسنده: **** ☃❄️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
زهرا با نگاهش بدرقه اش کرد!! در دلش اعتراف کرد:آنقدرها هم مهم نیست شکم مردی شش تکه باشد!! ظاهر که مهم نیست دل مرد باید شش تکه باشد...! سامیه دستهایش را رو به روی چشمان زهرا تکان میدهد و زهرا را به خود می آورد نگاهش را به سختی از قامت ابوذر میگیرد.پروانه خنده کنان میگوید: روی مجنونو سفید کردی زهرا ... زهرا تنها به یک لبخند برای پاسخ بسنده میکند... و آوایی در دلش پژواک میشود که:اگر مجنون دل شوریده ای داشت دل لیلی از آن شوریده تر بود! سامیه با دلسوزی نگاهش میکند...زهرا هر روز پژمرده تر میشود.خبرهایی برایش رسیده که ابوذر هم حال و هوایی مثل زهرا دارد ولی رو نکرده!! خطای یک درصدی معروف نگذاشته تا زهرایش را بی خودی امیدوار کن دستهایش را میگیرد و میگوید:این همه حسرت برای چیه زهرا؟ ابوذر هم یکی مثل همه هم فکراش... تو که دور و برت زیاد هستن از این مدل. زهرا به چشمهایش خیره میشود آرام میگوید:سامیه میدونی؟ من حتی میدونم از ابوذر بهتر هم دور و برم هست ولی چه کنم؟ سرید...دل بود..سرید اونم برای یکی مثل ابوذر من خیلی وقته با خودم کنار اومدم من نمیتونم فراموشش کنم! اگه خدا نخواست و قسمت هم نبودیم من تا آخر عمر تنها میممونم!!! اینو با خودم عهد بستم! نه اینکه بگم اونقدری عاشقشم که به پای عشقش میمونم و با یاد عشقش زندگی میکنم! نه من آدم خیانت کردن نیستم فکر به ابوذر هم خیانته به یکی دیگه سامیه ترسید... خیلی هم ترسید این لحن مصمم را خوب میشناخت... * ماشین را رو به روی مدرسه پارک کرد. نگاهی به کارگر هایی کرد که کیسه های سیمان را به داخل حوزه میبرند و دربین آنها حاج رضا علی با آن عرق چین سفید دوست داشتنی روی سرش را تشخیص داد.دوید به سمتش و بی حرف کیسه سیمان را گرفت و شانه اش را بوسید. _سلام آقا ابوذر اینطرفا جاهل؟ خنده ای کرد و کیسه سیمان را کنار مابقی گذاشت و دستهایش را پاک کرد. و کنار حاج رضا علی که روی پله برای استراحت چند دقیقه ای نشسته بود نشست! . نویسنده: **** ☃❄️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
هدایت شده از اطلاع رسانی ایتا
📣 اطلاعیه 🔹 به اطلاع کاربران گرامی می‌رساند به دلیل افزایش بار بیش از حد بر روی بعضی از سرورهای ایتا، ارتباط کاربران برای ساعاتی دچار وقفه گردید. این مشکل هم اکنون برطرف شده و ارتباط همه کاربران به تدریج برقرار خواهد شد. بدین وسیله صمیمانه از همه کاربران عزیز بابت این مشکل پوزش می‌طلبیم 🔸 همچنین برای ارائه خدمات پایدار، موقتا فعال‌سازی حساب جدید در ایتا متوقف شده است. امیدواریم با ارتقای سخت افزارهای مورد نیاز، بزودی این محدودیت نیز برطرف گردد. از همراهی و صبوری شما سپاس‌گزاریم •┈••✾••┈• 🔰کانال رسمی اطلاع‌رسانی ایتا: https://eitaa.com/eitaa
یکی از کارمندان شهرداری اورمیه میگفت: تازه ازدواج کرده بودم و با مدرک دیپلم دنبال کار میگشتم. از پله های شهرداری میرفتم بالا که یکی از کارکنان شهرداری را دیدم و ازش پرسیدم آیا اینجا برای من کار هست؟ تازه ازدواج کردم و دیپلم دارم یه کاغذ از جیبش درآورد و یه امضاء کرد و داد دستم گفت بده فلانی، اتاق فلان. رفتم و کاغذ را دادم دستش و امضاء را که دید گفت چی میخوای؟ گفتم: کار. گفت: فردا بیا سرکار! باورم نمیشد! فردا رفتم مشغول شدم. بعد از چند روز فهمیدم اون آقایی که امضاء داد شهردار بود. چند ماه کارآموز بودم بعد یکی از کارمندان که بازنشسته شده بود من جای اون مشغول شدم. شش ماه بعد جناب شهردار استعفاء کرد و رفت جبهه. بعد از اینکه در جبهه شهید شد یکی از همکاران گفت: توی اون مدتی که کارآموز بودی و منتظر بودیم که یک نفر بازنشسته بشه تا شما را جایگزین کنیم، حقوقت از حقوق جناب شهردار کسر و پرداخت میشد. یعنی از حقوق شهید باکری، این درخواست خود شهید بود. ☃❄️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
به روایت همسر نویسنده : محمدعلی جعفری ویراستار : فاطمه دوست کامی ناشر کتاب : روایت فتح در واقع این کتاب روایت عاشقانه ۵ سال زندگی مشترک با شهید محمدخانی است. جالب است بدانید که خود شهید محمدخانی پیش از شهادتش به همسرش گفته بوده «وقتی شهید شدم خاطراتم را در قالب «نیمه پنهان ماه» انتشارات روایت فتح چاپ کن» و به همین خاطر روی بعضی خاطرات تاکید داشته که همسرش تعریف کند و بعضی را نه. «از تیپش خوشم نمی آمد. دانشگاه را با خط مقدم جبهه اشتباه گرفته بود. شلوار شش جیب پلنگی گشاد می پوشید با پیراهن بلند یقه گرد سه دکمه و آستین بدون مچ که می انداخت روی شلوار. در فصل سرما با اورکت سپاهی اش تابلو بود. یک کیف برزنتی کوله مانند یک وری می انداخت روی شانه اش، شبیه موقع اعزام رزمنده های زمان جنگ. وقتی راه می رفت، کفش هایش را روی زمین می کشید. ابایی هم نداشت در دانشگاه سرش را با چفیه ببندد. از وقتی پایم به بسیج دانشگاه باز شد، بیشتر می دیدمش. به دوستانم می گفتم: «این یارو انگار با ماشین زمان رفته وسط دهۀ شصت پیاده شده و همون جا مونده!» ☃❄️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat