🌱🌸 . . .
.
.
.
🌼میدونی چادر مخفف چیه؟
چ=چهره ی
آ=آسمانی
د=دختر
ر=رسول الله🌼
🌹چهره ی آسمانی دختر رسول الله 🌹
#یازهرا ❤️
.
.
.
🌸 @shohda_shadat
🍃🌸
.
.
.🌱🌸 . . .
#شهیدانہ
🕊🍃🕊🍃🕊🍃
اگـر لباس خوب مےپوشید↓
براے رضای خدا مےپوشید:)
مےگفت اگر کسے من را
به عنوان بچہ حزب اللهے مےبیند،نگوید این شلختہ و بےنظم است😊
شهید مدافع حرم محمدحسین محمدخانے
#سالگرد_ولادت🎈
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#شهیدانہ 🕊🍃🕊🍃🕊🍃 اگـر لباس خوب مےپوشید↓ براے رضای خدا مےپوشید:) مےگفت اگر کسے من را به عنوان بچہ حز
داشت فرش مے شستـ...!
گفتم حاجےجان نمی خواد زیاد بشوࢪید بیخیاݪ...!^^
تبسم کرد گفت:نمی شورم که تمام شود ...
می شورم تمیز شود...!(:
یَامَنْلایُبْرِمُهُإِلْحَاحُالْمُلِحِّینَ...🖇
ایِخـدا💞
چقــدرخوبیڪهازبنـدتڪلافهنمیشی!🌱
#نماز_اول_وقت ⏰
#التماس_دعا 🤲📿
#عاشقانــہ_حلال💞
🌺خندید و گفت:
(دیدی بالاخره به دلـــ❤️ــت نشستم!)
زبانم بند آمده بود😅، من که همیشه حاضر جواب بودم و پنج تا روی حرفش میگذاشتم و تحویلش میدادم لال شده بودم.
🌺خودش جواب خودش را داد:
(رفتم #مشهد یه دهه متوسل شدم حالا که بله نمی گی امام رضا از توی دلم بیرونت کنه😢، پاکِ پاک که دیگه به یادت نیوفتم.
🌺 نشسته بودم گوشه #رواق که سخنران گفت: اینجا جاییه که میتونن چیزی رو که خیر نیست، خیر کنن و بهتون بدن نظرم عوض شد😍 دو دهه دیگه دخیل بستم که برام خیـر بشی!)
🌺 حالا فهمیدم الکی نبود که یه دفعه نظرم عوض شد انگار دست #امام علیه السلام بود و دل من☺️😍...
📚 گزیده ای از #کتاب_قصه_دلبری زندگی نامه شهید محمدحسین محمدخانی به روایت همسر
----•✿•♥️•✿•----
@shohda_shadat
----•✿•♥️•✿•----
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_دویست_چهل_و_دوم نگاهم کرد و خسته لبخند زد. کنجکاونگاهش کردم و پرسیدم: راسته که
#رمان_عقیق
#قسمت_دویست_چهل_و_سوم
خم میشوم روی پیشانی اش و میبوسمش. دم گوشش نجوا میکنم:خوب شو.اون بیرون خیلی ها
نگرانتن .زهرا بال بالتو میزنه و بقیه رو جون به لب کردی!خوب شو...
نگاه از او میگیرم و از اتاق بیرون میزنم. مامان پری روی صندلی چرک و کثیف سالن نشسته بود و
نذر حدیث کسایش را پیش پیش ادا میکرد.
کنارش نشستم که با نگرانی گفت:
چی شد؟ حالش خوب بود؟
تلخندی میزنم:
خوب که نه....بد نیست! تو کارت به حالش نباشه مامان تو دعاتو بکن! ببینم کدوم
فرشته ای جیگر میکنه نبرتش باا
لا...تو دعا کن دعای تو نباشه کار ما و این دکترا مفت نمی ارزه.
از جایم بلند میشوم و میخواهم بروم سراغ کارم .نگاهش میکنم و میگویم:میخوای برو خونه من
هستم.یه ذره خستگی در کن.
دعا خوان تنها به نشانه ی (نه) سر تکان میدهد. خب مادر بود....
راه کج میکنم سمت بخش عمومی که یاد امیرحیدر می افتم. اصلا یادم نبود!زیر هزار جور آزمایش
و دم و دستگاه بود و من سراغی از او نگرفتم. شرمنده راه کج میکنم سمت بخش پیوند. می
اندیشم چه بامعرفت رفیقی است!عالیجنابِ مرام! و بعد فکرم میرود سمت جوی که میخواهد ابوذر
را بگیرد و مغزمان را به کار گیرد که :
حالا من چجوری با رگ و پی پیغمبر زندگی کنم و گناه نکنم؟
اعیاذ باالله گویی خود حضرت رسول داشت به او کلیه اهدا میکرد که اینجوری کند!اصلا انگار
سادات زندگی نمیکنند! سید است دیگر! سخت میگرفت این ابوذر.
از اطالعات شماره اتاقش را میگیرم.یک جوری میشوم.اصلا هوایش سنگین است.حضور وزینی
دارد این آ سد امیرحیدر.درب اتاقش بسته بود کمی دست و دلم میلرزید برای رویارویی با
او.شرمندگی از یک سو و دستپاچه شدن وقت صحبت با او یک سوی دیگر!
بسم الله میگویم و در اتاق را باز میکنم. آه از نهادم بلند میشود...خدایا طاهره خانم را کجای دلم
جا بدهم!امیرحیدر روی تخت خوابیده بود به حرفهای مادرش گوش میداد.با صدایی لرزان سلام
میدهم. با شنیدن صدایم هر دو به سمتم بر میگردند.چه اوضاع و احوال مزخرفی بود. رسما داشتم
به حالت مایع در می آمدم. امیر حیدر تکانی میخورد و میخواهد خود را جمع و جور کند که میگویم:
تو رو خدا راحت باشید آقا سید یه دقیقه اومدم میخوام برم.
به همان حال میماند و با لبخند میگوید:
سلام خانم آیه.
#ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#رمان_عقیق
#قسمت_دویست_چهل_و_چهارم
دوباره سلام میدهم و نگاهم میرود سمت طاهره خانم که او هم سلام میدهدواندکی سر سنگین
است اما لبخندش را حفظ کرده. حق هم دارد بنده ی خدا.منِ خواهر مادرم راضی به اهدا نشد!اویِ
دوست دارد مرام خرج میکند و از جان مایه میگذارد.
دوباره به امیرحیدر نگاه میکنم ومیگویم:
خوب هستید؟ من واقعا شرمنده شمام.خدا خیرتون بده.
محجوب میخندد و میگوید:
این چه حرفیه.با ابوذر ندار تر از این حرفاییم!
من نیز با اجبار کشی به لبهایم میدهم. رو به طاهره خانم میگویم:
شما خوب هستید؟ آقا سید هم به
روی خودشون نیارن ما همیشه شرمنده لطف شما هستیم.
با لبخندی که آدم را شک می اندازد که تصنعی است یا واقعی میگوید:
اینطوری نگو دخترم.ابوذر
هم مثل پسرم!
آدم خوب است همیشه حسن ظن داشته باشد به اومور. مثال من الان باید گوش این حس مزخرف
افتاده به جانم را که یک ریز بیخ گوشم وز وز میکندمیخواد سر به تن هیچ کدومتون نباشه و
حرفای الانش دروغه را بپیچانم و با حسن ظن مطمئن باشم که او تمام حرفهایش از سر صدق
است.
از امیرحیدر میپرسم:
اذیت که نشدید آقا سید؟
باز هم با همان لبخند روی لبش میگوید:
نه خدا رو شکر. فقط از ابوذر بگید...حالش چطوره؟
کجاست الان؟
سرم را پایین می اندازم و با حزن میگویم:
بخش مراقبت های ویژه است.تا پس فردا که
آزمایشها و شرایط عمل جور شه مجبور دیالیز بشه. سر صبحی به هوش اومد بعد دوباره با مسکنا
خوابید.
تاسف میخورد و طاهره خانم میپرسد:
مادرت کجاست الان؟
_تو همون بخشه... نرفته خونه هرچی اصرار کردیم
چادرش را مرتب میکند و از جایش بلند میشود:
من برم بهش سر بزنم.
_زحمت نکشید حاج خانم.
#ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat