🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هفتم
در حالی که اشکهایم بر روی گونه ام جاری شده بود از سالن دانشگاه خارج شدم .
در محوطه دانشگاه ,روی نیمکت نشستم
اشکهایم را پاک کردم و چند نفس عمیق کشیدم .
نمیخواستم بیشتر از این شکسته شوم و بچه ها مرا با چهره گریان ببینند.
بعد از اینکه حالم فقط کمی بهتر شده بود از دانشگاه خارج شدم.
سوار ماشین زیبا شدم .
مهسا نگاهی به من انداخت و گفت:
_چه عجب خانوم یک ساعته کجایی؟گوشیتو گرفتی؟
_اره گرفتم .بچه ها ببخشید ولی امروز حس خرید نیست شما برید منم میرم خونه!
زیبادر حالی که مشکوک نگاهم میکرد,گفت:
_چیزی شده؟؟اتفاقی افتاده ؟چرا قیافت این شکلیه؟بعد یک ساعت اومدی میگی بیرون رفتن کنسله.
_بخشید بچه ها.بعدا واستون توضیح میدم .فعال حوصله ندارم .فکرم مشغوله.مهساجان بیا اینم گوشیت ممنونم.بچه ها واقعا معذرت میخوام که علافتون کردم
مهسا گوشی را گرفت و گفت:
_فدای سرت ما فقط نگران خودتیم .بیا حداقل برسونیمت خونه
_نه میخوام یکم تنها باشم ممنونم بچه ها فعلا
_مواظب خودت باش .خداحافظ
زیبا هم لبخندی زد و گفت:
_اگه کاری داشتی زنگ بزن.خداحافظ
_باشه.ممنون.خداحافظ.
از ماشین پیاده شدم وبی هدف در پیاده رو به راه افتادم.
نمیدانستم کجا میروم فقط دلم رفتن میخواست.
نمیدانستم حرفهای استاد شمس باعث بهم ریختگی ذهنی و روحی ام شده یا توهین های دوستش.
هرچند بار اولی نبود که از این قشر حرف شنیده بودم ولی حرفهای استاد بار اولی بود که میشنیدم و همه دانسته های ذهنم را درگیر کرده بود.
همانطور که قدم میزدم صدای اذان مغرب به گوش رسید .
صدا از فاصله بسیار نزدیک به گوشم میرسید به دنبال منبع صدا به آن سمت رفتم.
خودم را روبه روی مسجدی یافتم.
دو دل بودم وارد شوم یا نه؟
نگاهی به ظاهرم کردم,ظاهرم مثل همیشه بود .
روسری که آزاد روی موهایم نشسته بود ولی انها را نپوشانده بود.مانتویی که کوتاهی اش تازه به چشمم آمده بود.
با این وضع میترسیدم وارد مسجد شوم و مورد تمسخر و انتقاد مردم قراربگیرم ولی دلم عجیب میل داخل رفتن داشت .
به داخل حیاط مسجد نگاهی انداختم .حوض بزرگی وسط حیاط خودنمایی میکرد و مردهایی که مشغول وضو گرفتن بودن.
کودک درونم دست و پا میزد تا به سمت حوض اب برود و پاهایش را درون آب قراردهد.
صدای حی علی الصلاه که به گوشم رسید به یاد خانجون افتادم .
او همیشه میگفت این جمله یعنی خدا باتو تماس گرفته و منتظراست پاسخ بدهی زشت است که منتظرش بگذاری!!
با نشستن دستی بر شانه ام از فکر بیرون آمدم وبه خانمی حدودا 60 ساله که کنارم ایستاده بود نگاه کردم ,عجیب مرا یاد خانجون می انداخت.
در حالی که به چشمانم نگاه میکرد گفت:
_سلام عزیزم چرا اینجا ایستادی؟بار اوله که اینجا میبینمت درسته؟
_سلام.بله.راستش....راستش صدای اذان منو کشید اینجا
_چقدر عالی پس مهمون خدایی.بفرما تو عزیزم
_اخه....
_اخه نداره عزیزمن.چرا انقدر دودلی؟ .بیا باهم بریم نماز داره شروع میشه.
با خجالت گفتم:
_من وضو ندارم.شما بفرمایید
_بیا باهم میریم وضو میگیریم .
لبخندی زدم و با او همراه شدم .به سمت وضو خانه راهنمایی ام کرد .بعد وضو گرفتن به داخل مسجد رفتیم .
همه آماده نماز بودند.
تا به حال نماز جماعت نخوانده بودم و نمیدانستم چگونه باید نماز بخوانم .
خانمی که همراهی ام کرده بود انگار متوجه سردرگمی من شده بود که آهسته گفت:
_دخترم تا حالا نمازجماعت خوندی؟
با خجالت لبم را زیر دندان کشیدم وگفتم:
_نه
_باشه عزیزم.من الان واست توضیح میدم اصلا نگرانی نداره!
_ممنونم خانم.
_اسم من مریمه .اسم شما چیه خوشگل خانم؟
_من اسمم روژانه
_چه اسم زیبایی.مثل خودت.
بعد از توضیحات مریم خانم ,چادر سفیدی پوشیدم و به نماز ایستادم.
حسی عجیب وجودم را فراگرفته بود .حس آرامش به تک تک سلول های وجودم تزریق شده بود..
شاید به نظر مسخره بیاید ولی بعد از نماز ,وقتی به سقف مسجد نگاه میکردم لبخند خدا و آغوش بازش را حس میکردم.عجب حس آرامشی را به وجودم تزریق کرد.
&ادامه دارد...
@shohda_shadat
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_هشتم
با صدای مریم خانم به خودم آمدم .در حالی که لبخند میزد گفت:
_قبول باشه دخترم
-از شماهم قبول باشه حاج خانوم
_دخترم پاشو بریم
همراه با حاج خانوم به حیاط مسجد رفتیم
نگاه ها و پچ پچ های مردم داخل محوطه مسجد اذیتم میکرد.
سرم را پایین انداختم .
از خودم در عجب بودم که چرا امروز انقدر حساس شدم.
حاج خانوم که متوجه معذب بودن من شده بود دستم را گرفت و به آرامی فشرد و لبخند اطمینان بخشی زد.
باهم از مسجد خارج شدیم.
روبه روی حاج خانم ایستادم و گفتم:
_حاج خانوم با من امری ندارید .من دیگه باید برم.
_نه عزیزم خیلی خوش حال شدم دیدمت .هرموقع دوست داشتی بیا اینجا نماز .
خونه ما هم آخر همین کوچه کنارمسجد .یه در قهوه بزرگه .
هرموقع اومدی این طرفا حتما بیا خونه .خوش حال میشم ببینمت عزیز
_چشم حاج خانوم .حتما مزاحمتون میشم.بابت امروز هم ممنون شاید اگه شما نبودید من نمیومدم داخل مسجد .
_تو امروزمهمون خدا بودی عزیزم .برو دخترم شب شده دیگه خطرناکه بیرون باشی
با حس خوبی که از حرفهای حاج خانم گرفته بودم با او خداحافظی کردم و به سمت خیابان رفتم و با تاکسی به خانه برگشتم.
انقدر فکرم مشغول حرفهای استاد شمس بود که یادم نیست کی پول تاکسی را حساب کردم و کی وارد خانه شدم و کی به اتاقم پناه بردم .
وقتی به خودم آمدم که صدای در اتاق امد.
_بفرمایید داخل
مامان با لبخند وارد اتاق شد و گفت:
_سلام عزیزم.مشکلی پیش اومده؟
_نه چطور مگه؟
_اخه مثل همیشه نیستی.وقتی اومدی داخل خونه حتی متوجه صدا زدنم هم نشدی!!
_ببخشید یکم فکرم مشغوله
مامان به من نزدیک شد و کنارم روی تخت نشست و گفت:
_چی فکرتو مشغول کرد؟
_مامان به نظرتون پوشش من خیلی بده؟
_هرکسی سلیقه خاصی داره .نه پوششت بد نیست .مهم اینه خودت دوست داری
_ولی مامان الان حس خوبی نسبت به پوششم ندارم
_وااا معلوم هست چت شده؟
_مامان از نگاه سرزنشگر بقیه خسته شدم
_قرارنیست تو باب میل اونا زندگی کنی
_اره حق با شماست
_حالا میگی چیشده که این سوالات به ذهنت رسیده
_اتفاق خاصی نیفتاده.یه استاد جدید واسمون اومده که خیلی خاصه مامان
_این که خیلی خوبه .حتما از خانواده روشنفکریه که به چشم تو خاص اومده!!
با تصور استاد شمس با ان ته ریش و چشمان همیشه پایین بلند زدم زیر خنده
مادرم که متعجب شده بود گفت:
_وا روژان خوبی ؟چته تو امشب.
_مامان باید بیااای و استادمو ببینی .یک اعجوبه به تمام معناست انگار از سال 57 اومده .از اوناست که فقط زمین رو نگاه میکنه
بعد از اتمام حرفم هردو به خنده افتادیم.
مامان در حالی که پامیشد تا اتاقم را ترک کند گفت:
_پس معلوم شد استادت از این امل های عصرحجریه.خدا به دادتون برسه.
پاشو دختر به جای فکرکردن به ظاهرت و اون استاد زیادی خاصت بیا بیرون الان بابات هم میاد .
_چشم میام .شام چی داریم؟ گشنمه
_بیا هرچی میخوای سفارش بده
_مامان من غذای خونگی میخوام.
_فردا زنگ میزنم به هستی که واسه چند روز, یک نفر رو پیدا کنه بیاد آشپزی کنه تا حمیده خانم برگرده.
_مامان دلم میخواد دستپخت شما رو امتحان کنم.
_چشم امری باشه ؟.همینم مونده برم تو آشپزخونه و غذا بپزم .یک امشب رو با عذای رستوران سر کن
وقتی مادر از اتاق خارج شد زیر لب گفتم:
_کاش مثل مامانای دیگه گاهی آشپزی میکردی.کاش
در حالی که آه میکشیدم لباسهایم را عوض کردم و از اتاق خارج شدم.
&ادامه دارد...
@shohda_shadat
هدایت شده از گسترده رایگان سجـیل 🚀
🔳 بنا به درخواست شماری از مخاطبین محـترم ، لینک یکی از بهترین کانالهای ایتا را برای شما به اشتراک می گذاریم.
👌مجموعه ای بی نظیر از مطالب #خـاص و #ارزشمـند!!
▪️معرفی مدعیان دروغین مهدویت
▪️ حوادث آخرالزمانی،
▪️تحلیل فیلم های آخرالزمانی
▪️ راز جن پرستی ایلومیناتها
▪️بررسی چرایی اعتقادفراموسونها به موجودات فرازمینی!!
👈که دیدگاه شما را نسبت به #وقایع جهان ، #تحولات_منطقه و #قیام_امام_مهــدی (عج) تغییر میدهد👌
این هم لینک کانال 👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1894776834Cd88d3cf6c9
http://eitaa.com/joinchat/1894776834Cd88d3cf6c9
هدایت شده از گسترده رایگان سجـیل 🚀
✨🌊✨
🌊✨
✨
#امام_زمان (عج) ♥️
💡کانالی ویییژژه باایده هایی ناب👌 برای ترک گناه واصلاح زندگی وخانواده
یه حس زیبا و آرامش درونی #باخدا
شما منتظران 🌈 میتونید در اینجا عضو بشیدو ببینید
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/1894776834Cd88d3cf6c9
✅ برنامه ریزی مناسب برای اوقات فراغت
🔶 تو مىتوانى براى فراغتها و بىكارىها و براى كارهايت برنامه بريزى.
در فراغتها ، مىتوانى به ارزيابى حالتها و كارهاى خودت بپردازى. نقطه ضعفها، وابستگىها،بتپرستىها و خودپرستىهايت را بشناسى. آنچه را كه باعث خوشحالى و يا ناراحتى تو شده، شناسايى كنى و آنگاه، خودت را به محاكمه بكشى.
🔰 مىتوانى كارهايى كه كردهاى و كارهايى كه نكردهاى را بررسى كنى و به جمعبندى و تصميمگيرى در رابطه با گذشته و جبران آن و آينده و كارهاى آن بپردازى.
✅ در فراغتها ، فكر و مطالعه ، انس با خدا ، انس با قرآن ، انس با دعاهايى كه هنوز چيزى از آن نمىدانى و رفتهرفته بايد بياموزى، مىتواند ذهن و قلب و روح تو را سرشار نمايد.
📖 #استاد_صفائی
📚 #نامه_های_بلوغ ص۱۳۱
@shohda_shadat🌷
هدایت شده از پسرفاطمه(عج)
عشق والاتر - @Maddahionlin.mp3
2.39M
🌸 #آغاز_ولایت_امام_زمان(عج)
♨️عشق والاتر
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #عالی
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
🔴بهترین #سخنرانی های روز
✅ @montazar
دستهای خــــدا باش
براي برآوردن رويای
انسان ديگری
بی تفاوت نباش
اگر ديدی كسی
گره ای دارد و تو
راهش را می دانی
هــــیچ وقت
سكوت نكن؛ دريــــغ نكن؛
اوقاتتون قرین لطف و آرامش خدا💚
═इई 🍃@shohda_shadat🌷