eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
564 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 ظهور ، از زبان شهید همت: 🍃🌸سختی‌ها را تحمل کنید... ان شاءاللّه این انقلاب با نهایت اقتدار و توان به انقلاب جهانی امام‌زمان (عج) اتصال پیدا میکند..‌. تحقق این آرزو، چندان دور نیست و بدون شک در لوح محفوظ الهی زمان وقوع آن تعیین شده است. 📚 به روایت همت، ص ۸۰۹
『 محمد حسین حدادیان♡』 🏡| محل تولد: تهران 🕊| تاریخ ولادت: ۱۳۷۴/۱۰/۲۳ 🗓| تاریخ شهادت: ۱۳۹۶/۱۲/۱ 🥀| محل شهادت: قتلگاه گلستان هفتم - تهران ⏳| مدت عمر: ۲۲ سال 🌹| محل مزار: امامزاده علی اکبر چیذر 📚| کتاب مربوط به این شهید: آرام جانم
📌مادرِ بزرگوار ویژگی اخلاقی پسرش را این‌گونه نقل می‌کند: 🔻 اهل نماز اول وقت، زیارت عاشورا و هیئت بود. سینه‌زن امام حسین«علیه السّلام» بود. 🔺او خیلی اخلاص داشت. بی‌ادّعا بود و هیچ وقت از کارهای خیری که می‌کرد نمی‌گفت. به نظرم مزد این اخلاص و بی‌ ادّعا بودن‌هایش را با گرفت.🕊 🔻 دنبال اجرایی کردن فرامین رهبری بود. دغدغه‌ی حفظ دستاورد‌های نظام را داشت.✌️🏻 🔺 با سنّ کمش، بصیرت داشت. جریان‌های باطل را خوب می‌شناخت و آگاه به امور بود. او مانند کسی که از ناموسش غیورانه دفاع می‌کند، از انقلاب با غیرت دفاع می‌کرد. 🔻 همه‌ی عمر بسیجی بود و بسیجی زندگی کرد. می‌گفت: مامان بصیرتی که آقا می‌گویند ان‌شاءاللّه خدا نصیبمان کند و اگر بصیرت داشته باشیم ان‌شاءالله این انقلاب به انقلاب صاحب‌الزمان«عج اللّه تعالی فرجه الشریف»وصل خواهد شد.❤️ ---❁•°🕊️•°❁-- . .  یکی از برنامه‌های همیشگی‌اش زیارت کهف‌الشهدا و قطعه شهدای گمنام بهشت زهرا«س» بود.🌹 وقتی پیکر دوستان شهید مدافع حرمش و را آوردند و در چیذر به خاک سپردند، حال و هوای عجیبی داشت.💔 ارتباط خاصی با داشت و همیشه کلام شهدا را نصب‌العین خودش قرار می‌داد. عاشق شهادت بود😭 وقتی بحث جبهه مقاومت مطرح شد، همه تلاشش را کرد که به سوریه برود.❤️🕊 ‌ ---❁•°🕊️•°❁---
📝 🖇وصیتنامه پیش از رفتن به سوریه بسم‌ رب الشهدا و الصدیقین خوش به سعادت شهدا خوشا آنان‎‌که شهادت قسمت‌شان می‌شود. خدا می‌داند که بر خود واجب دانسته که به پیروی از علی‌اکبر امام حسین«علیه السّلام» در جبهه‌های حق علیه باطل حضور پیدا کنم و از حرم عمه‌ی سادات در حدّ توان خود، دفاع کنم که در روز قیامت شرمنده‌ی مادر سادات، حضرت زهرا«سلام اللّه علیها» و ارباب بی‌کفنم نباشم. جان ناقابلی دارم که پیشکش حضرت صاحب‌الزمان«عج اللّه تعالی فرجه الشریف» و نایب بر حقّش می‌کنم. طلب حلالیت پدر و مادر عزیزم! دست شما را می‌بوسم و از شما می‌خواهم بابت تمام اذیّت‌هایی که شما را کرده‌ام، مرا حلال کنید و از حرف آن‌هایی که می‌گویند: ما برای پول و مادّیات، از دنیا رفتیم، ناراحت نشوید. پیرو خطّ رهبری باشید که قطعاً راه درست و راه امام زمان«عج اللّه تعالی فرجه الشریف» می‌باشد.✌️🏻 اگر شهید نشویم، می‌میریم... ---❁•°🕊️•°❁---
「 شهادت شهید از زبان مادربزرگوار🕊」 شهادتش داستان کربلا را برایم تداعی کرد. ابتدا با تفنگ شکاری به شلیک می‌کنند، بعد با همان تفنگ به سر و صورتش می‌زنند. بعد که دست تنها می‌ماند با قمه و هر چه در دست داشتند به جانش می‌افتند و در آخر هم با خودرو از روی بچه‌ام رد می‌شوند و این کار را تکرار می‌کنند. اگرچه دراویش وحشی، اسبی برای تاختن به جان نداشتند اما سوار بر خودرو بر بدن چاک چاکش تاختند و شهادت اینگونه غریبانه رقم خورد. اینها نشان‌دهنده نفرت و کینه دشمنان اسلام و انقلاب است. خدا را شاکرم که بعد از ۱۴۰۰ سال ذره‌ای تنها ذره‌ای از آن دریای مصائب عاشورا را به ما نشان دادند... ---❁•°🕊️•°❁----
هدیه ما به ❤️ که امروز مهمون کانال ما بودن سه صلوات و یک سوره توحید ...🌱 ♡ ---❁•°🕊️•°❁---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شب جمعه و زیارت سیدالشهدا (ع) السلام علیک یا ابا عبدالله و علی الارواح التی حلت بفنائک علیکم منی جمیعا سلام الله ابدا ما بقیت و بقی اللیل و النهار....‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🌈 ☂ جانم. - چطور مي تونم يك آدمي رو پيدا كنيم؟ - اين كه كاري نداره زنگ بزن 118. - واقعاً! صداي خنده ي سانيا توي گوشي پيچيد. - نه ديوونه. حالا دنبال كسي مي گردي؟ - آره. - آيه جان من بعداً باهات تماس مي گيرم. و بدون حرفي گوشي رو قطع كرد. با تعجب به موبايل نگاه كردم و اونو گوشه اي انداختم. باز شناسنامه رو باز كردم و نگاهي به صفحه دوم اون كردم. به اسمي كه اون طور دگرگونم كرده بود چشم دوختم و زير لب اسم رو خوندم. - نام همسر: آراسب فرهودي. **** نگاه خسته ام به استاد بود، ولي تمام حواسم به شناسنامه ام بود. چطور مي تونستم اون مردي كه تا حالا نديدمش رو شوهر خودم بدونم؟ بايد دنبال مردي بگردم كه مجهول بود! مردي كه ناخواسته اسمش توي شناسنامه ام حك شده بود. آهي كشيدم نگاهمو به جزوه دوختم كه خالي از هر نوشته اي بود. از كجا بايد شروع مي كردم؟ از كجا بايد دنبالش مي گشتم؟ پوزخندي زدم. حتماً به گفته ي سانيا "از 118 آدرسش رو بگيرم!" با خسته نباشيد استاد به خودم اومدم. وسايلم رو جمع كردم كه نگاهم باز به شناسنامه اي كه داخل كلاسورم بود افتاد. با صداي محمودي به خودم اومدم. - خانوم اسفندياري؟ به طرف محمودي يا همون مهراد برگشتم. - بله! نگاهي به من و بعد به اطرافش كرد و خيره به چشمام شد. ناخودآگاه يك تاي ابروم بالا رفت. با تعجب نگاهش كردم. - ببخشيد كاري داشتيد؟ - بله بله، مي خواستم بگم كه ... نگاهشو به اطراف چرخوند. - جزوه تون رو مي ديد به من؟ آهي كشيدم. در كلاسورم رو بستم. شرمنده آقاي محمودي. امروز اصلاً جزوه ننوشتم. - چرا؟! اخمي كردم ديگه بايد به همه جواب پس مي دادم! - چون نتونستم بنويسم. نگاه نگرانشو به من دوخت. - اتفاقي براتون افتاده؟ با تعجب نگاهش كردم. - نه! چرا همچين فكري مي كنيد؟ - چون توي اين سه روز همه اش تو فكر هستيد. رنگتون پريده حواستون به درستون نيست. ابروهام بيشتر در هم رفت و سرمو به زير انداختم. يعني اين قدر تو خودم بودم كه مهرداد هم فهميده بود! بدون اين كه جوابش رو بدم از كلاس خارج شدم. سر درد بدي داشتم. سه روز گذشته بود و من هنوز پيداش نكرده بودم. توي اين سه روز خواب نداشتم. غذا هم از گلوم پايين نمي رفت. اگه به آقا جون مي گفتم هيچ وقت حرفم رو باور نمي كرد و زنده ام نمي گذاشت. اگه به عزيز بگم، نه نمي تونستم. عزيز بي خود نگران مي شد و از سفرش مي زد. آهي كشيدم كه با صداي بوق ماشيني به خودم اومدم. نگاهي به ماشيني كه بوق مي زد كردم كه شيشه ي ماشين پايين اومد. با تعجب نگاهمو به استاد مجد دوختم. - خانوم اسفندياري يك ساعته دارم بوق مي زنم حواستون كجاست؟ سرمو زير انداختم. - شرمنده استاد تو فكر بودم. استاد اخمي كرد. - مگه خيابون جاي فكر كردنه؟ - نه متوجه نشدم كي به خيابون رسيدم. - خيلي خب. بيا سوار شو تو خيابون خوب نيست. نگاهي به استاد كردم. - ممنون استاد مزاحم نمي شم. - اين حرفا چيه! بفرماييد سوار شيد، مزاحمتي نيست. حال و حوصله تعارف رو نداشتم. ولي دوست هم نداشتم سوار ماشين استاد بشم. اگه كسي ما رو با هم مي ديد چي؟ آهي كشيدم و بي حوصله رو به استاد گفتم. - استاد مي شه بريد؟ ....
🎆☘ ❣🎁 استاد با تعجب نگاهم كرد كه صورتمو بر گردوندم. - مي خوام قدم بزنم. دوست ندارم كسي منو توي ماشين شما ببينه، معذرت مي خوام. استاد سرشو تكون داد. عينك آفتابيش رو روي چشماش زد. - بله حق با شماست. و بدون حرف ديگه اي گازش رو گرفت و با سرعت دور شد. شانه اي بالا انداختم. قدم زنان به راه افتادم، كلاسورمو به سينه ام فشردم. آخه آراسب كيه كه من بايد دنبالش بگردم؟ اسمش كه برام بد بياري آورده خدا به داد خودش برسه. روي صندلي توي پارك نشستم و نگاهمو به بچه هاي در حال تاب بازي كردن دوختم. كاش همون بچه مي مونديم. بي غم، بي غصه، توي بازي خودمون غرق مي شديم. توجهي به اطراف نداشتيم. فقط به اين فكر مي كرديم فردا چه بازي بكنيم. نه مثل من دنبال شوهري كه ندارم بگردم! آهي كشيدم. - آه پرسوزي مي كشي دخترم؟ با تعجب به طرف پيرمردي كه كنارم نشسته بود برگشتم. چطور متوجه نشده بودم كه كسي كنارم نشسته! پيرمرد لبخندي زد روزنامه اش رو كنارش گذاشت. سرمو به زير انداختم و گفتم. - ببخشيد متوجه نشدم كه شما اين جا نشستيد! پيرمرد همون لبخند مهربونش رو تكرار كرد. - متوجه شدم. و نگاهشو به بازي بچه ها دوخت. باز آهي كشيدم كه همون سوال رو تكرار كرد. سوالي كه خودم جوابش رو نمي دونستم. - نگفتي چرا آه پر سوز مي كشي؟ نگاهي به پيرمرد كردم. احساس خوبي به اون داشتم! دوست داشتم به كسي بگم دردم توي اين سه روز چيه. اما نمي تونستم، نمي شد. لبخند تلخي زدم. - زندگي بازي هاي بدي با ما مي كنه. - شايد خودمون زندگيمون رو به بازي مي گيريم كه اين طور بد باشه. - نمي دونم. شايد حق با شما باشه ديگه نمي دونم چي درسته چي اشتباه! - تو جووني بايد از جوونيت لذت ببري. لبخند تلخم رو تكرار كردم. - ولي همه ي لذت هاي زندگي من به جاي اين كه شيرين باشه داره تلخ مي شه. پيرمرد روزنامه رو به طرفم گرفت. - يك نگاهي به اين روزنامه بنداز زندگي تو خيلي هم شيرينه. ولي زندگي مردمي كه اين جا نوشته تلخ تر از اون چيزي هست كه تو فكر مي كني. نگاهي به پيرمرد كردم كه با همون لبخند روزنامه رو به طرفم گرفته بود. روزنامه رو از دستش گرفتم كه از جاش بلند شد. از زندگي هيچ وقت گله نكن. همين زندگي به ما درس ميده كه بهتر زندگي كنيم. زندگي هم با كل تلخي هاش شيرين مي شه. يك لذت فراموش نشدني و به ياد موندني. و بدون حرف ديگري رفت. حرفش لبخندي رو روي لبام ظاهر كرد حق با پيرمرد بود چرا بايد از زندگي گله كرد؟! به رفتنش نگاه كردم غم عجيبي در چشماش بود. آهي كشيدم و نگاهي به روزنامه توي دستم كردم و نگاهمو به صفحه حوادثش دوختم. با ديدن خبري كه توي روزنامه نوشته بود با ناراحتي نگاهي به بچه ها كردم. حق با پيرمرد بود، اون ها زندگي تلخ تري داشتند. كساني كه خانواده و زندگيشون رو توي زلزله از دست داده بودند. سرمو تكون دادم و صفحه رو عوض كردم. چيز جالبي نداشت روزنامه رو كناري گذاشتم و از جام بلند شدم چادر روي سرمو كه كج شده بود رو درست كردم كه چادرم بين صندلي گير كرد. خم شدم درش بيارم كه چشمم به نوشته اي افتاد. (شركت معماري فرهودي نياز به منشي.) با تعجب نگاهمو به اون دوختم فرهودي؟! نفسم در سينه حبس شده بود. نور اميدي توي دلم روشن شد شايد اون نباشه! هزار تا فرهودي توي اين دنيا هست ولي ... بدون فكر ديگه اي موبايلمو از جيبم بيرون آوردم و شماره رو گرفتم. بعد از خوردن پنج بوق نااميد چشمم رو به موبايل دوختم كه صداي مردي توي اون پيچيد. - بله بفرماييد! پاهام شروع به لرزيدن كرد چشمام تار مي ديد با صداي لرزوني گفتم. - ب ... بخ ... شيد. آقاي ف ... رهو ... - بله! آراسب فرهودي هستم بفرماييد. زانوهام خم شد و روي زمين نشستم. صداي الو الو گفتنش در گوشي پيچيده بود. موبايل رو قطع كردم و نگاهي به دستان لرزونم كردم. از جام بلند شدم و دوان دوان به طرف خروجي پارك به راه افتادم. **** كلافه بودم. نمي دونستم بايدچي كار كنم! طول و عرض خونه رو طي مي كردم و بعد با كلافگي نگاهمو به موبايل مي دوختم. يعني زنگ بزنم بهش بگم؟ اون وقت چي بگم؟ كلافه دستي به موهاي پريشونم كشيدم و روي زمين نشستم. هنوز نگاهم به موبايل بود. آهي كشيدم. بگم چي؟ آقا شما شوهر مني بايد با من بياي بگي كه شوهرم نيستي؟! به سرم زدم. آخه اين قدر دنبالش مي گشتم چرا فكر نكردم بايد چي بهش بگم! روي زمين دراز كشيدم. چيزي نمي گم فقط شناسنامه رو مي گيرم جلوش و مي گم، به خدا اين ها تو رو شوهر من كردن. از حرف خودم خندم گرفت. بايد كاري مي كردم. نگاهي به ساعت كردم و سريع موبايل رو برداشتم. نگاهم به شماره بود، بايد تماس مي گرفتم. بايد كاري مي كردم. دكمه رو فشار دادم و موبايلو به گوشم نزديك كردم. با خوردن دو بوق جواب داد. ....