💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
🌟
💠
شرح بدهیها ، پشت وصیتنامه...
مادر این شهید جاوید الاثر تشریح می کند: «امیرعلی درباره كارهایی كه میكرد خیلی با من حرف نمیزد. خیلی از این چیزهایی را هم كه میگویم اتفاقی متوجه شدم.»
او ادامه میدهد: «كارت عابر بانك همسرم دست امیرعلی بود و از آن خرج میكرد. خودش حقوق میگرفت ولی هرچه دریافتی داشت برای كمك به دیگران میپرداخت. اینكه پولش را به چه كسی میداد و چرا...؟ من نمیدانم. یک بنده خدایی بود كه برای نیازمندان ، سبد كالا تهیه میكرد و امیرعلی کمکهایش را به او می داد. در همین حد میدانم.
اما او همیشه میگفت در این شهر كسانی زندگی میكنند كه به نان شبشان هم محتاج هستند.» تنها دارایی امیرعلی موتور سیكلتی بودكه آن را هم با قرض خریده بود. وقتی هم رفت به مادرش سفارش كرد اگر بازنگشتم آن را بفروشید و بدهیاش را بدهید. مادر وصیتنامه امیرعلی را نشان میدهد و میگوید: «پشت این برگه فهرست بدهیهایش نوشته شده است. همیشه به بیتالمال حساس بود و با اینكه به نظرم در اینباره دین هم به گردنش نبود اما برای احتیاط وجهی را به این موضوع اختصاص داده است. خودش نماز و روزههایش را به جا آورده ولی 30 روز نماز قضا ، پشت وصیت نامهاش نوشته كه مربوط به یكی از دوستانش است كه در سانحه تصادفی فوت كرده بود....
🔹وصیتنامه شهید جاویدالاثر، لبیك یا زینب(س)...
شكر، خدا را كه در پناه حسین(ع)ام، عالم از این خوبتر پناه ندارد.یا زینب(س)، من چیزی ندارم كه برای شما فدا كنم جز جان ناقابلم كه ان شاءالله برای دفاع از حرم شما فدا شود. پدرم شرمنده شما هستم.حلالم كن ، خیلی اذیتت كردم. غصه نخور این آرزویم بودكه بهش رسیدم. مواظب مادر و برادرانم باشید. ان شاءالله خداوند این هدیه شما به حضرت زینب(س) را قبول كند. مادر عزیزم، دوستت دارم، غصه نخور پسرت فدای حضرت زینب(س) شد. من خوشحال هستم. شما هم ناراحت نباش. میدانم خیلی اذیتت كردم، مرا ببخش... ما رفتیم تا از حرم حضرت زینب(س) دفاع كنیم تا در آن دنیا شرمنده حضرت عباس(ع) نباشیم. بدهكاریهایم را هم نوشتهام
💠 @shohda_shadat
🌟
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟💠
#از_آسمان
مستند شهید مدافع حرم #امیرعلی_محمدیان
http://m.telewebion.com/embed/vod?EpisodeID=1447790
@shohda_shadat
پیامبر اڪرم (ص) فرمود
من از جبرییل پرسیدم آیا بعد از من به زمین خواهی آمد ؟
🍀 گفت : بلی یا رسول الله
بعد از شما ۱۰ مرتبه به زمین نازل خواهم شد .... و ده گوهر از روی زمین خواهم برد ( به دلیل ڪفران مردم ).
✅پیغمبر فرمودند : آن گوهر ها چیست ؟
عرض ڪرد :
🍀 دفعه اول که نازل بشوم برڪت را خواهم برد .
🍀دفعه دوم رحمت را .
🍀دفعه سوم حیا را از چشم زنان .
🍀دفعه چهارم حمیت و غیرت را از مردان.
🍀 دفعه پنجم عدالت را از دل سلاطین .
🍀دفعه ششم صداقت و راستی را از دل رفیقان و دوستان .
🍀دفعه هفتم مروت را از دل اغنیا .
🍀دفعه هشتم صبر را از دل فقیران .
🍀 دفعه نهم حکمت را از دل حڪیمـــان.
🍀دفعه دهم ایمان را از دل مومنین.
هر گاه خداوند غضب نماید،
عذابی بر ایشان نازل نڪند .
به جایش نرخ های آنان گران می شود
و عمرهای ایشان ڪوتاه می گردد
و تجارتشان سود نمی ڪنند
و میوه هایشان نیڪو نمی باشد
و نهر هایشان ڪم آب و باران از ایشان دریغ می گردد
و اشرار بر آنان مسلط می گردد.
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيم
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُم وَ لعَن أعدائهم أَجْمعين
🍎حدیث شماره 788
حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ رَحِمَهُ اللَّهُ قَالَ حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ الصَّفَّارُ عَنْ هَارُونَ بْنِ مُسْلِمٍ عَنْ عَلِيِّ بْنِ الْحَكَمِ عَنْ حُسَيْنِ بْنِ الْحَسَنِ الْكِنْدِيِّ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ سلام اللّه علیه قَالَ إِنَّ الرَّجُلَ لَيَكْذِبُ الْكَذِبَةَ فَيُحْرَمُ بِهَا صَلَاةَ اللَّيْلِ فَإِذَا حُرِمَ صَلَاةَ اللَّيْلِ حُرِمَ بِهَا الرِّزْق.
🍐علل الشرائع 2/362
شخص يك دروغ مىگويد و به واسطه آن از خواندن نماز شب محروم مىگردد و وقتى از نماز شب محروم شد، از روزى و رزق نيز محروم مىگردد.
@shohda_shadat
🌸🍃✨💫
🍃✨💫
✨💫
💫
#بســـــم_اللّہ
.
.
#حجاب زمانی زیباست که با #حیا عجین شده باشد....
.
حیا که نداشته باشی چادر سیاه هم محجبه ات نمیکند...
.
.
.
حضورمان در فضای مجازی بی فایده است...❌
اگر ندانیم دشمن حیامان را نشانه گرفته است....🤔
.
.
#شیطان به من محجبه نمیگوید چادرت را بردار !😈
چون میداند من این کار را نخواهم کرد...
.
میگوید عکست را در معرض دید نامحرم قرار بده....
میگوید شوخی و صحبت با نامحرم در این فضا مشکلی ندارد....
میگوید با ناز و ادا صحبت کردن در پست ها و نظرها مشکلی ندارد....
میگوید دلبری از پسرهای مذهبی در فضای مجازی اشکالی ندارد...
.
میگوید تو عکسی که میخواهی را بگذار...
طوری که دوست داری صحبت کن...
بیخیالِ ذهن و دل جوان های مجرد و متاهل...
.
و اینطور میشود که کم کم شاهد کم شدن حیامان میشویم...😥
و امان از روزی که حیا برود....😭
.
#من_حجاب_را_دوست_دارم
#من_حیا_را_دوست_دارم
#تقوا_در_دنیای_مجازی
#دلبری_نکنیم......
❤️کپی با ذکر صلوات آزاد است
@shohda_shadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بزار ریا بشه تا بقیه یاد بگیرند.
من می دونم یه روزی شهید می شم...
#شهید_حسین_ولایتی
#حمله_تروريستي_اهواز
#ارسالی_از_دوست_شهید
@shohda_shadat
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_نودودو
نمےتونستم ولش ڪنم اشکام با بےرحمے کله صورتمو خیس کرده بود...😭
ناچار با صداے بلند پرستارو صدا زدم طولی نکشید که مردی با روپوش سفید با عجله اومد سمتمون و جسمه بی جونه حسامو ازم جدا کرد...🏃🏻
دستمو جلوے دهنم گرفته بودم و شوڪه به حسام ڪه حالا رو تختــ خوابونده بودنش و چشاے قشنگش بسته بود نگاه مےکردم اصلا نمی تونستم تصور کنم بیهوش شده...
با ڪشیده شدن دستم سرمو برگردوندم که با چهرهے جدی یھ پرستار روبه رو شدم ...
پرستار: خانم لطفا کنار بایستید... وضعیت بیمار اورژانسیه.....😐
وضعیت بیمار اورژانسیه...؟؟وضعیت...بیمار اورژانسیه؟😱
این جمله همش تو ذهنم تکرار می شد مثل پژواک...کوه
با قدمای سست عقب عقبکی از اتاق بیرون اومدم و روی صندلی که پشت سرم بود نشستم با صدای کوبیده شدن در با وحشت سرمو بالا اوردم که به همراهش یه دکتر و پرستار برانکاردی رو که حسام روش خوابیده بود با عجله به سمت اسانسور بردن...🏃🏻🚪
با درد شدیدی که تو معدم پیچید ناخوداگاه دستمو رو دلم قرار دادم و افتادم رو زمین...
تصویر روبه روم کم کم تار شد و دیگه هیچی نفهمیدم...😣
پلکامو اروم تڪون دادم و روشنایے ڪور کننده ای رو احساس کردم چند بار ڪہ پلڪ زدم چشمام عادت کرد خواستم از جام بلند بشم که دستم تیر کشید یه نگاه به دستم که انداختم کبودی های ناشی از سِرمو دیدم واقعا درده عجیبی داشت... 😔
سرمو رو بالش گذاشتم و به پهلوی راستم که متمایل شدم تصویر روبه روم برام اشنا اومد یکم که دقت کردم دیدم حسامه.... انگار خوب نمی دیدم دسته سالمشو گذاشته بود رو چشماش و اون یکی دستش که باند پیچی شده بود روی سینش قرار داشت...
نمی دونم تو این مدت چی گذشته بود ولی مهم این بود که الان تو هوای اون نفس می کشیدم الا فقط و فقط حضور حسام برام ارزش داشت...💞
ادامه دارد. ..
@shohda_shadat
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_نودوسه
فاصلہے تختامون زیاد نبود...
محطاتانه خم شدم تا سرمم ڪنده نشه دستمو نوازش وار رو دستش کشیدم مثل اینکه بیهوش بود...💚
چشماموبستم اشکام سرازیر شدن چقدر سخت بود تو این وضعیت ببینمش دستمو از رو دستش برنداشتم تصورش سخت بود اینکه حسام یه گلوله ی واقعی خورده...😔
یعنی چقدر درد کشیده؟؟؟ با وجود اینکه حالش بد بوده اول اومده منو ببینه...
گرمای سوزنده ای دستمو فراگرفت و دستای منجمدمو گرم کرد اروم چشمامو باز کردم دست حسام تو دستم قفل شده بود چشماش باز بود،داما معلوم بود خسته اس...😞
در عین خستگیش بازم هوامو داشت...
لبخند زد و گفت:گریه میکردی؟؟؟🙂
_چیزی نبود...😞
اما حرفش باعث میشدشدت اشکام بیشتر بشه صداش خیلی غم الود بود معلوم بود به زور چشماشو باز نگه داشته نفس عمیقی کشیدو گفت:درد دارم...💔
خواستم از جام بلند بشم که محکم دستمو نگه داشت و گفت: نه اون دردی که فکر میکنی...😔
درد دلتنگیت...درد خستگی دوماه ندیدنت...درد دوماه تو چشمات غرق نشدن...درد عالم ریخت روسرم اشکاتو دیدم...😭
بدنم گر گرفته بود از حرفاش واقعا دلتنگی درد بدی بود.
با صدای در نگاهمو دوختم به پشت سرم مامان بابام با مامان بابای حسام اومدن داخل اخرین نفرم محمد داداش حسام وارد اتاق شد...😶
با تقلا رو تخت نشستم و احوالپرسی کردم اشکامو پاک کردم تا متوجه گریه هام نشن...😞
نگرانی از چهره ی همشون بیداد میکرد انتظار نداشتن حسامم رو تخت بیمارستان ببینن...🙁
حسام مودبانه با پدر و مادرش حرف میزد و در برابر نگرانی ها و دلتنگیای مامانش سر خم کرده بود و مدام معذرت خواهی میکرد...🙏🏻
واقعا شیفته ی این اخلاقش بودم، بعد از اینکه دیگه همه رفتن تقریبا اخرای ساعت ملاقات بود که سپیده و اشکان اومدن دیدنمون...
یه دسته گله نرگس تو دستای سپیده بود...💐
سپیده اومد کنارم و باهم روبوسی کردیم و گلو گذاشت تو گلدون...
ازش تشکر کردم...
سپیده:قابله شما رو نداره...💚
اشکانم کمپوتایی که تو دستش بودو طرف حسام گرفت و گفت:تقدیم با عشق به دلاوره بسیجیه خودم داش حسام😆
حسام:زحمت کشیدید...☺️
جفتشون باهم تشکر کردن.خیلی اروم بودن برعکس موقع های قبل...
یکم نشستن و با هم حرف زدیم قرار بود سپیده انتخاب واحد کنه بخاطر همین بعد از تموم شدن ساعت ملاقات رفتن.
یه هفته ای بود از بیمارستان مرخص شده بودیم و به لطف خدا کسالتم کاملا رفع شده بود ...☺️
امشب قرار بود همسرجان با همراه خانوادش تشریف بیارن خونمون و حسابی تمیز کرده بودم و به کمک مامان غذا رو درست کردیم،دم اذان مغرب بود ... وقتی مطمین شدم همه چی آماده اس
ادامه دارد.....
@shohda_shadat
#داستان
#فرمانده_من
#قسمت_نودوچهار
رو به مامان گفتم : مامان جان اگه کاری نیس من برم نمازمو جماعت بخونم،زود برمیگردم ...🏃🏻
مامان مکثی کردو گفت : باشه دخترم فقط زود برگرد ... مهمونا بخاطر تو دارن میان دیر نکنیا...😢
_ به روی دیده ...🙈
لبخندی بهش زدمو دوییدم تو روشویی، وضو گرفتم .... روسری سفیدمو لبنانی سر کردم و چادرمو رو سرم انداختم ... درحالیکه کفشامو می پوشیدم خداحافظی کردمو از خونه زدم بیرون ...
با قدمای شمرده به سمت مسجد حرکت میکردمو ذکر میگفتم،.گنبد مسجدو که دیدم لبخندی رو لبم نشست ... 😍
از میون درختای حیاط مسجد گذشتم و وارد قسمت زنونه شدم ...
همزمان با ورودم جملات قشنگ اذان روی زبون موذن جاری شد و من سراپا گوش شدم تا بسوی خوشبختی گام بردارم .💚
#حی_علی_الصلاه
#حی_علی_الفلاح
چادر سفید رنگمو سرم کردم ... یاد حرفای قشنگ مامان افتادم که میگفت : نماز نوره ... برای انعکاسش باید از رنگ سفید استفاده کرد .😌
موقع استجابت دعا بود از فرصت استفاده کردمو دو رکعت نماز به نیت ظهور خوندم، بعد هم نماز مغرب و عشا رو به جماعت خوندم،.حس بندگی قشنگ ترین حس بود عاشقانه ترین حس ...❤️
چادر مشکیمو سرم کردمو رفتم جلوی در،کفشامو پوشیدم هنوز چند قدم برنداشته بودم که یه صدای مردونه ای از پشت سرم شنیدم ...
_خانومم؟🤔
توی جام متوقف شدم و به یه اخم ساختگی به سمت صدا برگشتم، با دیدن چهره ی حسام بی اختیار لبخندی رو لبام نشست .... 😃
نگاهی به سروپاش انداختم، پیرهن چهارخونه با ترکیب رنگ سبز آبی قهوه ای پوشیده بود مثل همیشه چشام رو دست باندپیچی شدش ثابت موند...😶
به سمتش چرخیدمو رفتم سمتش ... حسام دستشو به طرف دراز کردو گفت : قبول باشه عیال جان...☺️
باهاش دست دادمو گفتم : قبول حق ...حاج آقا ...😍
اینجا چیکار میکنی ؟
خندیدو گفت : حاج خانوم جسارتا تو مسجد چیکار میکنن ؟🤔
از حرف خودم خندم گرفت ...
دستشو کرد تو جیبش و یه جعبه ی کوچیکی رو از توش دراورد ...
_ بفرمایید فاطمه خانوم... ناقابله😅
جعبه رو با کنجکاوی از دستش گرفتمو گفتم : این چیه ؟؟؟؟😃
و بعد بازش کردم ... چشمم به دو تا گوشواره ی نقره ای رنگ افتاد . یکیشو درآوردم و از توی قلبی که تهش آویزون بود حسامو نگاه کردم ...
_ وای چ نازنننننننن!!! 😍
دستت درد نکنه ...
_ قابل دار نیس.... عزیزم 💞
با شنیدن کلمه عزیزم سرمو بالا آوردم تو چشاش خیره شدم ، چ لفظ قشنگی .
یهو یاد گذر زمان افتادم و گفتم : وای حسام دیر شدددددددد، بدو بریم ...🏃🏻
با این حرفم با حسام از حیاط مسجد خارج شدیم و با قدمای تند به سمت خونه حرکت کردیم . خیلی تند راه میرفت و نفس نفس زنان دنبالش میرفتم ...
ادامه دارد.....
@shohda_shadat
🗓 امروز دوشنبه↯
۲ مهر ۱۳۹۷
۱۴ محرم🏴 ۱۴۴۰
۲۴ سپتامبر ۲۰۱۸
ذکر روز :
یـا ذَاݪـجَـݪاݪِ و اݪاِڪرامــ
#حدیث_روز
او میداند که نماز برای او و تلاوت قرآن...
آید آن روز که
خاک سر کویش باشم...
ترک جان کردہ
و آشفتہ رویش باشم...
یوسفم گر نزند
بر سر بالینم سر...
همچو یعقوب
در آشفته بویش باشم...
اللهم عجل لوليك الفرج🌷
#سلام_امام_زمانمــــ 🍃
@shohda_shadat