#داستان📚✒️
#فرمانده_من👮
#قسمت_صدو_هشتادو_یڪ📖
┅═══✼🍃🌺🍃✼═══┅
❥• بازهم #مشت تو گرمای تابستون
می چسبیداز جا بلند شدمو به سمت
#اتاق اصلی رفتم . همه سر #سفره منتظر من بودن #حسام لباس مشکیشو عوض کرده بود اما دستی به ریشاش که یکم بلند شده بودن نزده بود #مامان رعنا صدام کرد و گفت : دخترم بیا بشین !
#لبخندی زدمو کنار #پدرجون نشستم حسام نگام کرد و سرشو انداخت پایین خب ! ناشی بودم !بلد نبودم کسیو که #عاشقشمو دوست نداشته باشم بعد از خوردن صبحانه از مامان و بابا و داداش حسام #خداحافظی کردیم و از خونه خارج شدیم،
❥• حسام ماشین نیاورده بود توهوای #مطبوع شهریورماه پیاده روی
می کردیم پیاده رو سایه بود حسام #دستمو گرفت و مسیرو بدون هیچ حرفی طی کردیم وارد ساختمون شدیم طبقه ی دوم #سونوگرافی بود روی صندلیای اتاق انتظار نشستیم حسام نوبت گرفت و بعد اومد کنارم نشست،
نفس #عمیقی کشیدم و سرمو انداختم پایین حسام از جیبش گوشیشو درآورد
و مشغول شد با بی حوصلگی خانومای باردارو که از جلوم رد می شدن نگاه
می کردم خانم مسنی کنارم نشسته بود.
❥• با لحن بامزه ای گفت : چند وقتته مادر ؟ با لحن #احترام آمیزی گفتم : هفت ماه و یک هفته ،بچت دختره ؟
نمی دونم هنوز #جنسیتشو نپرسیدیم
خنده ی ریزی کرد و گفت : انگار دختره مادر ! هر چی خدا بخواد،منشی اعلام کرد : آقای #سعادت بفرمایید ، نوبت شماست
حسام نیم نگاهی بهم انداخت و بلند شد منم به دنبالش بلند شدمو وارد مطب شدیم خانوم دکتر از پشت شیشه های عینکش نگام کرد و منو شناخت با #مهربانی باهام احوال پرسی کرد و خواست رو #تخت دراز بکشم حسام #خجالت می کشید گوشه ی اتاق کنار پنجره ایستاده بودخانوم دکتر خندید
و گفت : فاطمه خانوم !؟ شما هنوز
نمی خوای بدونی #جنسیت نی نی ات چیه ؟...
#این_داستان_ادامه_دارد.. ✍
👈🏻 ڪپی بدون ذڪر منبع ممنوع
و پیگرد الهی دارد ⛔️🚫
منبع👇🏻
instagram:basij_shahid_hemat
@shohda_shadat
هدایت شده از اطلاع رسانی ایتا
🆕عرضه نسخه جدید اندروید
🔹نسخه اندروید ایتا با ورژن 2.0.5 منتشر شد
🔸امکاناتی که در این نسخه به برنامه افزوده میشود عبارتند از:
👥 امکان #تفکیک_گفتگوها (تببندی)
⏪ امکان #فوروارد_بدون_نقل_قول
☁️ امکان #ارسال_به_فضای_ابری بصورت مستقیم
🔢 افزایش تعداد کاراکترهای کپشن (متنهای زیر مدیا یا فایل)
🎥 بهینه سازی ارسال فیلم
🔹این نسخه هماکنون از فروشگاههای اندرویدی معتبر و نیز وبسایت رسمی ایتا به نشانی زیر قابل دریافت میباشد:
http://www.eitaa.org/dl
‼️تذکر مهم:
تنها نسخههایی که از طریق فروشگاههای مایکت، ایران اپس، کافه بازار و کندو و یا وبسایت رسمی ایتا منتشر میشوند مورد تایید ایتا میباشد
«لطفا از نصب برنامه از سایر منابع خودداری فرمائید»
•┈••✾••┈•
🔰کانال رسمی اطلاعرسانی ایتا:
https://eitaa.com/eitaa
هدایت شده از شهیدسیدمیلاد مصطفوی
🌹🌸🌸
🌸🌹
🌸
صبر را سرلوحه کار خود قرار دهید...
اگر دلتان گرفت یاد #عاشورا کنید و مطمئن باشید غم شما از غم ام المصائب خانوم #زینب_کبری کوچکتر است
دعوت ما روبپذیرید به کانال
#شهیدمحمدرضادهقان_امیری
افتخارجوانهای دهه هفتادی
مطمئن باشید از دوستی با این شهید پشیمون نمیشید
روی لینک زیر بزنید 👇👇👇
🌸 @Dehghan_amiri20🌸
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟
🌟
💠
🔺معرفی شهید حمزه از بیان همسرشان؛
محمدحسین 15 اسفند 1365 مصادف با پنج رجب 1407 هجری قمری چشم به جهان گشود.
پدر و پدرشوهرم هردو پاسدار بودند و هردو حدوداً به مدت 6 سال در شهر قم به تحصیل مشغول بودند. آشنایی پدرها، موجب آشنایی مادرها و به تبع آن ارتباط خانوادگی آنها شد. همجواری کریمه اهل بیت ما را باهم آشنا کرد. هر دو خانواده 2 دختر و 2 پسر دارند. آنقدر خانوادهها باهم روابط نزدیکی داشتند که حتی مادرها برای تعداد فرزند و دختر یا پسر بودنشان هم باهم هماهنگ بودند! انگار که رقابت داشته باشند.
بعد از 6 سال، خانوادهها از هم جدا شدند، ما به تبریز منتقل شدیم و آنها به سمنان آمدند. بعد از آن معمولاً سالی یکبار یکدیگر را میدیدیم آن هم اغلب زمانی بود که بین مسیر زیارت امام رضا، به آنها سر میزدیم. بعد از مدتی محل کار پدرم به تهران منتقل شد.
🔹همسر سادات
محمد حسینآقا 19 ساله بود که به مادرش گفته بود میخواهد ازدواج کند. خواستهای هم که داشت این بود «همسرم از سادات باشد!» مادر حسین آقا هم با مادرم تماس گرفت و ...
یادم هست وقتی مادرم موضوع را با من مطرح کرد، گفتم «حسین که بچه است!» این در حالی است که محمدحسین متولد 15 اسفند 65 بود و من 14 شهریور 66! مادرم با حالت ناراحتی انگار نه انگار که من دخترش هستم و او فامیل عروس است، گفت «فکر کردی خودت خیلی بزرگ شدی؟» این حرف برای من این معنا را داشت که خانوادهام رضایت دارند و احتمالاً ناچارم که فعلاً به آمدنشان رضایت بدهم.
🔹خواستگاری با چفیه
هیچگاه فراموش نمیکنم، شب خواستگاری وقتی حسین آقا وارد خانه ما شد، چفیهای به دوش انداخته بود! آنقدر چهره مومن و حزب اللهی داشت که ناخودآگاه با دیدنش گفتم «یا علی! خدایا یعنی میشود؟»
من از امام رضا همسر حزب اللهی خواسته بودم که البته نامش "حسین" باشد و حالا... وقتی به خواستگاری آمد یک سال بود که وارد سپاه شده بود آن هم نیروی رسمی.
🔹حرفها را تکرار کنید!
قرار شد بعد از شام، باهم صحبت کنیم. حسین اولین مرتبه بود که به خواستگاری میآمد. از آنجا که به شدت خجالتی و مأخوذ به حیا بود، وقتی میخواستیم به اتاق برویم، اجازه خواست که مادرش هم به اتاق بیاید و بعد راحت همه حرفهایش را مطرح کرد! وقتی نوبت به حرف زدن من رسید، با زبان بیزبانی از مادر حسین آقا خواستم که اجازه دهند من در خلوت صحبت کنم.
وقتی مادر رفتند، به حسینآقا گفتم «من هیچیک از حرفهای شما را متوجه نشدم! تمام حواسم به مادرتان بود! لطفاً همه حرفها را مجدداً تکرار کنید!» گفت «همه را تکرار کنم؟» گفتم «بله! من حواسم فقط به مادرتان بود و هیچی متوجه نشدم!»
دوباره شروع کرد و حرفهایش را گفت. همان شب حسینآقا به من گفت «فکر میکنم حداقل تا 80 درصد نظر هردومان مثبت است!» گفتم «از کجا این حرف را میزنید؟» گفت «بماند...》
🔹خط قرمزها
شب جلسه خواستگاری گفت که رفتوآمد به مسجد برایش اهمیت دارد. حجاب، نماز اول وقت هم جزء حرفهایمان بود و البته خط قرمزهای حسین.
💠 @shohda_shadat
🌟
💠🌟💠🌟💠🌟💠🌟