برشی کتاب سربلند📕
راوی:مادرشهید #محسن_حججی
از همان سالهای کودکی نماز میخواند☺️ و روزه میگرفت👌.صبحها که خواهرهایش را برای نماز صدا میکردم،میدیدم محسن زودتر بلند میشود.پدرش هم بعد از نماز صبح،با صدای بلند قران میخواند🙂.میگفت:بذار صدای قران تو گوش👂 بچهها بپیچه.
ماه رمضان سحری صدایش نمیزدم که روزه نگیرد؛اما وقتی میدیدم بیسحری تا افطار گرسنه و تشنه میماند مجبور میشدم صدایش کنم☹️.نه که نخواهم روزه بگیرد،میدیدم از خواهر برادرهایش ضعیفتر است، دلم میسوخت.میگفتم:بذار به تکلیف برسی،بعد☺️. بزرگ که شد،زیاد روزه میگرفت.نذر میکرد.صبحها صبحانه میگذاشتم،میآمدم میدیدم نخورده و رفته😕.بعد که میآمد،میگفت روزهام.نمازش را همیشه اول وقت میخواند.💚
#هوالعشق
#قسمت_بیست_و_یک
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
.
.
دلیل این حرکتشو نمیفهمیدیم😕
.
با سمانه رفتیم بیرون و اقا سید هم بیرون در داشت با گوشیش حرف میزد...تا مارو دید که بیرون اومدیم سریع دوباره رفت داخل دفتر 😐
.
.
من همش تو این فکر بودم که موضوع رو یه جوری باید به اقا سید حالی کنم😕
باید یه جوری حالیش کنم که دوستش دارم😞
ولی نه...من دخترم و غرورم نمیزاره😕
ای کاش پسر بودم😔
اصلا ای کاش اونروز دفتر بسیج نمیرفتم برای ثبت نام مشهد😔
ای کاش از اتوبوس جا نمیموندم😞
ای کاش...ای کاش😔
.
ولی دیگه برای گفتن این ای کاش ها دیره😞
.
.
.
-امروز اخرین روز امتحانهای این ترمه
.
زهرا بهم گفت بعد امتحان برم آقا سید کارم داره..
.
-منو کار داره؟!😯
.
-آره گفته که بعد امتحان بری دفترش
.
-مطمئنی؟!😯
.
آره بابا...خودم شنیدم
.
بعد امتحان تو راه دفتر بودم که احسان جلو اومد
.
-ریحانه خانم
.
-بازم شما؟! 😯😡
.
-اخه من هنوز جوابمو نگرفتم😕
.
-اگه دیشب جلوی پدر و مادرتون چیزی نگفتم فقط به خاطر این بود احترامتون رو نگه دارم وگرنه جواب من واضحه😐لطفا این رو به خانوادتون هم بگید
.
-میتونم دلیلتون رو بدونم؟؟😯
.
-خیلی وقت ها ادم باید دنبال دلش باشه تا دنبال دلیلش😐
.
-این حرف آخرتونه؟!😕
.
-حرف اول و آخرم بود و هست 😑
.
وبه سمت دفتر سید حرکت کردم و اروم در زدم😊
.
. -رفتم توی دفتر و دیدم تنها نشسته و پشت کامپیوترش مشغول تایپ چیزیه.
.
منو دید سریع بلند شد و ازم خواست رو یکی از صندلیهای اطاق بشینم و خودش باز مشغول تایپش شد.😐
.
(فهمیدم الکی داره کیبردشو فشار میده و هی پاک میکنه)😑
.
-ببخشید گفته بودید بیام کارم دارید😯
.
-بله بله
.
(همچنان سرش پایین و توی کیبرد بود )😡
.
-خوبمثل اینکه الان مشغولید و من برم یه وقت دیگه میام😒
.
-نه نه..بفرمایید الان میگم
.راستیتش چه جوری بگم؟!😞
لا اله الا الله...
میخواستم بگم که...😟
.
-چی؟!😯
.
-اینکه ....
.
#ادامه_دارد
.
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_بدون_ذکر_منبع_ممنوع
منبع👇🏻
Instagram:mahdibani72
💌 بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@shohda_shadat
#به_نام_خدای_مهدی
#قسمت_بیست_و_دوم
#چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
.
.
.
-اینکه ...
.
-سرمو پایین انداختم و چیزی نگفتم تا حرفشو بزنه
.
-اینکه... اخه چه جوری بگم...
لا اله الاالله...😐
خیلی سخته برام😔
.
-اگه میخواید یه وقت دیگه مزاحم بشم؟؟😯
.
-نه...اینکه... خواهرم...
راستیتش گفتن این حرف برام خیلی سخته...
شاید اصلا درست نباشه حرفم😞
ولی حسم میگه که باید بگم...😟
منتظر موندم امتحانهاتون تموم بشه و بعد بگم که خدای نکرده ناراحتی و چیزی پیش نیاد😕
اجازه هست رو راست حرفمو بزنم؟!
.
.
-بفرمایید 😊
.
.
راستیتش
من...
من...
من از علاقه شما به خودم از طریقی خبر دار شدم و باید بهتون بگم متاسفانه این اتوبان دو طرفه هست😧
.
.
-چیزی نگفتم و فقط سرم رو پایین انداختم😶
تا شنیدم تو دلم غوغا شد ولی به روی خودم نیاوردم😌
.
-ولی به این دلیل میگم متاسفانه چون بد موقعی دیدمتون..بد موقعی شناختمتون..بد موقعی...😔
.
-بازم هیچی نگفتم و سرم پایین بود😯
.
باید بگم من غیر از شما تو زندگیم یه عشق دیگه دارم و به اون هم خیلی وفادارم و شما یه جورایی عشق دوم منید😔
درست زمانی که همه چی داشت برای وصل من و عشقم جور میشد سر و کله شما تو زندگیم پیدا شد.😕
و همیشه میترسیدم بودنتون یه جورایی من رو از اون دلسرد کنه😔
من از بچگی عاشقشم😕
.خواهش میکنم نزارید به عشقم که الان شرایط جور شده که دارم بهش میرسم..نرسم
.
.
دیگه تحمل نکردم 😡میدونستم داره زهرا رو میگه 😢😢اشک تو چشمام حلقه زد😢
به زور صدامو صاف کردم و گفتم خواهشا دیگه هیچی نگید...هیچی😢😡
.
.
. -اجازه بدید بیشتر توضیح بدم😯😕
.
.
-هیچی نگید😳
.
و بلند شدم و به سرعت سمت بیرون رفتم و وقتی رسیدم حیاط صدای گریه هام بلند بلند شد😢
تمام بدنم میلرزید😢
احساس میکردم وزن سرم دوبرابر شده بود..پاهام رمق دویدن نداشتن 😢😢 توی راه زهرا من و دید و پرسید ریحانه چی شده؟! ولی هیچی نگفتم بهش وفقط رفتم😢😢
.
تو دلم فقط بهشون فحش میدادم
.
.
رفتم خونه با گریه و رو تختم نشستم😢
.
گریه ام بند نمیومد😢😢
گریه از سادگی خودم😔
گریه از اینکه گول ظاهرش رو خوردم 😔
.
پسره زشت بدترکیب
صاف صاف نگاه کرد تو صورتم گفت عشق دوممی😢
منو بگو که فک میکردم این خدا حالیشه😢
اصلا حرف مینا راست بود.😔
اینا فقط میخوان ازدواج کنن که به گناه نیوفتن😔
ولی...
اما این با همه فرق داشت 😢 .
زبونم اینا رو میگفت ولی دلم داشت خاطرات مشهد و این مدت بسیج رو مرور میکرد و گریه میکردم..گریه میکردم چرا اینقدر احمق بودم.
.
یعنی میدونست دوستش دارم و بازیم میداد😢
.
#ادامه_دارد
.
نویسنده : #سید_مهدی_بنی_هاشمی
#کپی_بدون_ذکر_منبع_ممنوع
منبع👇🏻
Instagram:mahdibani72
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
@shohda_shadat