eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
564 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
اللهـــــــــــم 💜 عجــــــــــل 💜 لولیــــــــــک 💜 الفـــــــــــرج💜 سلام بر شروع کننده خوبی ها سلام بر قلب نازنین پسر فاطمه @shohda_shadat
جمعه كه از راه مى رسد جور ديگرى مى شوم ، دلم مثل سير و سركه مى جوشد ، آخر جمعه ها خيلى مقدسند! يك وقت فكر نكنيد يادمان رفته!! يادمان هست كه مهربانمان را نمى بينيم ! خوب يادمان هست ! فقط مثل كودكى كه با سرگرمى هاى پر زرق و برق دارند حواسش را پرت مى كنند تا خواسته اش را فراموش كند ، داريم روزمان را شب مى كنيم ...!!! يادمان هست كه نمى بينيمتان و زمين و زمان روى مدار سعادت نمى گردد ... يادمان هست كه نمى بينيمتان و اين ديده و دل از ديدن هيچ ماه رويى سير نمى شود تا شما را نبيند ... اگر گاهى لبخندى به لبمان نقش مى بندد ، نشانى دلشوره هايمان است كه به تصور روز ظهورتان شيرين شده است ... سلام بر زيباترين اميدم امام عصر عليه السلام @shohda_shadat
یه روزی ، یه جوونایی اینجوری رفتن تا راه ڪربلا را باز ڪردند ...! بقول شهید آسد مرتضی آوینی : «ڪربلا رفتن خون می‌خواهد .» روح ما با یاد شهدا شاد #اربعین #خون_شهدا #یادشهدا‌با‌صلوات صبحتون شهدای💙 دلتون حسینی💙 قلبتون مهدوی❤️ @shohda_shadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از دامنه های چادرت عشق سرازیر می شود ببین ببین که پایین چادرت غنچه های #حیا جوانه زده... @shohda_shadat
#پروفایل اقا جونم ، امروز هم مثل همه جمعه های عمرمون منتظرتیم @shohda_shadat
مادرش می گفت وقتی از مرز اومد🚶 خونه دیدم رو گردنش جای بریدگی هست گفتم چی شده معراج جان؟گفت با اشرار درگیر شدیم قمه رو گذاشت و شروع کرد به 🗡 همون لحظه به عج متوسل شدم گفتم آقا به من بیست روز وقت بده تا عروسی خواهرم عزا نشه.😞😢 مراسم عروسی خواهرش انجام شد و معراج دقیقا بیست روز بعد به شهادت رسید. . ♥️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_بانوی_پاک_من #قسمت_هشتاد_و_یک خیلی به دکتر اصرار کردم که بالاخره گذاشت ببینمش. اونم فقط۵دقیقه
یک حسینیه اون نزدیکا بود که از داخلش صدای مداحی و روضه میومد. نمیدونم چرا اما کشیده شدم تو حسینیه. انگار یک دستی منو هل داد تو. رفتم بین جمعیتی که زار میزدن و با دست میزدن تو سراشون. بین جمعیت گم شدم. صدای مداح بلند بود و راحت به گوشم میرسید. دلمو آتیش میداد این نوحه. خیلی سوزناک بود و صدای مداح هم دامن میزد به این سوزناکی. ناخود آگاه اشک از چشمم سرازیر شد. تا مشکتو تو آب زدی موجای دریا شد آروم تا رو به ساحل اومدی بغضی نشست توی گلوم همون دم بود غربت دنیا شد نصیبم رو لب گل کرد ناله‌های امّن یجیبم بلند شو بنگر که شمشیرا رو کشیدند آخه می‌دونند بدون تو من غریبم اباالفضل دشمن با داغ اکبرم آتیش زده بر جگرم حالا شکسته با غمت مثل سر تو کمرم روی قلبم دیگه این زخم غم می‌مونه کمرم دیگه مثل مادر خم می‌مونه می‌دونی چه فکری می‌سوزونه دلم رو تو این فکرم خواهرم بی محرم می‌مونه پاشو ببین توی حرم عزاخونه به پا شده تا آرزوی کوفیان با کشتنت روا شده بدون تو توی هر خیمه پا می‌ذارن رد پاهاشونو تو آتیش جا می‌ذارن دیگه زینب دستاشو روی سر می‌گیره پیش چشماش داغمو رو دل‌ها می‌ذارن دیگه حرفامم دست خودم نبود. باکلی اشک رو گونه هام داد زدم:یا اباالفضل من زهرامو ازتو میخوام. زهرا باید خوب بشه اگه نشه منم مسلمون نمیشم. باز زدم زیر گریه و افتادم رو زمین. خیلی حالم خراب بود برای همین یکی منو برد بیرون و منم که دیگه نفهمیدم چیشد. 🍃 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ♥️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
وقتی به هوش اومدم چند نفر بالای سرم بودن و منم نمیدونم کجا بودم. سرم به شدت درد میکرد. سرمی که به دستم وصل بود بهم فهموند اوردنم بیمارستان. _چه اتفاقی..برام افتاده؟ یک مرد ریشوی مذهبی گفت:غش کردی داداش آوردیمت بیمارستان. خوبی؟ _سرم...درد میکنه. پرستاری اومد تو اتاق و بهم گفت:ان شالله بهتر میشین. فشارتون خیلی پایین بوده. همون مرد ریشوئه گفت:میشه بگی بچه کجایی؟چیشد که اومدی تو اون حسینیه؟معلومه ایرانی نیستی. _آره ایرانی نیستم..من..خانومم بیمارستانه..باید برم پیشش. _کجا داداشم؟ باید باشی هنوز حالت خوب نیست. سرمو گرفتم و گفتم:کی میتونم برم؟ خانمم منتظرمه. نباید تنهاش بزارم. یک پسر نسبتا جوونی که لباس سیاه پوشیده بود،گفت:بزار خوب بشی بعد برو. کمی که گذشت و مردا خواستن برن که دست همون مرد اولی رو گرفتم و گفتم:میشه بمونی؟کارت دارم. بقیه رفتن و اون موند. _اسمت چیه؟ _ابالفضل با شنیدن این اسم تنم لرزید، دلم ریخت یهو. اباالفضل، چه اسم آشنایی!چه اسم قشنگی!چقدر این اسم به گوشم، به قلبم، به وجودم آشنا بود. _معنی اسمت یعنی چی؟ با بهت و حیرت گفت:یعنی..پدر فضل، خداوند و صاحب هنر. چطور؟ _حضرت اباالفضل کیه؟ از سوالام گیج شده بود. گفت:برادر امام حسین بود که بهش میگفتن سقای کربلا. تو حادثه ای که میرفت آب بیاره برای بچه های علقمه، شهید شد. _شهید شد؟یعنی مرد؟ _نه داداش به قتل رسید اونم با مظلومیت. امامای ما همه شهید شدن نه اینکه مرده باشن. _چه فرقی میکنه؟ _کسی که شهید میشه یعنی با مظلومیت کشته شده. بازم نفهمیدم اما دیگه چیزی نپرسیدم. فقط اشکام جاری شدند و دست خودم نبود. موقع رفتنشون دست گذاشت رو شونه ام و گفت:داداش ،حضرت اباالفضل باب الحوائجه هر چی بخوای ازت دست رد به سینه ات نمیزنه. اینو گفت و رفت 🍃 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ♥️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
حالم که بهتر شد از بیمارستان رفتم بیرون و یک راست رفتم پیش زهرا. انقدر دلم براش تنگ شده بود که خدا میدونه. رفتم پشت شیشه و باهاش حرف زدم. _سلام خانمم. خوبی عزیزم؟ دلم برات یه ذره شده. بهتری امروز؟ نذر کردم برات خانمی. نذر مسلمون شدنم رو کردم برای خوب شدنت عزیزم. آره بهت دروغ گفتم..من مسلمون نشدم اما الان رو تصمیمم موظفم. فقط تو خوب شو. من میشم بهترین مردی که تاحالا دیدی. میشم یک شوهر خوب و مهربون. میشم یک مرد باغیرت و مذهبی. خواهش میکنم خوب شو تا منم بشم اونی که تو میخوای. تو که خوب بشی من دیگه هیچی از خدا نمیخوام. الان این تویی که فقط برام مهمی. فقط تو.. با لمس شدن برگشتم. _سلام آقای دکتر. حال شما چطوره؟ _سلام. چطوری کارن جان؟ _خوبم اگه همسرمم خوب بشه. _خانومتون سطح هوشیاریش اومده بالاتر و خداروشکر کمی بهترن. ان شالله بهترم میشن. دکتر که رفت باز برگشتم سمت شیشه. تو.. تو چیکار کردی یا ابالفضل؟تو داری حاجتمو میدی. تو داری زهرامو برمیگردونی. تو باب الحوائجی. من چقدر احمق بودم که تو این مدت با این نادونی و جهالت زندگی میکردم. تو رو نشناختم و فکر کردم دارم زندگی میکنم. خیلی حالم خوب بود باید زهرا هم خوب میشد. زهرا تو باید خوب خوب شی. برای اولین بار رفتم تو نمازخونه بیمارستان و نشستم سر سجاده. چیزایی که دیده بودم از نماز خوندن فقط سجده رو یاد داشتم. سرمو گذاشتم به سجده و بازم دعا کردم. انقدر دعا کردم و اشک ریختم که خدا میدونه. فقط هم اسم اباالفضل رو صدا میزدم و ازش کمک میخواستم. میدونستم جوابمو میده برای همین صداش زدم. ازش خواستم زهرا رو بهم برگردونه تا براش بهترین همسر دنیا بشم. 🍃 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ♥️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
جمعه گلے ست روییده بر بام بر بلندے ها جمعه تو هستی نه دست مے رسد بچینم تورا نه دل بر مے دارم از... دوست داشتن ات @shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_بانوی_پاک_من #قسمت_هشتاد_و_چهار حالم که بهتر شد از بیمارستان رفتم بیرون و یک راست رفتم پیش زه
روزهای سختی میگذشت. تقریبا دو ماه بود که زهرا تو بیمارستان بود و فقط به من چهار پنج روز وقت ملاقات داده بودن. اونم ده دقیقه‌. دلم برای جمع سه نفرمون تنگ شده بود. هر شب محرم میرفتم همون حسینیه ای که زهرا رو نذر حضرت اباالفضل کردم و کلی دعا میکردم. کلی گریه میکردم تا زهرا رو بهم برگردونه. تو این مدت یک بار دیگه هم سکته کرده بود که اوضاعشو وخیم تر کرده بود. دکتر میگفت فقط دعا. زندایی که همش بچه داری میکرد و دایی هم که سرکار بود. مامانم فقط دو بار اومده بود دیدنش اما مادرجون و بابابزرگ دو رپز یک بار میومدن از پشت شیشه میدیدنش و میرفتن. از دست مامانم خیلی دلخور بودم. مثل همیشه هیچ اهمیتی به پسرش نمیداد. از دایی و خانوادشم که خبری نبود. مثلا خیر سرشون فامیل بودن هه. آها راستی دوست زهرا هم هفته ای یک بار میومد و من تازه اون موقع فهمیدم چه تهمت بدی به عشقم زدم. اون پسری که زهرا رو باهاش میدیدم شوهر همین دوستش بوده. آتنا خیلی نگرانش بود و مواقعی هم که وقت نمیکرد بیاد، زنگ میزد بهم و احوالشو میپرسید. از خودم و رفتارم خیلی شرمنده بودم و شرمندگی هم فایده نداشت. زهرا بدنش دیگه آب شده بود. لاغر و نحیف افتاده بود رو تخت و خیلی کم از طریق سرم بهش غذا میدادن. درباره محرم و صفر خیلی تحقیق کرده بودم. بالاخره قرار بود منم به لطف خدا مسلمون بشم. باید خیلی چیزا رو میدونستم تا وارد دینشون بشم. و مهمترینش هم محرم و صفر بود که از یکی شنیده بودن که رهبر ایران که الان فوت کرده، گفته:«این محرم و صفر است که اسلام را زنده نگه داشته است.» تحقیقاتم از هیئت و حسینیه شروع شد و به اینترنت و فیلم و عکس هم کشیده شد. حالا میفهمم چه جهالتی میکردم که اسلام رو نمیشناختم. قرآن رو هر روز برمیداشتم و هم برای یادگیری و آشنایی و هم برای شفای همسرم حداکثر دو آیه غلط و غلوط میخوندم. خیلی بهم آرامش میداد. از همون اول قرآن شروع کردم. از بسم الله الرحمن الرحیم که همه جا نوشته بود معانی زیادی در این آیه نهفته است. برای منی که مبتدی بودم خوندن قرآن هم کافی بود. خیلی سعی میکردم اشتباه نخونم اما نمیشد. کلمات عربی برام نامفهوم بود و اگر ترجمه اش رو نمیخوندم هیچی متوجه نمیشدم‌. روزی که رسیدم به آیه«الا بذکر الله تطمئن القلوب»فهمیدم که اون ذکری که هر شب تکرارش میکردم برای آرامش روحم یکی از آیه های قرآن بوده. روز به روز به قرآن و دین مبین اسلام بیشتر علاقه مند میشدم و به خدا هم نزدیک تر. شناختم تو واقعه عاشورا و محرم صفر به طرز باور نکردنی بالا رفت. مخصوصا حضرت اباالفضل رو خیلی خوب شناختم. عباس هم بهشون میگفتن و قلب من چقدر با آوردن این نام آروم میشد. هنوز امام ها رو خوب نمیشناختم اما میتونستم تشخیص بدم که اما چندم هستن. خلاصه که شناخت من به دین اسلام و مذهب شیعه باعث سرگرم شدنم و آرامش گرفتن قلبم شد. یک روز از دکتر اجازه گرفتم و به ملاقاتش رفتم. _سلام خانمی.حالت چطوره؟خوبی؟دلم برات تنگ شده بابا نمیخوای بیای پیش ما؟ اگه محدثه رو ببینی. خانمی شده برای خودش مثل مامان گلش. به فکر من اگه نیستی به فکر دخترمون باش. اون مادر میخواد نه مادربزرگ. زهراخانمی من تو این روزا درگیر خدای تو و دین و مذهب تو بودم و چقدر درگیری شیرینی بود. آشنا شدن با تاریخ اسلام و نزدیک شدن به خدایی که تو رو اینهمه خوب و با حیا آفریده خیلی قشنگ بود. تو که خوب شدی با هم میریم مشهد و من اونجا مسلمون میشم بهت قول میدم. فقط تو برگرد پیشم من قسم میخورم راه کج نرم. اصلا از گل نازک تر بهت نگم. وقتی تو زندگیم بودی نمیفهمیدم چه فرشته ای دارم اما الان که نیستی باورم شده چه حماقتی کردم و از دستت دادم. قربون قاب مهربونت برم بیدار شو و به زندگیم رنگ و بوی تازه بده‌. تا عمر دارم نوکیتو میکنم به اباالفضل. 🍃 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ♥️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat