#رمان_عقیق
#قسمت_سی_و_هشتم
برادرش و البته خوش اشتها! گوشی را برداشت و برای ابوذر پیامک زد که 8 دقیقه دیگر زنگ بزن
بعد طوری که انگار پایش پیچ خورده روی یکی از صندلی های آالچیق نشست:آخ آخ آخ...
سامیه و پروانه و زهرا با تعجب به منظره رو به رویشان خیره شده بودند! به دختری که گویی
ناگهان از آسمان نازل شده است نگاه میکنند! آیه سرش را بالا می آورد لبخند خجولی میزند و
میگوید: تو رو خدا ببخشید پام پیچ خورد مجبور شدم مزاحمتون بشم!! اجازه هست تا یکم این
خوب بشه همینجا بشینم؟
پروانه که از وضع پیش آمده خنده اش گرفته بود با صورت قرمز شده گفت: نه عزیزم چه اشکالی
داره بشین همینجا تا خوب بشه
آیه نگاهی به آن سه کرد و گفت: ترکیدید بابا بخندید مشکلی نیست!
و همین بود که با عث شد جمع سه نفره و آیه با هم بخندند . آیه دوباره خم شد و پایش را
نمایشی ماساژ داد و بعد صدای زنگ تلفنش بلند شد و عکس ابوذر با لباس روحانیت که آیه همان
ابتدای ورودش به حوزه برایش خریده بود و گذاشته بودند برای روزی که معمم میشود کنار آیه
خندان روی صفحه پدیدار شد!!! سامیه و پروانه و زهرا با چشمان از حدقه بیرون زده به صفحه ی
موبایل خیره شده بودند و آیه عامدانه گوشی را جواب نمیداد...بعد از چند بوق پیاپی بالاخره از زیر
میز بلند شد و گوشی را جواب داد:
ابوذر جان من الان دانشگاهتونم کی کلاست تموم میشه؟
عزیزم من عجله دارم!
ابوذر گیج از حرفهای آیه میگوید:چی میگی آیه؟
آیه به جمع رو به رویش نگاهی می اندازد و با خنده میگوید:باشه باشه! خب از اول میگفتی
عزیزم!!! به کارت برس منم میرم نگران نباش قربانت خداحافط
ابوذر با تعجب به صفحه گوشی نگاه میکند:خدایاخودت به خیر کن!!! امیدم به خودت نه به بنده
های...
آیه گوشی را قطع میکند و زهرا فقط خیره آیه میشود چشمان میشی رنگ آیه ابرو هایی که
دخترانه تمیز شده بودند و دماغ و لب های نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچک ...زیبا بود؟ از زهرا زیبا
تر؟ سامیه زودتر اما به خودش آمد. لبخند کم رنگی زد و گفت: شما دانشجویید اینجا؟
ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
****
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#فرصت_عالی برای مومنین😍
✍دوره #رایگان و #غیرحضوری
صدور #مدرک_پایان_دوره
با حمایت #پشتیبانان_زبده
بدون محدودیت سنی و جغرافیایی
ثبت نام خواهران:👇
sapp.ir/vajeb123
eitaa.com/vajeb123
ble.im/vajeb123
ثبت نام برادران(از طریق سایت):
Lms.aamerin.ir
📆 طول دوره: ۲۰ روز
✅ آشنایی با استاد: bit.ly/336v6LK
قرارگاه امربهمعروف و نهیازمنکر
#سپاه_محمدرسولالله(ص)
#وصیت
در فرازی از وصیت نامه شهید لبنانی مدافع حرم، مهدی رعد آمده است: «وصیت من به دخترانی که عکسهایشان را در شبکههای اجتماعی میگذارند📲
این است که این کار شما باعث می شود #امام_زمان خون گریه کند...»💔😔
🌸🌈•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
••|🌱🌸|••
..
#شھیدآوینـۍ
سربازانــِ امـآم زمآنــ♡
ازهیـچ چیـزجـز ...↴
#گنآهـآنـِـ خویش نمۍهرآسنـد ...~•°
..
#تعجیل_درظھورش...
#گناه_نڪنیم
🌸🌈•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_سی_و_هشتم برادرش و البته خوش اشتها! گوشی را برداشت و برای ابوذر پیامک زد که 8 دقی
#رمان_عقیق
#قسمت_سی_و_نهم
آیه سرخوش خندید رنگ پریده زهرا مچش را باز کرده بود! پس راهی نبود:نه عزیزم قرار داشتم
...برای یه کار خیر
زهرا گیج بود...الآن باید چه میکرد؟ گریه میکرد؟ بغض چه بغض میکرد؟ که یک مرد قد بلند نه
لاغر نه چاق که محاسن پرپشتی دارد و مهندسی برقش را در دانشکده بغلی میگیرد با یک دختر
نه زشت و نه زیبا قرار دارد؟ به او چه؟ بعد اندیشید:به من چه؟
آیه رشته افکارش را پاره کرد:تو رو
خدا ببخشیدا مزاحم حرف زدنتونم شدم اینم که گفت کار داره نمیتونه بیاد
سامیه دستهای سرد زهرا را فشرد و آرام پرسید:ببخشید فضولی نباشه شما با آقای سعیدی
نسبتی دارید؟
آیه خود را متعجب نشان میدهد:شما ابوذرو میشناسید مگه؟
زهرا گوشهایش زنگ زد!! ابوذر...بدون پسوند و پیشوند !!! یک دختر نه زشت نه زیبا اسم یک مرد
قد بلند نه لاغر نه چاق که محاسن پرپشتی دارد و مهندسی برقش را در دانشکده بغلی میگیرد نام
ابوذر را نه با پسوند به زبان می آورد نه پیشوند!! اینها نشان نزدیکی آدمها به هم دیگر است!!مگر
نه؟
دستهایش را از دست سامیه بیرون کشید سامیه سعی در حفظ خونسردی اش را داشت: بله آقای
ابوذر سعیدی دیگه ! البته ببخشید ناخواسته عکستونو روی گوشی دیدیم کنجکاو شدیم!
آیه لبخند مرموزی زد و گفت:بله باهم نسبت داریم
زهرا آستانه صبرش پر شد از جایش بلند شد! تا برود آیه که تک وتایش را برای رفتن دید فرصت
را غنیمت شمرد: راستی شما خانم زهرا صادقی میشناسید؟
پروانه بالفاصله گفت: ایناهاش اینجاست دخترمون خانم زهرا صادقیه دیگه
آیه تعجبی به چهره اش نقش میبندد و میگوید:زهرا صادقی شمایید؟
زهرا هم متعجب تنها سر تکان میدهد!سامیه مشکوک شده و ته دلش این شک را دوست
دارد!خدا خدا میکند شکش یقین شود!آیه زهرا را دعوت به نشستن میکند... کمی دست دست
میکند و میگوید:ببین من دوتا داداش دارم!الآن اولین باره که دارم براشون میرمخواستگاری.نمیدونم چطور باید بگم.ببین زن داداش من میشی؟ وااای نه این خیلی بی مقدمه بود...ببین نظرت
در مورد داداش من چیه؟
ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
****
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#رمان_عقیق
#قسمت_چهلم
زهرا شوکه شده بود...تنها آیه را نگاه میکرد! برادرش؟ برادرش که بود؟ یعنی میشود؟ میشود؟
شوقی در دلش سرازیر شد ولی هنوز قدرت تکلمش را بدست نیاوردهبود...سامیه که کمو بیش به
خودش مسلط شده بود گفت:ببخشید برادرتون؟
آیه کلافه به آهستگی بر سرش میزند و میگوید:وای خدا میدونم گند زدم به هرچی خواستگاری!
داداش بد بخت من رو چی حسابکردی..خب بزارید از اول شروع کنم من آیه سعیدی خواهر، برادر دوست داشتنی ام ابوذر سعیدی ام که امروز مامورم نظر دختر مورد توجهشو در خصوص
خودش بدونه!فکر میکنم این خوب شده نه؟
پروانه ناگهانی میزند زیر خنده!!آنقدر که زهرا و سامیه را به خنده می اندازد!زهرا اما نیتی جز نیت
جمع برای این خنده دارد!آیه نیت خوان نبود ولی حس ششم خوبی داشت
نگاه عمیقی به زهرا انداخت و بی ربط گفت:الاعمال بالنیات زهرا خانم!
زهرا سرخ شد...
آیه
دستهایش را گرفت و گفت:خب؟ من منتظرم...
به عادت همیشگی اش که دستپاچه میشد چادرش را کمی جلو تر کشید و گفت
:خب چی
بگم...یعنی...خب...خیلی یهویی بود راستش من واقعا شوکه شدم...
آیه به ساعتش نگاه کرد و گفت:من یه پرستارم ماهی یک و پونصد حقوق میگیرم که واسه یه
کاری هیچی اش تقریبا برام نمیمونه اینو گفتم چون داره وقت ناهار میشه و من پول خریدن ناهار
آنچنانی ندارم! ولی میتونم همتونو یه ساندویچ تا سقف ده هزار تومن مهمون کنم نه بیشتر!!!
بعد
رو به پروانه گفت:تو از جیک و پیک اینجا خبر داری قربون دستت برو بگیر بیا و بعد کارت و
رمزش را با کلی تعارف به او داد.سامیه میدانست که زهرا آنقدر حواسش پرت شده که یادش رفته
کباس دکتر شریفی سخت گیر شروع شده و او اینجا نشسته!ولی ترجیح داد سکوت کند مهم تر
بود!!مطمئنا این موضوع خیلی مهم تر بود.
آیه لبخندی میزند و مسلط میگوید:خیلی خب خااانم شوکه حالت جا اومد؟ بفرمایید نظرتونو!! ببین
نمیخوام بگم همین الان بله یا نه بگو نه فقط نظرتو بگو اگه یه کوچولو مثبت بود ما دست به اقدام
بزنیم!
ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
****
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
🌸نماز برای شهید🌸
من و محمد همیشه میرفتیم مسجد و نماز میخوندیم.
هروقت از مسجد برمیگشتیم، میدیدم محمد توی اتاقش میره و نمیاد بیرون.☹️
کنجکاو میشدم و ازلای در نگاه میکردم که ببینم چه کار میکنه.🧐
متوجه میشدم که داره دوباره نماز میخونه
یه روز ازش پرسیدم چرا دوباره نماز میخونی؟😳
ما که الان از مسجد برگشتیم.
درجوابم گفت:
یکی از مادران شهدا خواب پسرشو دیده که اون شهید توی خواب به مادرشون گفتن:
به آقا محمد بگین برای من به اندازه یکسال نماز بخونه. 😢
ما هم متوجه شدیم این نماز ها رو برای اون شهید میخونه...
به نقل از برادر بزرگوار
شهید محمد سلیمانی🌹
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_چهلم زهرا شوکه شده بود...تنها آیه را نگاه میکرد! برادرش؟ برادرش که بود؟ یعنی میشو
#رمان_عقیق
#قسمت_چهل_و_یکم
زهرا در دلش گفت:نمیشه همین الآن بله رو بگم؟ و بعد خنده اش گرفت به زور خنده اش را قورت
داد و گفت:خب چی بگم؟راستش آقای سعیدی یکی از بهترین هایی هست که من تو این دانشگاه دیدم نمیگم بهترینن ولی خب جزو بهترینهان...اخلاقی که من ازشون دیدم ایدآل هر دختری
میتونه باشه .من..من فکر میکنم جا واسه فکر کردن درموردشون هست
آیه با اینکه از چشمهای زهرا عشق را میخواند اما از این شخصیت و کلمات سنجیده خیلی
خوشش آمد.و..این خود باوری را دوست داشت.
لبخندی زد و گفت:و این خیلی خوبه یه چیز دیگه.زهرا من شنیدن شما از یه خانواده خیلی متمول
هستید ببین ابوذر نمیتونه برات یه زندگی مثل وقتی که خونه پدرت بودی درست کنه و همین باعث
شده دست دست کنه! ممکنه حتی چند وقت دیگه برای دادن یه سری بدهی ماشینشم بفروشه
..تو میتونی با همچین شرایطی کنار بیای؟
زهرا نفسی کشید اصلا دلش نمیخواست اینقدر مشتاق نشان دهد:خب مادیات ملاک هست ولی تو
اولویتنیست...پروانه ساندویچ به دست آمد آیه با لبخند گفت:من حس میکنم شنیدنی ها رو شندیم!چیزی که باید استارت یه امر خیر رو بزنه رو شنیدم...حالا پیشنهاد میدم هات داگ و قارچ
و پنیرمونو بخوریم البته یادت باشه آدرس محل کار پدرتو بدی.
سامیه و پروانه فوق العاده خوشحال بودند اما یک سوال درست بعد از دیدن آن عکس مغز سامیه
را مشغول کرده بود:راستی آیه جان یه سوال آقای سعیدی که اینجا مهندسی میخونن اون لباس و
اون عکس خب راستش چطور بگم...
آیه میخندد و لقمه کامل جویده اش را قورت میدهد و میگوید: آهان اون لباس روحانیتو میگی.
ایشون هم مهندسی میخونن هم طلبه ان. یه چند وقت دیگه هم معمم میشن این لباس روزی که
رفت حوزه براش خریدم... راستی زهرا با شوهر آخوند مشکلی نداری؟
زهرا لقمه پرید توی گلویش طلبه؟ فکر اینجایش را واقعا نکرده بود!!آیه کمی بلند خندید و گفت
:یواش..ببخشید خیلی یهویی شد میدونم...خب نگفتی؟
سرخ و سفید شدنش که تمام شد گفت:خب چی بگم...فکر نمیکنم مشکلی باشه ...
آیه سرخوش خندید و بی مقدمه گونه اش را بوسید:میدونی دوست دارم همچین عروسی رو.
زهرا تنها با شرم خندید و در دل گفت:خدا دلبری را مورثی در خاندانتان قرار داده گویی...
ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
****
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#رمان_عقیق
#قسمت_چهل_و_دوم
فصل چهارم(آیات )
گردنم را ماساژ میدهم مامان عمه برایم شربتی می آورد تشکر میکنم و بعداز بسم الله گفتن یک
نفس آنرا سر میکشم مامان عمه چپ چپ نگاهم میکند و غرغر کنان میگوید: خانم 21 ساله از
وقتی که حرف آدم حالیت شده بهت میگم زشته اینجوری آب و غذا خوردن
میخندم و میگویم:وااای سخت نگیر عقیله جون دیگه!!
عه
میگوید:حاال تعریف کن ببینم چی شد؟
روی مبل راحتی دراز میکشم و میگویم:وای نمیدونی چه دختر نازیه مامان عمه یعنی خانم به تمام
معنا چقدرم خوشگله! همه چیز تموم از نظر اخلاقی بیسته بیسته خیلی سنگینه! فکر نمیکردم ابوذر
کج سلیقه همچین دختری رو انتخاب کنه
مامان عمه که حسابی ذوق کرده بود گفت: حالا موافقه؟
قلنجم را میشکنم و میگویم : یه حسی بهم میگه از خداشه!
بلند میخندد : تو بگی از خداشه یعنی هفته دیگه عروسیه پس!
آرام میخندم و صدای گوشی موبایلم از اتاق بلند میشود...واقعا داشت گریه ام میگرفت من خیلی
خسته بودم مامان عمه که حال زارم را دید گوشیم را از اتاقم آورد و سری به تاسف برایم تکان
داد با لبخند خسته ای جواب برادرم را دادم: سلام آقا ابوذر، جانم؟
_سلام آیه جان خوبی؟
مامان عمه اشاره میکند که گوشی را روی آیفون بگذارم :فدای تو جانم کاری داشتی؟
تعللی میکند و میگوید:عمه خوبه؟
بی صدا میخندم:آره داداشم اونم خوبه! دیگه؟
سکوت میکند و نفس عمیقیمیکشد :دیگه هیچی! خداحافظ
و بعد گوشی را قطع میکند هر دو به قهقه زدن می افتیم مامان عمه از ده تا صفر را معکوس
میشمارد تا ابوذر زنگ دومش را بزند شماره سه بود که دوباره زنگ زد
سرخوش جوابش را دادم: خب چرا حرفتو نمیزنی؟
کلافه میگوید:آیه خب من الآن باید برای چی بهت زنگ بزنم؟ خوشت میاد اذیت میکنی؟
ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
****
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
شعبان که همه سُرور و مهر است و صفا
باغی است ز گلهای الهی وَلا
هم عطر حسین دارد و عباس و علیِ
هم عطر علی اکبر و موعود خدا
حلول ماه شعبان المعظم و اعیاد سعید شعبانیه را به تمام ولایت مداران و شما تبریک عرض مینمایم.❤️🌺🌸
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
اعمال #ماه_شعبان🌸
رسول خدا فرمود: رجب ماه خدا و شعبان ماه من و رمضان ماه امت من است🌹
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat