eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
564 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_هشتاد_و_ششم _اولش کلی سرزنشم کرد که چرا زودتر نگفتم و این حرفا بعد دالایلمو پرسید
_مهمون نمیخواید حاج خانم؟ در گشوده شد و پیرزن خوش سیرت و خوش صورت با لبخند به ابوذر گفت: خوش اومدی آقا ابوذر بفرمایید تو... یا الله یا الله گویان وارد خانه قدیمی و با صفای حاج رضا علی شد و گفت: استاد نیستند؟ _چرا پسرم تو اتاق خودشون دارن کتاب میخونن فکر کنم که صدای در رونشنیدن... حاج رضا علی از سر و صداهای بیرون فهمید که مهمان دارند در حجره کوچکش در حیاط را باز کرد و با دیدن ابوذر لبخندی زد و گفت: سلام علیک ابوذر خان بفرمایید تو خوش اومدید ابوذر با لبخند او را در آغوش گرفت و شانه اش را بوسید... و با راهنمایی او به حجره با صفایش داخل شدند... روی قالی قدیمی اما خوش نقشه نشست و به در و دیوار ساده اما باصفای اتاقک مطالعه حاج رضا، علی خیره شد و از دیدن این همه زیبایی غرق لذت شد... رضا علی با صدای بلند گفت: خانم بی زحمت یه دو تا چایی میتونید برای ما بیارید؟ صدای حاج خانم آمد که: چشم _چشمت بی بلا خانم .. بعد آمد و نشست روبه روی ابوذر و گفت:خب چه عجب از این طرفا جاهل؟ ابوذر لبخندی زد و گفت: همینجوری دلم هواتونو کرده بود... در باز شد و حاج خانم با سینی چای در آستانه در ایستاد... حاج رضا علی از جای برخواست و سنی را از او گرفت و تشکر کرد... ابوذر با گفتن زحمت نکشید چای را برداشت و کنارش گذاشت... و حاج رضا علی پرسید: خب چه خبرا؟ خبرکه با اجازتون امشب میخوایم بریم خواستگاری... _خب الحمدالله.... ان شاءالله که هرچی خیره پیش بیاد... . نویسنده: **** 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
_ان شاءالله....شما هم دعا کنید دیگه برامون حاجی _خدا کنه هرچی به صلاحته برات رقم بخوره... ابوذر قدری به کتابهای با سلیقه چیده شده توی کتابخانه خیره شده بود که حاج راض علی گفت: راستی یه خبر برات دارم... ابوذر کنجکاو نگاهش کرد و گفت: چه خبری؟ حاج رضا علی جرعه ای از چایش نوشید و گفت: راستی خیلی چایی نخور ... اطبا میگن واسه استخوان ها خوبنیست...گل گاو زبمونمون تموم شده بود وگرنه با چای ترش و نبات جوشونده خوش مزه و مقوی میشد ابوذر میخندد و میگوید: چشم حاجی...نگفتید خبرتون چیه؟ حاج رضا علی کتاب در دستش را میبندد و میگوید: آقای مهندس داره بر میگرده ایران... ابوذر قدری به مغزش فشار آورد تا بفهمد منظور حاج رضاعلی به کیست؟ و ناگهان چیزی یادش آمد و با شوق گفت: امیرحیدر؟ حاج رضاعلی لبخند و زد و گفت: بله ... امیر حیدر شوقی وصف ناپذیر وجود ابوذر را فرا گرفت .... این شاید بهترین خبر این روزها بود...امیر حیدر داشت بر میگشت و این خیلی خوب بود...چقدر این چند سال دوری به ابوذر سخت گذشت دوری از رفیقی که گرچه 1 سال از او بزرگتر بود اما از برادری برایش کم نگذاشته بود... امیرحیدر باز میگشت.... ابوذر این خبر خوش را به فال نیک گرفت ... باید زودتر این خبر را به پدرش میداد! محمد نگاهی به ساعت می اندازد و میگوید: خانمها واقعا نمیخواید عجله کنید؟ ابوذر سعی میکرد آرامشش را حفظ کند به همین خاطر سری به تاسف تکان داد و تنها با تسبیح تربتش ذکر میگفت و کمیل سرخوش به تکاپوی اهالی خانه نگاه میکند... سامره که از خیلی قبل آماده شده میرود و روی پای ابوذر مینشیند و کودکانه میپرسد: الآن میخوایم بریم عروستو بیاریم؟ . نویسنده: ** 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
(ره): • فرزنـدم را هیچوقت و بــه هیـــچ ‌عنــــــوان زیـرا ایـــــن زیـــــــــارت داراے و بسیــــارے اســـــــت ڪه مـــــوجــــب و سعادتمنـــدے در و تــــو میباشـــد...! • • 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
.تو محل کسی جرات نداشت برای کسی یا ناموس،کسی مزاحمت ایجاد کنه...☝️ به مهمان احترام زیادی می گذاشت😊.. هیچ وقت جلوی بزرگتر پاهاشو دراز نمی کرد و به خصوص مادر و پدرش..👌مادرش و خیلی دوست داشت و همیشه ارزش زیادی برای مادر قائل بود..❤️ .از کوچه که رد میشد سرشو بالا نمیگرفت مبادا چشمش ناگهانی تو چشم خانومی بیفته..🌹 با همسایه ها مهربان بود و به خصوص به افراد مسن و پیر کمک میکرد.😊 پدرش یه حقوق بگیر ساده بود ولی باز هم به فقرا کمک میکرد حتی اگر خودش غذا برای خوردن نمی داشت..👏 عاشق زیارت آ قا امام حسین بود ...😍 درد و دل شو میبرد پیش حضرت معصومه (س)...❤️ هر وقت میخواست نصف شب هم می بود میرفت پابوس...ساعت ده شب راه میفتاد رو به طرف حرم حضرت معصومه و صبحش بر می گشت خیلی ارادت داشت نسبت به عمه🌹 عاشق شهادت بود و به ارزویش رسید شهید مدافع وطن سعید رضایی🌹 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"تلنگر🍃 یکی حوالیه صُبح ... یکیَم هنوزنمازصبحاش "قضامیشه... +حواسمون به خودمون باشه ══════°✦ ❃ ✦°══════ @shohda_shadat
تولدت مبارک بزرگ مرد اسمونی🍃🌸
📖 ☑️ اگر با نگاهی منصفانه و دقیق به تاریخ معاصر نگاه کنیم و بخواهیم اثرگذارترین فرمانده را انتخاب کنیم، طبیعتاً درست‌ترین گزینه، (حاج رضوان) خواهد بود، کسی که ابعاد مختلف زندگانی او به قدری عمیق، اثربخش، تعیین‌کننده و مملو از نبوغ بوده که انسان گاهی گمان می‌کند با افسانه روبه‌رو است، افسانه‌ای حقیقی و حقیقتی اسطوره‌ای. این کتاب قطعاً «بهترین کتاب»، یا اثر ایده‌آل درباره  نیست و شخصیت والای او و گسترۀ باورنکردنی فعالیت‌های اش چنان است که اگر سال‌های سال هم دربارۀ آن نوشته شود (و کسانی که را می‌شناختند، خاطراتشان از او و فعالیت‌هایش را قلمی کنند) هنوز جای کار باقی می‌مانَد، اما در هر حال، با توجه به آثار موجود دربارۀ ، این کتاب را هم می‌توان گام کوچکی در راستای شناختن و شناساندن ابرمرد معاصر به شمار آورد. روایت زندگی اثر گذارترین ، به کوشش وحید خضاب در قطع رقعی و ۱۸۴ صفحه توسط انتشارات منتشر شد. @shohda_shadat
اگرچہ‌این •|دلِ ما|•ڪل‌هفتہ‌ڪرب‌وبلاستـ 💗🌕🌺 ولے سہ شنبہ فقط •|جمڪـ.ـران|• صفا دارد ❣☔️🦋 💚 @shohda_shadat