دلـــتپاڪــباشــه ❤️
در یڪی از دانشگاه ها
پیرامون #حجاب سخنرانی میڪردم
ناگهان دختری جوان از وسط جمعیت فریاد زد
حاجاقااااااااااااا
چرا شما حجاب راساختید؟!!!!
گفتم ؛ حجاب ،بافتهءذهن مانیستحجابرامانساختیم بلڪه درڪتابخدایافتیم
گفت ؛ حجاب اصلامهم نیست چون ظاهر مهم نیست دلپاڪ باشه ڪافیه
گفتم؛ آخه چرایه حرفیمیزنیڪهخودت هم قبول نداری؟!!!!
گفت : دارم
گفتم : نداری
گفت : دارم
گفتم : ثابت میڪنمڪهاین حرفیڪه گفتیخودت قبولنداری گفت : ثابتڪن
گفتم : ازدواجڪردی
گفت : نه
گفتم : خدایااین خانم ازدواج نڪرده و
اعتقاد دارهظاهرمهم نیست دل پاڪ باشه
پس یهشوهر زشت زشت زشت قسمتش بفرما
فریاد زد : خدانڪنه
گفتم : دلش پاڪه
گفت : غلط ڪردم حاج اقاااااااا😅
#استاد_قرائتی
@shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#سخنی_درست..✨ #بحث_هجده😁🍃 #پرسش..↓ ..🐬.. چرا خداوند اعمال و اشیائی را حرام و اعمال و اشیائی را
#سخنی_درست😁🍉
#بحث_نوزده🎉
#پرسش•••
..🌲.. چرا خداوند ..
شیطان را آفرید؟!👀
#پاسخ°•|
..🍓.. اولا ..
خداوند شیطان را بر طینتی پاک خلق نموده است ..
ولی بعدا انحراف و انحطاط و بدبختی
با اراده خودشیطان( سرپیچی )
به زندگی او وارد شد!🤭
..💎.. ثانیا ..
وجود یک دشمن سرسخت درزندگی؛
باعث پرقدرت شدن حریف آن است..!
..🌈.. وجود این دشمن😕
ب پیشرفت و تکامل انسان کمک میکنه
ی جور محک زدن و خودشناسی👌🏻
[ ب زبان عام؛ بفهمی چند مرده حلاجی!😐]
..🎈.. بندگان خدا ..
با مبارزه با این دشمن بزرگ😬
دربرابر شیطان قوی تر میشن..
.. #و_بدونید_که😉👌🏻
..^♥️^.. قهرمانانِبزرگِکُشتی..
آنهاییهستندکه..↓
با حریف سرسخت مبارزه کردن😎✋🏻
..از حریف سرسخت،نترس رفیق
تومیتونیکهشیطانوببری👏🏻
ینی #بآیدبتونی👌🏻🍃
..📱.. منبع :
تفسیرنمونه
ج۱۹،ص۳۴۶-۳۴۵.
#فرهنگ_توحیدی•🥰•
#کپی_آزآد°🌲°
#نذر_فرج°•🌻•°
#اللهم_عجلالولیکالفرج°☔️°
#اللهمصلعلیمحمدوآلمحمد•🌙•
#وعجلفرجهم°🍒°
📱#معرفی_شهید
💢 #شهید_سید_حشمت_علی، طلبه ای که وقتی متوجه حمله تروریست ها به حرم عمه سادات شد دلش تاب نیاورد.
✍ توضیح در عکس فوق
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#عاشقانه_شهدا 💞
اولین غذایی که بعد اَز عروسیِمان درست ڪردم استانبولے بود. از مادرم تلفنے پرسیدم، شد سوپ....
آبش زیاد شدہ بود...😫
منوچهر میخورد و بَه بَه وچَه چَه میڪرد!. روز دوم گوشت قلقلی دُرست ڪردم... شدہ بود عین قلوہ سنگ...🙁
تا من سفرہ را آمادہ ڪنم، منوچهر چیدہ بودشان رویِ میز و با آنها تیلہ بازی میڪرد قاہ قاہ میخندید...میگفت: چشمَم ڪور دندَم نرم تا خانومم آشپزی یاد بگیره هر چی درست ڪنه میخورَم حتی قلوہ سنگ🤗
#شهید_منوچهر_مدق
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
🌿 پيش از آنكه
بدنهاتان را از دنيا بيرون برند
دلهايتان را از دنيا بيرون كنيد!
🌱 #نهجالبلاغه_خطبه ۲۰۳
@shohda_shadat🍃
🔴چرا گاهی با اینکه سالهاست نماز میخوانیم، تاثیر مثبتش را حس نمیکنیم؟
✅برخی افراد در نماز، مسئله ی حل نشده را حل میکنند و یا گمشدهای را پیدا مینمایند!
با این وضع میخواهند نماز برایشان سازندگی هم داشته باشد؟!
🛑 میگویند: من بیست سال است که نماز بهجا میآورم، تقرّب کو؟ قرب کو؟ همانجایی که بودیم هستیم!
🍀این درست مثل این است که ما غذا را بجویم ولی فرو نبریم؛ بلکه در یقه و آستین خود بریزیم!
💥مثل بعضی از بیماران که قرص و یا دوای خود را جلوی دکتر در دهان میگذارند ولی بعد آن را دور میریزند. خوب معلوم است که این مریض، خوب نمیشود!
✨وقتی انسان نماز را بر سر زبان آورد و این نماز را فرو نبرد، مثل این است که دارو را در دهان گذاشته و بعد آن را بیرون ریخته است.
🌕 خوب این نمازی که پایین نرفت، در انسان تأثیر نگذاشته و نفوذ نمیکند...
⁉️ انسان با نماز چه کرده که نماز با او چه کند؟
@shohda_shadat✨
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_دویست_پنجاه_و_ششم آیین لبخند زنان به گل نگاه کرد و گفت: خودت گفتی آدم هر وقت یه چ
#رمان_عقیق
#قسمت_دویست_پنجاه_و_هفتم
راه افتادم سمت اتاقشان و با سلام ضعیفی به همشان راه تخت بغل دست او را در پیش گرفتم.
خیلی شلوغ نبود و افرادی که به نظر میرسید از اقوام او بودند دورش ایستاده بودند.مثال خوبی
بیمار بغل دست امیر حیدر این بود که خودش بود و همراهش! هیچ وقت مالقاتی نداشتند! دارو
های تجویزی دکتر را با لفت و لعاب بیشتری آماده میکنم و میشنوم صدای دختری را که سیب
پوست کنده تعارف امیرحیدر میکند:
بفرمایید پسر عمه!
خیلی ناگهانی نگاهش میکنم. همان دختر نذری پخش کنِ همراهِ امیرحیدرِ آن روز بود. کمی بیشتر
روی چهره اش فکوس میکنم! چه نقش و نگاری دارد این دختر نگار نام.
امیرحیدر با جدیت تکه ای سیب برمیدارد و تشکر میکند.امثال ما دختر ها خوب میفهمیم آن لبخند
روی لب دخترک از برای قندی است که در دلش مذاب شده! و می اندیشم چه معنی دارد قند در
دلش مذاب شود!
خودم جواب خودم را میدهم که چه معنی دارد که تو به معنای کار این و آن دقت کنی؟
دارو را تزریق میکنم و کمی اعصابم خورد شده نمیدانم چرا...آن دختر چادری بس زیبا که سیب
پوست کنده تعارف امیرحیدر کرد را هم دوست ندارم ...نمیدانم چرا.
با ببخشیدی کوتاهی از لا به لای جمعیت رد میشوم که صدای امیرحیدر می آید:
خانم آیه...
دلم یک جوری میشود.آخ که تو چه زیبا خانم را تلفظ میکنی!آدم دوست دارد خانم باشد!
برمیگردم سمتش... بعد از چند دقیقه مکث میگوید:
یکم درد و سوزش احساس میکنم...
نگرانش شدم!دیدی گفتم چیزی شبیه سابق نیست؟مثال همین حس من!من را چه به نگرانی برای
حالِ دوستِ برادرم؟
نگاهش میکنم و میگویم:
الان براتون مسکن میارم. بعد رو به جمع نگران از حال امیرحیدر
میگویم:شما نگران نباشید پیش میاد بعد از عمل فقط اگه زودتر دورشون خلوت بشه و بیشتر
استراحت کنند به نظرم بهتر باشه!
و بعد در دل خطاب به دختر چادریه زیبای روبه رویم زمزمه میکنم(خوب میشد اگر اول از همه تو
اتاق را ترک کنی!)
#ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#رمان_عقیق
#قسمت_دویست_پنجاه_و_هشتم
چه بی ادب شده بودم!این احساسات و افکار مزخرف را دوست نداشتم.درست مثل نگاه سراسر
معنی طاهره خانم که بین دخترک و امیر حیدر رد و بدل میشد....
سمت قفسه دارو ها میروم و سرنگ و مسکن را پیدا میکنم. به اتاق که برگشتم همه رفته
بودند.حتی طاهره خانم برای بدرقه ی میهمانها. حین آماده کردن دارو نگاهش میکنم که سر به
زیر به #آنژیوکتش خیره شده. چه خوب که اهل خیلی حرف زدن نیست....
دارو را ترزیق سرم در دستانش میکنم و میگویم:
تموم شد آقا سید همین فردا رو مهمون ما هستید
و بعدش از دستمون راحت میشید.
لبخند محجوب و نابش را تحویلم میدهد و میگوید:
اختیار دارید این چه حرفیه!به عنوان یه بیمار
خیلی بهم خوش گذشت!
زیبا هم تعبیر میکرد! دارو را برداشتم و با خداحافظی کوتاهی بیرون رفتم!خب چه میشد بیشتر
میماند اینجا؟استغفراللهی زیر لب میگویم!چه حال دهشتناکی بود که من داشتم؟
**
دقیقا سه هفته از عمل ابوذر میگذرد و اوضاع بهتر شده.ابوذر واقعا خسته شده از حال وهوای
بیمارستان ولی جبر مسخره ای وادارمان میکرد که او را اینجا نگه داریم.مامان حورا خبر داد سفر
سه ماهه شان بنا به دالیلی که مثال من نمیدانم تمدید شده است! و تاعید نوروز میمانند.
این روزها بیشتر با من وقت میگذارند و دیگر یاد گرفته ام چطور برنامه ریزی کنم وتعادل را بین
دوخانواده ایجاد کنم.شهرزاد اصلا ناراحت این نیست که ازدرس وتحصیلش زده و کمیل اما خوب
درس میخواند و آیین بو دار این روزها زیاد حرف میزند.چه بوی نافرمی هم داشت
حرفهایش!آنقدری میفهمیدم که آخر حرفهایش میخواهد به کجا برسد ومن نمیخواستم برسد.
خسته از یک روز کاری سخت راهی بخش پیوند شدم. پا دربخش گذاشته بودم که مردی ملبس
با عمامه ی مشکی را نشسته روی صندلی های سالن دیدم .حدس زدن اینکه از دوستان ابوذر
است کار سختی نبود.فقط اینکه چرا اینجا در سالن نشسته جای سوال بود. آرام نزدیکش میشوم
و وقتی سر بلند میکند میشانمش!
خدای من امیرحیدر بود که بعداز دوهفته میدیدمش! قلبم یک آن لرزید بعد از تالقی نگاهمان.
زودتر نگاهش را گرفت و سر به زیراز جا بلند شد:سلام خانم آیه.
#ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat