eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
564 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام رفقا ان شالله که حالتون خوب باشه😊 اگر دوست داشتید عکس هایی که امروز از راهپیمایی شهرتون گرفتید برامون بفرستید تا در کانال بگذاریم. @khademmodafein_haram
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_مسافر_عاشق❤️ #قسمت_شـصت‌و‌پـنجم بہ سـمت ساختمـان کوچکے کہ در جایی از حیاط بزرگ سپاه است قدم ب
❤️ (قسـمت_آخـر) آرام میـنشینم و با چشـمان بستہ دسـتم را جـلو میـبرم لـرزش دسـتانم را حـس میکنم...هر کس دیگـری هم باشـد حـس میکند... همـانطور کہ دسـتم را دراز میـکنم در دلم میگـویم تـوش خالیہ...هیـچے نـیست...محمــد یہ جاے دیـگہ اس... جــسم سـرد و لطیفی بہ دسـتانم میـخورد...چــقدر آشـناست...آرام چـشمم را باز میـکنم امـا قـطره ے اشـکے دیدم را تار کـرده وقـتے روے گونہ ام سـر میـخورد چـهره ی زیـبایت روبرویم ظاهر میـشود...نـورانی تر از قبـل... طاقـت نمی آورم و هق هق گریہ هایم ڪل اتاق را پر میکند...دوسـت ندارم گریہ کنم...این اشـک ها مانع دیدنـت میـشوند... بی معـــرفت...چـــــرا پلڪ هایت را بستہ ‌اے ؟؟ بلنـــد شـــو دخـترت را ببین...نگـاه کن اسـمش را زیـنب گذاشتم!همانی کہ گفتہ بودے راستےچہ لبخــند آشـنایی دارے...همـیشہ میـخندیدی...حـالا هم با این خنـده های زخـمی ات داری دل مـیبری از من!اصــلا... دلــبرم خـوابیده...بیــدار میـشــود...مـیدانم... دسـتم را بالاتر مـیبرم و روے صورتت میکـشم و... _مـــریم جان...خـانومم...عــزیزدلم آرام آرام چشمم را وا میـکنم زیـنب را در آغوش کشیـدی و چہ آرام خوابیده بود! با بهـت بہ چهره ات نگاه میکنم...خــدایا...یعنے همہ ے ایـنها خواب بود؟! مــحمـدم برگشتہ...؟ تـــو برگشتے...پـــــیش من...پـــــیش دختـرمان... بازم هم غافلگیرم کردے! بی اراده از جـایم بلـند میـشوم و با تمـام وجـودم در آغوشـت میگـیرم و برایـت میخوانم ! نـویسنده : خادم الشهـــــــــــ💚ــــــــــدا 💌 @M_khademshohada بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ☃❄️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
:🍃🌹 📌بچھ ها.... اصرار برامرحق‌داشته‌باشید. یه چیزی رو فهمیدید خوبه ، ولش نکنید؛ ✨ سخته اولش، ولی بعدش مَلَکه میشه. میبینی این گناه سخته، ولی ترکش کن؛ یه ذره تحمل کن، بعد سهل میشه... 🍃 نمیخوای‌بهش‌برسی؟ 🍃 ☜ اصراربرامرحق۱☞ ☃❄️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
حضرت‌سیدعلی‌خامنه‌ای:🍃🌹 📌شهادتها انقلاب ما را پابرجا و تضمین كرده است و به همین دلیل ملت ما را آسیب ناپذیر ساخت. ☃❄️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
🍃 یڪےازچشمانم رامیبندم وباچشم دیگردرچهارچوب ڪوچڪ پشت دوربین عڪاسےام دقیق میشوم... هاله لبخندلبهایم رامیپوشاند؛سوژه ام راپیدا ڪردم❣ پسری باپیرهن شونیزسرمه ای ڪه یڪ چفیه مشڪےنیمےازبخش یقه وشانه اش راپوشانده. شلوارپارچه ای مشڪےویڪ ڪتاب قطوروبه ظاهرسنگین ڪه دردست داشت حتم داشتم مورد مناسبـےبرای صفحه اول نشریه مان باموضوع"تاثیرطلاب ودانشجودرجامعه"خواهدبود❣ صدامیزنم:ببخشید آقا❢یڪ لحظه... عڪس العملـےنشان نمیدهےوهمانطورسربه زیربه جلوپیش میروی. باچندقدم بلند وسریع دنبالت مےآیم ودوباره صدامیزنم: ببخشیییید...ببخشیدباشمام❢ 🍃 باتردید مڪث میڪنے،مےایستےوسمت من سرمےگردانےاماهنوزنگاهت به زیراست آهسته میگویی: _ بله؟؟..بفرمایید❢ دوربین رادر دستم تنظیم میڪنم.. _ یڪ لحظه به اینجا نگاه ڪنید(وبه لنز اشاره میڪنم) نگاهت هنوز زمین رامیڪاود❢ _ ولـے....برای چه ڪاری؟ _ برای ڪارفرهنگے❢ عڪس شماروی نشریه مامیاد. _ خب چرا ازجمع بچه ها نمیندازید..؟چراانفرادی؟ بارندی جواب میدهم: _ بین جمع، شما،طلبه جذاب تری بودید❢ چشمهای به زیرت گرد وچهره ات درهم میشود. زیرلب آهسته چیزی میگویی ڪه دربین آن جملات"لاالله الا الله"رابخوبـےمیشنوم. سرمیگردانـےوبه سرعت دور میشوی،من مات تابه خود بجنبم تووارد ساختمان حوزه میشوی.. سوژه_عکاسی_ام_فرارکرد😐 باحرص شالم رامرتب وزیرلب زمزمه میڪنم: چقدر بـےادب بود😒 🍃 یڪ برخورد ڪوتاه وتنهاچیزی ڪه در ذهنم ازتو ماند،یڪ چهره جدی،مو و محاسن تیره بود..❣ 🍃 ... . نویسنده: میم_سادات_هاشمی 🍃 :رمان عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ♥️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
🍃 روی پله بیرون ازمحوطه حوزه میشینم وافرادی ڪه اطرافم پرسه میزنندرارصد میڪنم❢ ساعتـےاست ڪه ازظهرمیگذردوهوا بشدت گرم است. جلوی پایم قوطی فلزی افتاده ڪه هرزگاهےبااشاره پاتڪانش میدهم تاسرگرم شوم❢ تقریبا ازهمه چیزوهمه ڪس عڪس گرفته ام فقط مانده... _ هنوز طلبه جذابتون رو پیدا نڪردید؟❣❣😒 رومیگردانم سمت صدای مردانه اشنایی ڪه باحالت تمسخرجمله ای راپرانده بود❣ 🍃 همان چهره جدی و پوشش ساده چفیه،ڪوله ڪه باعث میشد بقول یکی ازدوستانم نوربالابزنه. _ چطورمگه؟❣...مفتشـے..؟😒 اخم میڪنے،نگاهت رابه همان قوطےفلزی مقابل من میدوزی❣ _ نعخیر خانوم!!..نه مفتشم نه عادت به دخالت دارم اونم تو ڪار یه نامحرم...ولـے..😠 _ ولےچے؟....دخالت نڪنید دیگه❢...وگرنه یهو خدامیندازتتون توجهنما😁 🍃 _ عجب❢...خواهرمن حضور شمااینجاهمون جهنم ناخواسته اس❢ عصبـےبلندمیشوم...😠 _ ببینید مثلا برادر!خیلی دارید ازحدتون جلومیزنید!تاڪےقصدبه بےاحترامی دارید!!! _ بےاحترامی نیست!...یڪ هفتس مدام توی این محوطه میچرخید❢اینجا محیط مردونس _ نیومدم توڪه😠....جلو درم😒 _ اها!یعنی اقایون جلوی درنمیان؟...یهوبه قوه الهےازڪلاس طی الارض میڪنن به منزلشون؟..یاشایدم رفقا یادگرفتن پروازڪنن ومابـےخبریم؟😐😕 🍃 نمیدانم چرا خنده ام میگیرد و سڪوت میڪنم... نفس عمیقی میڪشےوشمرده شمرده ادامه میدهی: _ صلاح نیست اینجا باشید!... بهتره تمومش ڪنید و برید. _ نخوام برم؟؟؟؟؟ _ الله اڪبرا...اگرنرید... صدایی بین حرفش میپرد: _ بابا ... رفتی یه تذکر بدیا!چه خبرته داداش! نگاه میڪنم،پسری باقدمتوسط وپوششی مثل تو ساده. حتمن رفیقت است.عین خودت پررو!! بی معطلےزیرلب یاعلی میگویی وبازهم دورمیشوی.. یڪ چیز دلم راتڪان میدهد.. .. 🍃 نویسنده : میم_سادات_هاشمی :رمان عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ♥️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
به دیوارتڪیه میدهم ونگاهم رابه درخت ڪهنسال مقابل درب حوزه میدوزم...😊 چندسال است ڪه شاهدرفت وآمدهایـے؟❢استادشدن چندنفررا به چشم دل دیده ای؟..تو هم طلبه_هارادوست_داری؟❤ بـےاراده لبخند میزنم❢به یادچندتذڪرتو...چهارروز است ڪه پیدایت نیست.😔 دوڪلمه اخرت ڪه به حالت تهدیددرگوشم میپیچد ... اگرنرید.. خب اگر نروم چـے؟❢😐 چرادوستت مثل خروس بـےمحل بین حرفت پرید و...😒 دستـےازپشت روی شانه ام قرارمیگیرد!ازجامیپرم وبرمیگردم... یڪ غریبه درقاب چادر. بایڪ تبسم وصدایـےارام... _ سلام گلم❣..ترسیدی؟ باتردیدجواب میدهم _سلام❣...بفرمایید..؟ _ مزاحم نیستم؟..یه عرض ڪوچولوداشتم. شانه ام راعقب میڪشم ... _ ببخشیدبجانیاوردم..!! لبخندش عمیق ترمیشود.. _ من؟؟!....خواهرِ مفتشم😊 🍃🍃🍃🍃 یڪ لحظه به خودم آمدم و دیدم چندساعت است ڪه مقابلم نشسته وصحبت میڪند: _ برادرم منوفرستادتااول ازت معذرت خواهـےڪنم خانومے❣اگربدحرف زده....درڪل حلالش ڪنے. بعدهم دیگه نمیخواست تذڪردهنده باشه! بابت این دوباری ڪه باتوبحث ڪرده خیلےتوخودش بود. هـےراه میرفت میگفت:اخه بنده خدا به تو چه ڪه رفتـےبانامحرم دهن به دهن گذاشتـے!... این چهارپنج روزم رفته بقول خودش ادم شه!... _ ادم شه؟؟؟...ڪجارفته؟؟؟😕 _ اوهوم...ڪارهمیشگے! وقتـےخطایـےمیڪنه بدون اینڪه لباسےغذایـے،چیزی برداره. قران،مفاتیح و سجادش رو میزاره توی یه ساڪ دستـےڪوچیڪومیره... _ خب ڪجا میره!!؟ _ نمیدونم! ...ولـےوقتـےمیاد خیلـےلاغره...! یجورایـے توبه میڪنه😊 باچشمانـےگرد به لبهای خواهرت خیره میشوم... _ توبه ڪنه؟؟؟؟...مگه...مگه اشتباه ازیشون بوده؟... چیزی نمیگوید. صحبت رامیڪشاند به جمله آخر.... _ فقط حلالش ڪن!...علاقه ات به طلبه هارم تحسین میڪرد!... علی_اکبر_غیرتیه... اینم بزار پای همینش سیدعلی_اکبر... همنام پسرِ اربابــے....هرروز برایم عجیب ترمیشوی... تومتفاوتـےیا...من_اینطورتورامیبینم؟ 🍃🍃🍃🍃 ڪارنشریه به خوبـےتمام شدودوستےمن بافاطمه سادات خواهرتوشروع❣❤ آنقدرمهربان،صبوروآرام بودڪه براحتـےمیشداورا دوست داشت. حرفهایش راجب تومراهرروزڪنجڪاوترمیڪرد. همین حرفهابه رفت وآمدهایم سمت حوزه مهر پایان زد. گاهاتماس تلفنـےداشتیم وبعضـےوقتهاهم بیرون میرفتیم تابشودسوژه جدیدعڪسهای من... چادرش جلوه خاصی داشت درڪادرتصاویر. ڪم ڪم متوجه شدم خانواده نسبتاپرجمعیتـےهستید. علـےاکبر،سجاد،علـےاصغر،فاطمه وزینب بامادروپدرعزیزی ڪه درچندبرخوردڪوتاه توانسته بودم ازنزدیڪ ببینمشان. تو برادربزرگتری ومابقی طبق نامشان ازتوڪوچڪتر.... نام پدرت حسین ومادرت زهرا❣ حتـےاین چینش اسمهابرایم عجیب بود. تورادیگرندیدم وفقط چندجمله ای بود ڪه فاطمه گاهی بین حرفهایش ازتو میگفت. دوستـےماروز به روز محڪم ترمیشدودراین فاصله خبراردوی راهیان_نورت به گوشم رسید... 🍃🍃🍃🍃 ... ارید نویسنده: میم_سادات_هاشمی :رمان عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ☃❄️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
14.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💟گفتگو با کودکی که در نماز به حاج قاسم سلیمانی گل داد... ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌☃❄️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
عباس در اقامه نماز اول وقت، تلاوت قرآن، احترام به پدر و مادر و اخلاق نيك زبانزد بود😊. همسر شهيد گفت: من تا قبل از شهيد شدن همسرم هيچگاه تند خويي، بد رفتاري از وي نديدم😍 و بيشتر مواقع از رفتار نيكو و اخلاق و اخلاص او غبطه مي خوردم.🌹 او تنها دعايي كه داشت طلب شهادت بود و خداوند هم اين مقام را به او هديه داد.💔 دشمنان بدانند كه با ترور و به شهادت رساندن جوانان نمي توانند اين انقلاب را از مردم بگيرند.✌️ همسرم جانش را با اخلاص تقديم نظام و انقلاب كرد تا راه امام و ولايت فقيه و ديگر شهدا زنده بماند و يك وجب از خاك كشور به دست بيگانه نيفتد👌 امنیت اتفاقی نیست☝️ شهید مرزبان عباس کوهی🌹
🌹شهید محمد محرابی پناه🌹 ارادت به حضرت زهرا سلام الله علیها 🌈 من زمان زیادی با آقا محمد زندگی نکردم ولی در این زمان کم نیز همواره شاهد علاقه شدید ایشان به حضرت زهرا (سلام الله علیها ) بودم و البته نتیجه شدت ارادت ایشان این بود که پیکر شهید محرابی نیز مشابه خانوم فاطمه زهرا (سلام الله علیها ) مضروب شد به طوری که همرزمان می گفتند : ایشان از ناحیه پهلو مورد اصابت گلوله (یا ترکش) قرار گرفتند و این همان چیزی بود که همواره شهید آرزویش را داشت! یک مورد دیگه از عمق ارادت این شهید به حضرت فاطمه (سلام الله علیها ) این بود که قبل از تشییع و تدفین پیکر آقا محمد جمعی از دوستان و همکاران ایشان کنار پیکر شهید در سرد خانه حاضر شدند و به نیت شهید زیارت عاشورایی را قرائت نمودند . سپس بخاطر علاقه بسیار آقا محمد به حضرت زهرا (سلام الله علیها ) قرار شد چند دقیقه ای هم روضه حضرت زهرا (سلام الله علیها ) را بخوانند که در اواخر آن روضه یکی از دوستان آقا محمد از شهید خواست که یک نشونه ای را از رضایت خود در مورد این روضه نشان بدهند و بعد از این که تابوت شهید را کنار زدند دیدند که از چشم راست شهید محمد محرابی پناه اشک جاری شده است ! راوی : همسر شهید 🍃
💞 تو فاطمه ای، جلوه ی انوار الهی... 🌸میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها و روز مادر مبارک🌸
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عاشقانه_مذهبی #قسمت_سوم به دیوارتڪیه میدهم ونگاهم رابه درخت ڪهنسال مقابل درب حوزه میدوزم...😊
_ فاطمه سادات؟ _ جانم؟.. _ توام میری؟❣... _ ڪجا؟ _ اممم...باداداشت.راهیان نور؟... _ اره!ماچندساله ڪه میریم. بادودلـے وڪمےمِن.و.مِن میگویم: _ میشه منم بیام؟ چشمانش برق میزند... _ دوست داری بیای؟😏 _ عاوره...خیلـ😔ــے... _چراڪه نشه!..فقط ... گوشه چادرش رامیڪشم... _ فقط چی؟ نگاه معناداری به سرتاپایم میڪند.. _ بایدچادرسرڪنـے.😊 سرڪج میڪنم،ابروبالا میندازم.. _ مگه حجابم بده؟؟؟😒 _ نه!ڪےگفته بده؟!...اماجایـےڪه مامیریم حرمت خاصـےداره! دراصل رفتن اونهابخاطرهمین سیاهـےبوده...حفظ این❣ وڪناری ازچادرش رابادست سمتم میگیرد 🍃🍃🍃🍃 دوست داشتم هرطورشده همراهشان شوم.حال وهوایشان رادوست داشتم. زندگـےشان بوی غریب وآشنایـےازمحبت میداد🌹💞 محبتـےڪه من درزندگـےام دنبالش میگشم؛حالا اینجاست...دربین همین افراد. قرارشد دراین سفربشوم عڪاس اختصاصـےخواهروبرادری ڪه مهرشان عجیب به دلم نشسته بود❣ تصمیمم راگرفتم... . نگاهت مےڪنم پیرهن سفیدباچاپ چهره شهیدهمت،زنجیروپلاڪ،سربندیازهراویڪ تسبیح سبزشفاف پیچیده شده به دورمچ دستت.چقدرساده ای❣ومن به تازگےسادگـےرادوست دارم❣❣ قراربودبه منزل شمابیایم تاسه تایـےبه محل حرڪت ڪاروان برویم. فاطمه سادات میگفت:ممڪن است راه رابلدنباشم. وحالااینجاایستاده ام ڪنارحوض آبـےحیاط ڪوچڪتان وتوپشت بمن ایستاده ای. به تصویرلرزان خودم درآب نگاه میڪنم. مےآید...این رادیشب پدرم وقتےفهمیدچه تصمیمےگرفته ام بمن گفت. صدای فاطمه رشته افڪارم راپاره میڪند. 🌹🌹🌹🌹 _ ریحانه؟❣...ریحان؟....الو❣❣😐 نگاهش میڪنم. _ ڪجایـے؟❣...😐 _ همینجا❣....چه خوشتیپ ڪردی❣تڪ خور😒(و به چفیه وسربندش اشاره میڪنم) میخندد... _ خب توام میووردی مینداختـےدورگردنت❣ به حالت دلخورلبهایم راڪج میڪنم... _ ای بدجنس نداشتم!!..دیگه چفیه ندارید؟ مڪث میڪند.. _ اممم نه!...همین یدونس! تامےآیم دوباره غربزنم صدای قدمهایت راپشت سرم میشنوم... _ فاطمه سادات؟؟ _ جونم داداش؟؟!!.. _ بیا اینجا.... 🌹🌹🌹🌹 فاطمه ببخشیدڪوتاهےمیگویدوسمت تو باچندقدم بلندتقریبامیدود. توبخاطرقدبلندت مجبورمیشوی سرخم ڪنـے،درگوش خواهرت چیزی میگویـےوبلافاصله چفیه ات راازساڪ دستےات بیرون میڪشےودستش میدهے.. فاطمه لبخندی ازرضایت میزندوسمتم مےآید😊 _ بیا!!.... (وچفیه رادورگردنم میندازد،متعجب نگاهش میڪنم) _ این چیه؟؟😐 _ شلواره😒!معلوم نیس؟؟😁 _ هرهرهر!....جدی پرسیدم!مگه برای اقاعلےنیست!؟ _ چرا!...امامیگه فعلا نمیخوادبندازه. یڪ چیزدردلم فرومیریزد،زیرچشمےنگاهت میڪنم،مشغول چڪ کردن وسایل هستی. _ ازشون خیلـےتشڪرڪن! _ باعشه خانوم تعارفـے.(وبعدباصدای بلند میگوید)..علـےاڪبر!!...ریحانه میگه خیلـےباحالـے!!😁 وتولبخندمیزنـے❣میدانـےاین حرف من نیست.بااین حال سرڪج میڪنےوجواب میدهی: _ خواهش میڪنم! 🌹🌹🌹🌹 احساس ارامش میڪنم درست روی شانه هایم... نمیدانم ازچیست! از یا... 🌹 ... . نویسنده: :رمان عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 ☃❄️•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat