فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 افسر سابق CIA میگوید این احتمال هم هست که ویروس #کرونا در آزمایشگاه ساخته شده باشد، البته این یک احتمال است.
فیلیپ جیرالدی از افسران سابق CIA است که این موضوع را در گفتوگو با برنامه «عصر» مطرح کرده است.
☃❄️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
🌸چایی معطر !🌸
يه روز مرخصی خورده بوديم.
من وسایل سید و جمع کردم تا فرودگاه برسونمش.
يه نفر ديگه هم تو ماشين همراه ما بود که همراه سید ميخواست به ایران بره. 🛩
سید رو به من گفت من تو يه جای نوشابه (قوطی نوشابه) از خادم حرم عطر خالص هدیه گرفته بودم.
ولی الان هر چی میگردم پیدا نمیکنم تو ندیدیش؟😢
بهش گفتم نه چطوري بود؟
گفت به رنگ چایی بود تو يه جای نوشابه(قوطی نوشابه).
يه دفعه اون دوستی که همراهمون بود گفت:
سید يه چيز بگم ناراحت نميشی؟
گفت : نه بگو عزیزم .☺️
گفت: من فکر کردم که اون چاییه که سرد شده واسه همین انداختمش دور😰 سید دست کرد تو جیبش پنج هزار لیر سوری که معادل پنجاه هزار تومن ما ميشه بهش داد ! 😳
گفت:اينو دادم بخاطر صداقت☺️
شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده🌹
☃❄️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_شانزدهم هنگامه با تعجب نگاهم کرد! بهت زده بود گویا!من این بهت ها را دوست داشتم!
#رمان_عقیق
#قسمت_هفدهم
فصل سوم(
دانای کل)
همانطور که انتظارش را داشت امتحانش به بدترین نوع ممکن داد. هنوز هم خستگی دیشب را
کامل در نکرده بود و چقدر از عمه ممنون بود که از خیر فیلم مورد عالقه اش گذشت و خانه را در
سکوت برایش آماده کرد.
کتاب را وارسی کرد تا مطمئن شود حداقل نمره را میگیرد.
_ابوذر...ابوذر وایستا...
صدای مهران بود که از پشتش می آمد سر از کتاب برداشت و مهران نفس زنان به او رسید دستی
به شانه اش گذاشت و نفسی تازه کرد: ابوذر لنگهای درازت تو هر قدم چند متر رو طی میکنند
خنده اش گرفته بود ...
_چی شده مهران...
_میخواستم بگم خبرش رسیده استاد علی پور یک هفته ای نمیخواد بیاد با بچه ها صحبت کردیم
یه اردو راه بندازیم تو هم هستی؟
دوباره سرش را به فرمول های ماشینهای الکتریکی میکند! و یک کلام میگوید: نه!
مهران که واقعا از این نه قاطع عصبی شده بود میگوید: مسخره... یعنی چی نه؟ همه میخوان بیان
_خب من نمیخوام بیام!
_ابوذر میدونستی همیشه ضد حالی؟
کتابش را میبندد و در کیفش میگذارد دگمه زیادی باز پراهن مهران را میبندد و یقه اش را درست
میکند و بعد شمرده میگوید:برای اینکه امتحانات حوزه نزدیکه! و من باید درس بخونم!
مهران پوزخندی میزند و میگوید:یعنی واقعا نمیخوای بیای؟ بابا فیلتر و سنتر مدار که نیست؟
چهارتا کتاب حوزویه دیگه
ابوذر چنان چشم غره ای به او میرود که یک آن مهران دستهایش را به نشانه تسلیم بالا می آورد
و میخندد. کیفش را جا به جا میکند و بی هیچ حرفی میرود
مهران دلجویان پشتش پچ پچ میکند و ابوذر لبخند میزند دور از چشم رفیق هنوز بچه اش...
#ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
****
☃❄️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#رمان_عقیق
#قسمت_هجدهم
روی یکی از نیکمت ها مینشیند تا شروع کلاس بعدی.
مهران هم خودش را ول میکند روی همان نیمکت از سکوت ابوذر کلافه میشود:خب یه چیزی بگو
نکنه میخوای عین بچه ها قهر کنی؟
ابوذر فقط نگاهش میکند...
مهران چشمهایش را گشاد میکند و میگوید:بابا من که گفتم ببخشید!!
ای بابا
و میان حرف زدنش ناگهان چشمش می افتد به زهرا صادقی و لبخندی میزند ابوذر جهت نگاهش
را دنبال میکند و میرسد به چهره معصوم زهرا صادقی اخم میکند و صورت مهران را به طرف
خودش بر میگرداند! و با نگاهش خط و نشان میکشد!
مهران بلند میخندد و میگوید: بی عرضه هنوز کاری نکردی؟
ابوذر هنوز اخم دارد و در حالی که نگاهش را کنترل میکند که هرز نرود تکیه میدهد به نیمکت و به
چهره مهران خیره میشود: چی میگی مهران؟ چه کاری مثال؟
_بابا یه اهنی یه اوهونی !! یه ندایی؟
پوفی میکشد و میگوید:نمیشه مهران نمیشه! موقعیتش نیست من آدم حرف زدن با خودش نیستم!
پیش باباش هم نمیتونم با این اوضاع برم؟
_مگه وضعیت تو چشه ابوذر ؟
دستی به موهایش میکشد و میگوید: مهران جان شما دیدی صبح به صبح با چه ماشینی ایشون رو
میرسونن به دانشگاه؟ بنده باید یه زندگی در شان ایشون درست کنم یا نه؟
مهران سوتی میکشد و میگوید: به به !! نمردیم و مادی گرایی داش ابوذرمون رو هم دیدیم!! دیگه
چی حاجی؟
چشم غره ابوذر هم نتوانست جلوی خنده های مهران را بگیرد...نگاهی به آسمان انداخت و گفت:
مهران بحث مادی گرایی نیست!! بحث سر واقعیته! من باید یه زندگی درست درمون براشون
بسازم یا نه؟
مهران معترض میگوید: ابوذر به نظرت اون چه انتظاری میخواد از دامادش داشته باشه که تو
نداری؟ با بیست و سه سال سن داری مدرک مهندسیتو میگیری! تازه چند وقت دیگه معلم میشی!! و یه مغازه هم که داری برای خرجیت و با پول خودت هم یه ماشین زیر پاته؟ با جربزه تر
از تو کجا میخواد پیدا کنه؟
#ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
****
☃❄️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
❣بسم رب الشهدا والصدیقین❣
قرارمابعدازنماز مغرب وعشاء دعای توسل به نیت فرج آقاصاحب الزمان(عج)وریشه کن شدن این بیماری وریشه کن شدن ظلم وستم ومنافق درکشورهای مسلمان ان شاالله
دعای توسل صوتی از استاد فرهمند👇
🌸شجاعت 🌸
از حضورش در سوریه فقط من خبر داشتم .
همسرش فکر می کرد که برای مصاحبه با شخصیت های لبنانی به لبنان می رود .🤭
بار اول که از سوریه برگشته بود می گفت که صدای تیر و ترکش هایی که از بالای سرش رد می شد را می شنید آنجا فهمیدم شجاعتش خیلی بالاتر از این حرف هاست☝️
می گفت بعد اذان صبح از آن طرف خط فریاد می زدند :
لبیک یا یزید ، لبیک یا معاویه .😳
بهش گفتم : چرا اینقدر جلو می روی ؟😱
گفت : از جلو خیلی چیزها را بهتر میشه نشان داد .
یک بار چند تا از سلفی ها تعقیبشان می کنند و هادی و همراهانش می روند در یک ساختمان نیمه کاره که پنهان شوند .
اما می فهمند عده ای از تکفیری ها طبقه بالا هستند .🤭
می گفت خیلی صحنه های خوبی از درگیری با تکفیری های طبقه بالا ضبط کردند. 😅
شهید مستندساز هادی باغبانی🌹
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#شهید مجید ابراهیمی
برای دفاع از اسلام جانفشانی کنید و از
هیچ چیز نهراسید که خداوند آرامکننده
قلـبها و یـاور مظـلوم است، نگذارید
اسلحه برادران شهیدتان بر روی زمین
بماند و در دفاع از کشور پیشقدم باشید.
(نویدشاهد)
♥️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_هجدهم روی یکی از نیکمت ها مینشیند تا شروع کلاس بعدی. مهران هم خودش را ول میکند رو
#رمان_عقیق
#قسمت_نوزدهم
ابوذر فقط میخندد! مهران هنوز هم بزرگ نشده... ترجیح داد چیزی نگوید... مهران که از کم حرفی
ابوذر حسابی کلافه شده بود خداحافظی کوتاهی کرد و ترجیح داد با دوستانش برنامه ریزی اردو را
انجام بدهد مهران با نگاهش بدرقه اش کرد و بعد آنرا امتداد داد تا به زهرا که نه زهرا خانم رسید
که همراه دوستانش نزدیکش میشدند! کمی خودش را جمع و جور کرد... ازکنارشان رد شدند و
ابوذر سرش را به زیر انداخت و زهرا زیر زیزکی تنها لبخند زد!با خودش گفت :مرد سر به زیر
دوست دارد! به پیشنهادپروانه درست پشت سر و ابوذر نشستند. سامیه مثل همیشه پر حرفی
اش را از سر گرفته بود و ابوذر با خودش گفت نهایت رذالت است که بخواهد بنشیند و به حرفهای
آنها گوش دهد...زیپ کیفش را بست و بلند شد و رفت تا به کلاس بعدی برسد ناخواسته ذهنش
درگیر چند کلمه ای شد که برخالف میل باطنی اش شنیده بود
مرد ...قوی هیکل...بازوهای کلفت...شکم شش تکه!!!! میخواست با این کلمات در ذهنش جمله
بسازد یک جمله معنا دار مثال اینکه:
مرد بودن به هیکل قوی داشتن و بازو های کلفت بودن و شکم شش تکه است!
یا مثال آن مرد با هیکل قوی و بازو های کلفت و شکم شش تکه آمد... به این افکار لبخندی زد! نه
ترجیح داد با این کلمات کاری نداشته باشد! هنوز آنقدر نامرد نبود که در حق مردانگی با جمالت
من درآوردی نا مردی بکند!!!
ناخود آگاه نگاهی به خودش انداخت! نبود! شکمش شش تکه نبود! الغر نبود ولی هیکلی هم نبود!!
دوباره خندید و به این جمله مضحک فکر کرد:کاش میشد مثل خیلی ها گفت! ظاهر که مهم نیست!
دلت شش تکه باشد! پوفی کشید !
تازگی ها واقع نگری اش عجیب گل کرده بود! اینها واقعیت بود و او داشت فکر میکرد به این
فلسفه که چرا شعار و واقعیت اینقدر دور از همند!
ترجیح داد زودتر به کلاسش برسد زیر لب زمزمه کرد:ماه خندید به کوتاهی شور و شعفم،دست
بردم به تمنا و نیامد به کفم،کشش ساحل اگر هست چرا کوشش موج،جذبه دیدن تو میکشد از هر
طرفم.
#ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
****
☃❄️•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat