🌸نماز برای شهید🌸
من و محمد همیشه میرفتیم مسجد و نماز میخوندیم.
هروقت از مسجد برمیگشتیم، میدیدم محمد توی اتاقش میره و نمیاد بیرون.☹️
کنجکاو میشدم و ازلای در نگاه میکردم که ببینم چه کار میکنه.🧐
متوجه میشدم که داره دوباره نماز میخونه
یه روز ازش پرسیدم چرا دوباره نماز میخونی؟😳
ما که الان از مسجد برگشتیم.
درجوابم گفت:
یکی از مادران شهدا خواب پسرشو دیده که اون شهید توی خواب به مادرشون گفتن:
به آقا محمد بگین برای من به اندازه یکسال نماز بخونه. 😢
ما هم متوجه شدیم این نماز ها رو برای اون شهید میخونه...
به نقل از برادر بزرگوار
شهید محمد سلیمانی🌹
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_چهلم زهرا شوکه شده بود...تنها آیه را نگاه میکرد! برادرش؟ برادرش که بود؟ یعنی میشو
#رمان_عقیق
#قسمت_چهل_و_یکم
زهرا در دلش گفت:نمیشه همین الآن بله رو بگم؟ و بعد خنده اش گرفت به زور خنده اش را قورت
داد و گفت:خب چی بگم؟راستش آقای سعیدی یکی از بهترین هایی هست که من تو این دانشگاه دیدم نمیگم بهترینن ولی خب جزو بهترینهان...اخلاقی که من ازشون دیدم ایدآل هر دختری
میتونه باشه .من..من فکر میکنم جا واسه فکر کردن درموردشون هست
آیه با اینکه از چشمهای زهرا عشق را میخواند اما از این شخصیت و کلمات سنجیده خیلی
خوشش آمد.و..این خود باوری را دوست داشت.
لبخندی زد و گفت:و این خیلی خوبه یه چیز دیگه.زهرا من شنیدن شما از یه خانواده خیلی متمول
هستید ببین ابوذر نمیتونه برات یه زندگی مثل وقتی که خونه پدرت بودی درست کنه و همین باعث
شده دست دست کنه! ممکنه حتی چند وقت دیگه برای دادن یه سری بدهی ماشینشم بفروشه
..تو میتونی با همچین شرایطی کنار بیای؟
زهرا نفسی کشید اصلا دلش نمیخواست اینقدر مشتاق نشان دهد:خب مادیات ملاک هست ولی تو
اولویتنیست...پروانه ساندویچ به دست آمد آیه با لبخند گفت:من حس میکنم شنیدنی ها رو شندیم!چیزی که باید استارت یه امر خیر رو بزنه رو شنیدم...حالا پیشنهاد میدم هات داگ و قارچ
و پنیرمونو بخوریم البته یادت باشه آدرس محل کار پدرتو بدی.
سامیه و پروانه فوق العاده خوشحال بودند اما یک سوال درست بعد از دیدن آن عکس مغز سامیه
را مشغول کرده بود:راستی آیه جان یه سوال آقای سعیدی که اینجا مهندسی میخونن اون لباس و
اون عکس خب راستش چطور بگم...
آیه میخندد و لقمه کامل جویده اش را قورت میدهد و میگوید: آهان اون لباس روحانیتو میگی.
ایشون هم مهندسی میخونن هم طلبه ان. یه چند وقت دیگه هم معمم میشن این لباس روزی که
رفت حوزه براش خریدم... راستی زهرا با شوهر آخوند مشکلی نداری؟
زهرا لقمه پرید توی گلویش طلبه؟ فکر اینجایش را واقعا نکرده بود!!آیه کمی بلند خندید و گفت
:یواش..ببخشید خیلی یهویی شد میدونم...خب نگفتی؟
سرخ و سفید شدنش که تمام شد گفت:خب چی بگم...فکر نمیکنم مشکلی باشه ...
آیه سرخوش خندید و بی مقدمه گونه اش را بوسید:میدونی دوست دارم همچین عروسی رو.
زهرا تنها با شرم خندید و در دل گفت:خدا دلبری را مورثی در خاندانتان قرار داده گویی...
ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
****
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#رمان_عقیق
#قسمت_چهل_و_دوم
فصل چهارم(آیات )
گردنم را ماساژ میدهم مامان عمه برایم شربتی می آورد تشکر میکنم و بعداز بسم الله گفتن یک
نفس آنرا سر میکشم مامان عمه چپ چپ نگاهم میکند و غرغر کنان میگوید: خانم 21 ساله از
وقتی که حرف آدم حالیت شده بهت میگم زشته اینجوری آب و غذا خوردن
میخندم و میگویم:وااای سخت نگیر عقیله جون دیگه!!
عه
میگوید:حاال تعریف کن ببینم چی شد؟
روی مبل راحتی دراز میکشم و میگویم:وای نمیدونی چه دختر نازیه مامان عمه یعنی خانم به تمام
معنا چقدرم خوشگله! همه چیز تموم از نظر اخلاقی بیسته بیسته خیلی سنگینه! فکر نمیکردم ابوذر
کج سلیقه همچین دختری رو انتخاب کنه
مامان عمه که حسابی ذوق کرده بود گفت: حالا موافقه؟
قلنجم را میشکنم و میگویم : یه حسی بهم میگه از خداشه!
بلند میخندد : تو بگی از خداشه یعنی هفته دیگه عروسیه پس!
آرام میخندم و صدای گوشی موبایلم از اتاق بلند میشود...واقعا داشت گریه ام میگرفت من خیلی
خسته بودم مامان عمه که حال زارم را دید گوشیم را از اتاقم آورد و سری به تاسف برایم تکان
داد با لبخند خسته ای جواب برادرم را دادم: سلام آقا ابوذر، جانم؟
_سلام آیه جان خوبی؟
مامان عمه اشاره میکند که گوشی را روی آیفون بگذارم :فدای تو جانم کاری داشتی؟
تعللی میکند و میگوید:عمه خوبه؟
بی صدا میخندم:آره داداشم اونم خوبه! دیگه؟
سکوت میکند و نفس عمیقیمیکشد :دیگه هیچی! خداحافظ
و بعد گوشی را قطع میکند هر دو به قهقه زدن می افتیم مامان عمه از ده تا صفر را معکوس
میشمارد تا ابوذر زنگ دومش را بزند شماره سه بود که دوباره زنگ زد
سرخوش جوابش را دادم: خب چرا حرفتو نمیزنی؟
کلافه میگوید:آیه خب من الآن باید برای چی بهت زنگ بزنم؟ خوشت میاد اذیت میکنی؟
ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
****
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
شعبان که همه سُرور و مهر است و صفا
باغی است ز گلهای الهی وَلا
هم عطر حسین دارد و عباس و علیِ
هم عطر علی اکبر و موعود خدا
حلول ماه شعبان المعظم و اعیاد سعید شعبانیه را به تمام ولایت مداران و شما تبریک عرض مینمایم.❤️🌺🌸
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
اعمال #ماه_شعبان🌸
رسول خدا فرمود: رجب ماه خدا و شعبان ماه من و رمضان ماه امت من است🌹
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
❤️عشق به مردم بهای جان این دکتر جانباز شد
🌷پای کرونا که به مازندران باز شد دکتر عزم رفتن کرد.گفتم نرو! شما جانباز شیمیایی هستی. ریهات طاقت کرونا ندارد.
🌷گفت یک سری از همکارها بیمارستان را رها کردند.من هم نرم؟ گفتم شما که چند سال قبل از دانشگاه علوم پزشکی مازندران بازنشسته شدی. تعهدی نداری.
🌷این همه پزشک جوان داریم. میدان خالی نمیماند. گفت اگر ماند چی؟ اگر دکتر نبود که به داد مریض برسد چی؟
🌷روز اول فروردین نام دکتر«سید مظفر ربیعی»؛ پزشک مازندرانی به جمع شهدای مدافع سلامت اضافه شد
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_چهل_و_دوم فصل چهارم(آیات ) گردنم را ماساژ میدهم مامان عمه برایم شربتی می آورد تشک
#رمان_عقیق
#قسمت_چهلم_و_سوم
مامان عمه کنارم مینشیند سر خوش میگویم:تو رو اذیت نکنم کی رو اذیت کنم!راستش...خب من
با دختره حرف زدم
...کمی لفتش میدهم تا بلکه جانش بالا بیاید و بعد با لحن مرموزی میگویم:فک کنم علف خیلی به
دهن بزی شیرین اومده!
بی اختیار میخندد...دلم خوش میشود به خنده هایش...به شادی اش! دلم خوش میشود به این
منحنی های روبه پایین نزول قشنگی است!
_آیه خیلی خانمی خیلی! میدونستی؟
_آره میدونم
تشکر میکند و تشکر میکند!سرم را درد آورده تشکر هایش ...مامان عمه که فقط میخندد! خوشش
آمده!به گمانم یاد سریالهای محبوب کره ای اش افتاده!با آن داستانهای آبکی که بی شباهت به
رمانهای ایرانی نیست! بعد از کلی حرف زدن و تشکر کردن که من از فرط خستگی واقعا هیچ یک
را نفهمیدم
خدا حافظی میکند و من نفس راحتی میکشم چشمهایم را میبندم و در دل به خدا میگویم:عملیات
با موفقیت انجام شد فرمانده!امر دیگه؟
و بعد دوباره داراز میکشم روی مبل راحتی...باید برنامه ریزی کنم! باید پریناز و بابا محمد را مطلع
کنم! بعد بروم محل کار پدرش بعد باز هم با خودش حرف بزنم بعد با ابوذر حرف بزنم! بعد آماده
شوم برای پذیرش یک نقش جدید در زندگی ام! یک خواهر شوهر برای یک عروس ...بعد آه
یادم آمدم بعد زندگی کنم ...
خدای من چقدر کار روی سرم ریخته ومن نای انجام هیچیک را ندارم!!
مامان عمه بی توجه به خستگی ام برگه ای را مقابلم قرار داد...طرح جدیدش بود یک مانتو فوق
العاده شیک ...
_میخوام بدم پریناز برای تولیدی ببین خوبه؟
خوب بود خیلی هم خوب بود:آره خیلی نازه ناقالا نگفته بودی طرح جدید داری
_امروز به ذهنم رسید همین سر صبحی میخوام کادوش بدم به زهرا واسه شیرینی خورونش!
ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
****
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#رمان_عقیق
#قسمت_چهل_و_چهارم
_اوه عقیله جان تا شیرینی خورون هم پیش رفتی؟
تلویزیون را روشن میکند و میگوید: ببین اسم بچه هاشونم انتخاب کردم!خدابخواد حله !!
سق
سیاه تو البته اگه بزاره
با خستگی میخندم!!خدا کند سق سیاهم بگذارد...چشمهایم را روی هم میگذارم ..من خواب
میخواهم!خواب...
صدای آلارم گوشی از خواب پراندم...سریع خاموشش کردم مبادا مامان عمه از خواب بیدار
شود...درست نمیدانستم چه ساعتی بود ولی هوا گرگ و میش بود نگاهی به ساعت انداختم 4
صبح! او خدای من ..من یک گوریل به تمام معنا بودم! 8ساعت خواب؟
کسل به سمت آشپزخانه رفتم که دیدم مامان عمه هم بیدار شده
شرمنده گفتم:آخ ببخش آلارم گوشی بیدارت کرد؟
خمیازه کشان سری به نشانه تایید تکان داد و گفت: اوال آلارم نه و زنگ هشدار بیدار باش بعدشم
باید بیدار میشدم امروز خیلی کار دارم...
میخندم...ساعت چهار صبح هم دست از حساسیت هایش برنمیداشت رگ آریایی کلفتی داشت
آلارم نه هشدار بیدار باش!از این واژهای اجنبی بدش می آمد
نمازم را میخوانم و میز صبحانه را میچینم چه اشکال دارد یکبار من برای عقیله ام سنگ تمام
بگذارم؟
میز صبحانه را که میبیند این مثل مادر تمام عمرم سوت بلندی میکشد و میگوید: ناپرهیزی کردی
سر صبحی خبریه؟
فنجانش را تا نیمه چای میریزم و بعد ریز میخندم و میگویم:خبر خاصی نیست خواستم یکم
متفاوت عمل کنیم!!متفاوت بودن مده عقیله جون
نان سنگک فریز شده کم کم در تستر داغ میشود و من ساعت پنج و ربع صبح را از نظر میگذرانم
اگر تا نیم ساعت دیگر سوار اتوبوس شوم میتوانم یک پیاده روی بیست دقیقه ای داشته باشم ...
پس تند تر لقمه هایم را میجوم و به این فکر میکنم این پیاده روی ارزش نوش جان کردن این
لقمه های هول هولی با چاشنی چشم غره های مامان عمه را دارد
ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
****
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
♦️زندگی شهداء
شام اون شب سبزی پلو با تن ماهی بود، حاجی مشغول قاطی کردن پلو با تن بود که یهو رو کرد به عبادیان و گفت: شام بچه ها چیه؟ و جواب گرفت: همین. اما چون به صورت حاجی نگاه نکرد، شک کرد و گفت: واقعا همین؟!
بازم بدون اینکه به حاجی نگاه کنه، آروم گفت: تن رو گذاشتیم فردا ظهر بدیم.
حاجی قاشق رو زمین گذاشت و از سفره عقب رفت.
عبادیان گفت: به خدا حاجی فردا ظهر بهشون تن می دیم. حاجی هم گفت: به خدا منم فردا ظهر می خورم.
☘ شهید محمد ابراهیم همت
🌸🌈•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 #اعتراف رسمی پروفسور هاروارد و رییس موسسه بیوشیمی آمریکا : #ویروس_کرونا بر اساس قرارداد وزارت دفاع آمریکا ساخته شد.
قرار بود این ویروس به آزمایشگاهی در #ووهان چین منتقل شود ولی به دلیل اینکه روش انتقال امن نبود ، این ویروس منتشر شد...
🌸🌈•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat