اعمال #ماه_شعبان🌸
رسول خدا فرمود: رجب ماه خدا و شعبان ماه من و رمضان ماه امت من است🌹
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
❤️عشق به مردم بهای جان این دکتر جانباز شد
🌷پای کرونا که به مازندران باز شد دکتر عزم رفتن کرد.گفتم نرو! شما جانباز شیمیایی هستی. ریهات طاقت کرونا ندارد.
🌷گفت یک سری از همکارها بیمارستان را رها کردند.من هم نرم؟ گفتم شما که چند سال قبل از دانشگاه علوم پزشکی مازندران بازنشسته شدی. تعهدی نداری.
🌷این همه پزشک جوان داریم. میدان خالی نمیماند. گفت اگر ماند چی؟ اگر دکتر نبود که به داد مریض برسد چی؟
🌷روز اول فروردین نام دکتر«سید مظفر ربیعی»؛ پزشک مازندرانی به جمع شهدای مدافع سلامت اضافه شد
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_چهل_و_دوم فصل چهارم(آیات ) گردنم را ماساژ میدهم مامان عمه برایم شربتی می آورد تشک
#رمان_عقیق
#قسمت_چهلم_و_سوم
مامان عمه کنارم مینشیند سر خوش میگویم:تو رو اذیت نکنم کی رو اذیت کنم!راستش...خب من
با دختره حرف زدم
...کمی لفتش میدهم تا بلکه جانش بالا بیاید و بعد با لحن مرموزی میگویم:فک کنم علف خیلی به
دهن بزی شیرین اومده!
بی اختیار میخندد...دلم خوش میشود به خنده هایش...به شادی اش! دلم خوش میشود به این
منحنی های روبه پایین نزول قشنگی است!
_آیه خیلی خانمی خیلی! میدونستی؟
_آره میدونم
تشکر میکند و تشکر میکند!سرم را درد آورده تشکر هایش ...مامان عمه که فقط میخندد! خوشش
آمده!به گمانم یاد سریالهای محبوب کره ای اش افتاده!با آن داستانهای آبکی که بی شباهت به
رمانهای ایرانی نیست! بعد از کلی حرف زدن و تشکر کردن که من از فرط خستگی واقعا هیچ یک
را نفهمیدم
خدا حافظی میکند و من نفس راحتی میکشم چشمهایم را میبندم و در دل به خدا میگویم:عملیات
با موفقیت انجام شد فرمانده!امر دیگه؟
و بعد دوباره داراز میکشم روی مبل راحتی...باید برنامه ریزی کنم! باید پریناز و بابا محمد را مطلع
کنم! بعد بروم محل کار پدرش بعد باز هم با خودش حرف بزنم بعد با ابوذر حرف بزنم! بعد آماده
شوم برای پذیرش یک نقش جدید در زندگی ام! یک خواهر شوهر برای یک عروس ...بعد آه
یادم آمدم بعد زندگی کنم ...
خدای من چقدر کار روی سرم ریخته ومن نای انجام هیچیک را ندارم!!
مامان عمه بی توجه به خستگی ام برگه ای را مقابلم قرار داد...طرح جدیدش بود یک مانتو فوق
العاده شیک ...
_میخوام بدم پریناز برای تولیدی ببین خوبه؟
خوب بود خیلی هم خوب بود:آره خیلی نازه ناقالا نگفته بودی طرح جدید داری
_امروز به ذهنم رسید همین سر صبحی میخوام کادوش بدم به زهرا واسه شیرینی خورونش!
ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
****
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#رمان_عقیق
#قسمت_چهل_و_چهارم
_اوه عقیله جان تا شیرینی خورون هم پیش رفتی؟
تلویزیون را روشن میکند و میگوید: ببین اسم بچه هاشونم انتخاب کردم!خدابخواد حله !!
سق
سیاه تو البته اگه بزاره
با خستگی میخندم!!خدا کند سق سیاهم بگذارد...چشمهایم را روی هم میگذارم ..من خواب
میخواهم!خواب...
صدای آلارم گوشی از خواب پراندم...سریع خاموشش کردم مبادا مامان عمه از خواب بیدار
شود...درست نمیدانستم چه ساعتی بود ولی هوا گرگ و میش بود نگاهی به ساعت انداختم 4
صبح! او خدای من ..من یک گوریل به تمام معنا بودم! 8ساعت خواب؟
کسل به سمت آشپزخانه رفتم که دیدم مامان عمه هم بیدار شده
شرمنده گفتم:آخ ببخش آلارم گوشی بیدارت کرد؟
خمیازه کشان سری به نشانه تایید تکان داد و گفت: اوال آلارم نه و زنگ هشدار بیدار باش بعدشم
باید بیدار میشدم امروز خیلی کار دارم...
میخندم...ساعت چهار صبح هم دست از حساسیت هایش برنمیداشت رگ آریایی کلفتی داشت
آلارم نه هشدار بیدار باش!از این واژهای اجنبی بدش می آمد
نمازم را میخوانم و میز صبحانه را میچینم چه اشکال دارد یکبار من برای عقیله ام سنگ تمام
بگذارم؟
میز صبحانه را که میبیند این مثل مادر تمام عمرم سوت بلندی میکشد و میگوید: ناپرهیزی کردی
سر صبحی خبریه؟
فنجانش را تا نیمه چای میریزم و بعد ریز میخندم و میگویم:خبر خاصی نیست خواستم یکم
متفاوت عمل کنیم!!متفاوت بودن مده عقیله جون
نان سنگک فریز شده کم کم در تستر داغ میشود و من ساعت پنج و ربع صبح را از نظر میگذرانم
اگر تا نیم ساعت دیگر سوار اتوبوس شوم میتوانم یک پیاده روی بیست دقیقه ای داشته باشم ...
پس تند تر لقمه هایم را میجوم و به این فکر میکنم این پیاده روی ارزش نوش جان کردن این
لقمه های هول هولی با چاشنی چشم غره های مامان عمه را دارد
ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
****
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
♦️زندگی شهداء
شام اون شب سبزی پلو با تن ماهی بود، حاجی مشغول قاطی کردن پلو با تن بود که یهو رو کرد به عبادیان و گفت: شام بچه ها چیه؟ و جواب گرفت: همین. اما چون به صورت حاجی نگاه نکرد، شک کرد و گفت: واقعا همین؟!
بازم بدون اینکه به حاجی نگاه کنه، آروم گفت: تن رو گذاشتیم فردا ظهر بدیم.
حاجی قاشق رو زمین گذاشت و از سفره عقب رفت.
عبادیان گفت: به خدا حاجی فردا ظهر بهشون تن می دیم. حاجی هم گفت: به خدا منم فردا ظهر می خورم.
☘ شهید محمد ابراهیم همت
🌸🌈•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 #اعتراف رسمی پروفسور هاروارد و رییس موسسه بیوشیمی آمریکا : #ویروس_کرونا بر اساس قرارداد وزارت دفاع آمریکا ساخته شد.
قرار بود این ویروس به آزمایشگاهی در #ووهان چین منتقل شود ولی به دلیل اینکه روش انتقال امن نبود ، این ویروس منتشر شد...
🌸🌈•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
ما تشنه عشقیم و
شنیدیم که گفتند
رفعِ عطشِ عشق
فقط نامِ #حسین_ع است
💞🌸ربَنــا آتِنـــا فِی الدُنیـــا کــــربلا🌸💞
💖🌸 #میلاد_امام_حسین(ع) مبارک🌸💖
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_چهل_و_چهارم _اوه عقیله جان تا شیرینی خورون هم پیش رفتی؟ تلویزیون را روشن میکند و
#رمان_عقیق
#قسمت_چهل_و_پنجم
الهی شکری میگویم و طبق معمول سریع حاضر میشوم مامان عمه سری به تاسف تکان میدهد و
میگوید :عین بچه هایی آیه قشنگ میشه فهمید چی تو سرته!
میخندم و گونه هایش را محکم میبوسم:
_مامان عمه جون امروز شاید یکم دیر برگردم احتمال میدم این ابوذر بازم پا پیچم شه و مجبور
شم باهاش برم جایی نگران نشو میخوای برو خونه بابا اینا تا من و ابوذر بیایم
لقمه اش را قورت میدهد و میگوید:اتفاقا با پریناز هم کار دارم آره شب بیاهمونجا.
راه خانه تا بیمارستان را خیلی دوست داشتم چون از ایستگاه تا بیمارستان یک مسیر تاکسی خور
داشت که جان میداد برای تاکسی سوار نشدن... و پیاده روی
راس ساعت هفت و سی دقیقه مثل هر روز جلو در بیمارستان بودم
یک راست سراغ باغبان پیرمان رفتم از دور دیدم دارد با یک دوچرخه سوار حرف میزند... وقت
نداشتم تا پایان صحبتش، سلامی دادم و عمو مصطفی مهربان به سمتم برگشت و بلند گفت:سلااام دخترم صبحت بخیر و
هم به عادت هر روز تحویلم گرفت مرد دوچرخه سوار به سمتم برگشت و من یک آن دهانم باز
ماند!
مبهوت و هول سالمی دادم و پیرمرد به خودش نگاهی انداخت و گفت:چیزی شده؟
دهان شل شده ام را جمع کردم و گفتم: راستش دکتر واال یه لحظه واقعا تعجب کردم یعنی انتظار
هرکسی رو داشتم جز شما... بعد دوچرخه اش را از نظر گذراندم و گفتم:فوق العاده است!
خنده مردانه ای کرد و گفت:چی دوچرخه ؟
_دوچرخه نه!دوچرخه سواری ...دوچرخه سواری یه شخصی مثل شما فوق العاده است...
عمومصطفی با نرگسهای خوش بوی همیشگی اش برگشت:بیا دخترم بیا که همین چند دقیقه
پیش چیدمشون
دکتر واال با کنجکاوی به نرگسها نگاه میکرد و عمو مصطفی خندان گفت:مثل دخترمه دکتر، عاشق
نرگسه منم از دستم بر میاد و هر روز این چندتا شاخه نرگس رو بهش هدیه میدم
ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
****
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#رمان_عقیق
#قسمت_چهل_و_ششم
دکتر خیره نگاهم میکند و زیر این نگاه معذب میشوم بی فکر نرگسها را به سمتش میگیرم و
میگویم:بفرمایید مال شما.
سکوت میکند و نگاهش بین نرگسها و چهره ام گردش میکرد
و بعد آرام گفت:خیلی شبیهشی!
با تعجب نگاهش کردم:بله؟
خنده ای کرد و نرگسها را از من گرفت:حدود بیست بیست و پنج ساله که خارج زندگی میکنم و
خیلی از خلق و خوهاشون جزو رفتار هام شده یکیش همین تعارف نداشتنه!ممنونم از لطفت
بعد سوار دوچرخه اش شد و دور شد....
با خنده نگاهش کردم نرگسهایم را بی تعارف برد...آه یادم رفت خوب بویشان کنم... دماغم بو
میخواهد بوی نرگسهای تازه چیده شده
آقا مصطفی را
با کلی خواهش و التماس دکترشان را راضی کرده بودم که فقط بیست دقیقه ناقابل از بخش
بیرون بیایند و با رعایت نکات امنیتی در محوطه بیمارستان بازی کنند... مینا و سارا.
بیشتر به خاطر مینا بود طفلکم کلی ترسیده بود حق هم داشت دکتر ها که مالحظه حالیشان نبود
که نباید دائم بیخ گوش بچه عمل عمل کنند ...گویا همین روزها راهی اتاق عمل میشد و من قبل از
او عزا گرفته بودم ...اشک ریختن هایش دل سنگ را آب میکرد موهایش را دوست داشت
خرمنهای قهوه ای رنگی که تا کمرش میرسید و بیچاره مادرش که میخواست راضی اش کنند تا
بگذارد آن همه زیبایی را بتراشند
نگاهی به ساعتم انداختم فقط پنج دقیقه مانده بود بلند صدایشان زدم
_ساراخانم مینا خانم فقط پنج دقیقه وقت داریدا
ناراحت سری تکان دادند و و لبخندی روی لبهایم آمد از این همه معصومیت.
_انگاری خیلی دوستشون داری...باهات نسبتی داره؟
ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
****
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
•﷽•
#مقام_معظم_رهبرے(حفظهالله):
•
#سپاه_پاسداران مجموعــهاے است
ڪه وجـودش امــروز براے #ڪشور
و ملـت #ایران و همـــه هــــدفهاے
والایـے ڪـه این #ملت براے خودش
#ترسیم ڪرده ضرورے ولازم است!
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
🔹می گفت:
" #پاسدار یعنی کسی که کار کنه، #بجنگه، خسته نشه❌ کسی که نخوابه تا وقتی خود به خود خوابش ببره..."
🔸یه بار توی جلسه فرماندهان داشت روی کالک شرایط منطقه رو توضیح می داد؛ یه دفعه وسط صحبت صداش قطع شد از خستگی خوابش برده بود 😢
🔸دلمون نیومد بیدارش کنیم چند دقیقه بعد که خودش بیدار شد، عذرخواهی کرد
گفت: سه چهار روز هستش که نخوابیده ام 😓
شهید مهدی باکری 🌹
سوم شعبان #روز_پاسدار بر سبزپوشان سپاه اسلام مبارکــ💐
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat