eitaa logo
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
564 دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.1هزار ویدیو
77 فایل
برای نخبهای ایرانی برای موندن و نترسیدن برای شهیدای افغانی برای حفظ خاک اجدادی🇮🇷 به عشق قاسم سلیمانی💔 من افتخار دارم به دختری که #چادرش تو سختی ها باهاشه من افتخاردارم به #ایران به سرزمین #شیران به بیشه ی #دلیران خـღـادم و تبـღـادل : shohda1617@
مشاهده در ایتا
دانلود
زهرایی ها می شوند🌷 این را من نمیگویم نگاه کن 👈حتے لبخندشان هم عطر دارد...😍 رمز پرواز شهدا را یاد کنید با ذکر 🦋 @shohda_shadat 🦋
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_صد_و_چهاردهم جرعه ای از چایش را مینوشد و میگوید: _چند تا دانشگاه درخواست دادن برا
الیاس زیر گوش ابوذر میگوید: _زن ذلیلی حاجی رو ندیده بودیم که دیدیم! ابوذر اخم میکند و دم گوشش میگوید: _لا شعور اسم این کار احترامه! الیاس آرام میخندد و ابوذر هم از جا برمیخیزد و میگوید: _حاجی اگه عازمید بریم تعارفهای کربلایی ذوالفقار افاقه نکردند و حاج رضا علی راهی میشود امیر حیدر کتش را میپوشد و دم گوش کربلایی ذوالفقار میگوید: _بابا من با ابوذر میرم بر میگردم. کربلایی ذوالفقار نگاهی به ساعت میکند و میگوید: _زود بیا بابا زشته تو نباشی چشمی میگوید و به سمت گوشه حیاط که پرده ای کشیده شده و خانمها مشغول پخت شام هستند میرود و مادرش را صدا میزند:مامان...مامان جان طاهره خانم چادرش را به کمرش سفت میکند و به سمت پرده میرود: جانم ... امیرحیدر با لبخند میگوید:جانت بی بلا..بی زحمت تو یه ظرف یکم از شام امشب بده طاهره خانم با کنجکاوی میپرسد: _برای چی میخوای؟ _برای حاج رضا علی داره میره شام نمیمونه طاهره خانم با اخم میگوید:وا چرا؟ نگهشون دار شام الآن آماده میشه _نه مامان جان نمیتونن شما کاریت نباشه بیزحمت بریز بیار دیرمون شد. طاهره خانم با وسواس برنج و خورشت را میکشد و میخواهد تحویل بدهد که نظرش عوض میشود نگار برادر زاده اش را صدا میزند و میگوید:نگار جان بیا عمه ... نگار نزدیکش میشود:بله عمه _اینو ببر بده به امیر حیدر نگار چشمی میگوید و حینی که ظرف را میبرد روسری اش را مرتب میکند و باخود می اندیشد کاش آینه ای همراهش داشت! عقیله و پریناز که مثل تمام زنهای آشنا و همسایه به پخت شام امشب کمک میکردند توجهشان به این صحنه جلب شد و عقیله با لبخند شیطنت باری رو به پریناز گفت:نگفتم؟ . نویسنده: ** 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
پریناز نگاهی به نگار می اندازد و میگوید: همونه؟ عقیله سری تکان میدهد و میگوید: _خودم با گوشای گناهکار خودم شنیدم مادرش پری روز به سپیده خانم تو روضه میگفت : _امیرحیدر هوا خواه دخترمه! پریناز نگاهش بین نگار و طاهره خانم در گردش است:این که خیلی از امیرحیدر کوچیک تره ۱۸ سالش شده؟ عقیله میخندد و میگوید: _نمیدونم والا ولی مثل اینکه این قرار و مدار ها از وقتی بچه بودن بین خانواده ها گذاشته شده! پریناز به کار خودش مشغول میشود و بی تفاوت میگوید: چه میدونم والا.ان شاءالله که خوشبخت بشن ولی مادر دختره اسمش چی بود؟ _مهری _آره همون مهری خانم کار درستی نمیکنه همه جا چو انداخته امیرحیدر دخترمو میخواد.اومدیمو نشد .اونوقت آبروی دخترش میره عقیله هم با سر موافقت میکند و بعد میگوید: _البته پز دادن هم داره! امیرحیدر خان جابری! پریناز به این لحن بامزه عقیله میخندد درحالی که فکرش درگیر این است که کاش آیه امشب اینجا بود!خودش هم نمیدانست چرا اما دوست داشت اینجا میبود و آیه را به رخ مهری خانم میکشید.اعتراف میکرد کمی فقط کمی به مهری خانم حسودی کرده! خنده اش گرفته بود اویی که باید حسودی میکرد بی تفاوت شیفت شب ایستاده و سرم بیمار چک میکند بعد خودش اینجا ایستاده به مهری خانم حسودی میکند! هشتمین روزی است که مهران بی آنکه خود بداند چرا روبه روی مغازه مانتو فروشی (هـ دوچشم)ایستاده و شیوا نامی را تماشا میکند! نه نزدیک میرود و در کمال ناباوری حتی جرات این را که با او حرفی بزند را ندارد این دختر با آن مانتوی سنتی و شال و روسری جالب و محجبه و صورتی که تمام آرایشش همان سرمه ی چشمهایش است به طرز عجیبی یک حائل نامرئی بین خود و هر مرد غریبه ای کشیده!این را مهران که یک مرد بود خوب درک میکرد!خیلی خوب. . نویسنده: ** 🌸•°‌‌‌‌|‌ⓙⓞⓘⓝ↓ @shohda_shadat
•|ایـن نمـڪدان حـسین•❥•🌱 •|جـنس عجیـبـےدارد🌙♡ •|هرچـقدر،میشڪنیم[💔] •|بازنمڪ،میریزد✨🍃 💛✨ ــــــــــــــــــــــــ|••🦋🌿••|ــــــــــــــــــــــ 『 @shohda_shadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
السـلام علیـڪ یاصـاحب الزمـان❄️❣ اللهـم عجـل لولیـڪ الفـرج♥️🌿 بـرای سلامتـی و تعجیـل در ظهـور آقامـون #٣صلـوات🌹📿 به نیـابت از شهیـدای مدافع حرم و مدافع وطن 🌸 •●❥❥ @shohda_shadat ❥❥●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨این روزها که قزوین دوباره بوی شهدای مدافع حرم را گرفته است وجود بعضی مادرها ادمی را بی قرار میکند این مادر شهید زکریا شیری است شهیدی که با حمید سیاهکالی به شهادت رسید ولی پیکرش برنگشت به نظرم بازگشت پیکر فرمانده شهید حمیدمحمدرضایی بیش از همه برای این مادرها و پدرها سخت بود لحظه ای که در مراسم تشییع فرمانده بغض این مادر ترکید شاید یک حرف دلی! فرمانده از سربازت چه خبر؟ این مادر را و این اتاق پر از عکس را خوب به خاطر بسپارید جدیدترین راوی روایت های یادت باشد ما همین مادر است دعا کنید رزقمان باشد بنویسیم....✨ 💕shohda_shadat💕
کاش آن کس که به تو حق قضاوت می‌داد به من سوخته دل فرصت صحبت می‌داد چه نیازی است به خون‌خواهی دشمن وقتی به گنه‌کاری ما دوست شهادت می‌داد. دل بریدی ز من و عهد شکستی، آری عشق هرجا که نباید به تو جرات می‌داد. تا پر و بال بگیری و به جایی برسی چه کسی بیشتر از من به تو فرصت می‌داد؟ هر که از نام تو پرسید همین را گفتم: گل سرخی که فقط بوی نجابت می‌داد. 🌟@shohda_shadat💫