♻️چقدر زیباست روی تابلویی بنویسیم :
⚠️ جاده لغزنده است!
🏁 دشمنان مشغول کارند!
🚦با احتیاط برانید!
⛔️ سبقت ممنوع...!
📛 دیر رسیدن به پست و مقام،
بهتر از هرگز نرسیدن به "امام زمان" است..!
♨️ حداکثر سرعت،
امابیشتر از سرعت "ولی فقیه" نباشد.
🆘 اگر پشتیبان "ولایت فقیه" نیستید،
لااقل کمربند "دشمن" را نبندید!
⛔️ دور زدن اسلام و اعتقادات ممنوع!
🛑 با دنده لج حرکت نکنید
و با وضو وارد شوید..
🚩 چرا که این جاده،
آغشته به خون مطهر شهداست.
#چــادرانــہ🌸
فِرِشتِهـ☽ خَندید😌
چَرخید وُ پیچیدُ و بویید و بوسید😻
صِداے زِمزِمِه اَش دُرستـ↓
اَز پُشتِ چادُرِ مِشڪیـ♥️ ات مےآمَد
دَرِ دِلَش داد مے زَد :
【خوشحال باش بانوے عِشقـ🥀
ڪه اَگر چه عِشق تو دَر زَمین گُمنام ماند
اما دَر آسمان ها تو مَعروفے بِه نِجابتے مثال زدنے】😍
@shohda_shadat 🍃🌸
🌱🌸
.
.
.
#پسران_علوی✨
شهدا چشم شان را به روی دنیا بستند
تا معراجشان آسمان شود و پرواز کنند...
"مواظب#چشمهایمان باشیم" ☺️
.
.
.
@shohda_shadat
.
.
.🌱🌸 . . .
#استوري
سالـگـرد شـهادت تنها شـهید اروپـایي دفـاع مقـدس #شهید_کمال_کورسل 🌷🍃
1367/5/5 ' اسـلام آباد غــرب
@shohda_shadat 🍃🌸
·· | بٰا شُــهَدٰا ٰتا شـَهٰادت ْ| ··❤
#رمان_عقیق #قسمت_دویست_نود_و_چهارم شب قبل تصممیم را گرفته بودم...یکی دو ماهی بود که طرحم تمام شده
#رمان_عقیق
#قسمت_دویست_نود_و_پنجم
آرام گفتم:
من آدم ظاهر بینی نبودم....امیدوار بودم حرفها و تفاوتها رو درک کنید...
سری تکان داد و بعد از چند دقیقه سکوت با لحن محزونی گفت:
من هنوز شانسی دارم؟
باورم نمیشد این آیین باشد!اقتدارش کجا بود؟
با لکنت گفتم:
آ...آقا...آیین من ..خب من...
دستهایش را باال گرفت و گفت:
فهمیدم....امیدوارم
خوشبخت بشی.تو لایق بهترین هایی.
و رفت... دلم گرفت...دلشکستن را من بلد نبودم...دلت را بی جهت نشکن آیین
فصل آخر(
دانای کل )
نگار چشمش به کتاب بود و فکرش جای دیگر...غروب امروز عمه اش آمده بود و شرمندگی گفته
بود امیرحیدر دلش جای دیگری است.آمده بود و سیر تا پیاز ماجرا را تعریف کرده بود بل بشویی
در خانه به پا بود و او مطمئن بود دیگر روابطشان مثل سابق نمیشود.
انصاف داشت و با همان انصاف اندیشید امیرحیدر که تقصیری ندارد.مادر و عمه اش بودند که
بریده و دوخته بودند بی آنکه نظر امیرحیدر را بپرسند.
و حتی او هم شاید توهم عشق میزد به همان دلیلی که تا بوده حیدر بوده...او هم شاید اگر واقعی
تر فکر میکرد با خیلی چیزها کنار نمی آمد.از کنار گذاشتن شغل معلمی که آرزوی همیشگی اش
بود تا دوری از خانواد ه اش و خیلی چیزهای دیگر...
نگار هم شاید علی رقم میل باطنی اش خوشحال بود برای آن خانم بدون کسره ! خوشحال بود که
کسی چون حیدر نصیبش شده و حالا او بود و درد دل کندن از یک رویای همیشگی....
مهران خیره به پنجره های خانه ی ابوذر بود.بعد از چندماه با خودش کنار آمده بود و آمده بود برای
عذر خواهی از برادر غیرتی یک خواهر!
دسته گل را جابه جا کرد و بعد از کمی تعلل زنگ در رافشرد. بعد از چند لحظه صدای زهرا آمد که
میپرسد کیست؟
_منم خانم صادقی مهران از دوستان ابوذر
#ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
#رمان_عقیق
#قسمت_دویست_نود_و_ششم
زهرا پیش از اینها منتظر این همکالسی همیشه همراه بود با خوشحالی در را باز میکند:
بفرمایید آقا
مهران خوش آمدید....
ابوذر با شنیدن نام مهران سرش را از کتاب پیش رویش برداشت و پرسید:
کی بود زهرا جان؟
_آقا مهران دوستت بود...
و بعد چادر را روی سرش انداخت و رفت تا در خانه راباز کند!ابوذر متعجب به در نگاه کرد ....
حقیقتا انتظارش را نداشت!
بعد از چند لحظه مهران و دست گلش هر دو وارد شدند. ابوذر روی تختی که در هال بود کمی جابه
جا شد و مهران با لبخند محزون و سر به زیر نزدیکش شد. زهرا تعارفش کرد به نشستن و بعد
رفت به آشپزخانه تا بساط پذیرایی را آماده کند...
چند لحظه سکوت بینشان برقرار شد و بعد مهران بر خجالتش فایق آمد
_خوبی ابوذر؟
ابوذر به خوبی درک کرده بود خجالت دوستش را بزرگوار تر از این حرفها بود که به روی دوستش
بیاورد خطاها را!
_خوبم آقا مهران....
و سکوت تلخ دوباره برگشت...مهران اینبار دیگر طاقت نیاورد و بی مقدمه ابوذر را در آغوش
گرفت:
شرمنده ام رفیق ...من اونقدری که فکر میکنی نامرد نیستم....
ابوذر سخت تر او را فشرد و گفت:
کی گفته تو نامردی؟آروم باش داداش...
_اگه...اگه من نبودم ...تو امروز این حال و روزت نبود
ابوذر آرام میخندد و میگوید:
چی میگی؟ قسمت این بوده! تو نه یکی دیگه....
مهران آرام از آغوشش بیرون آمد و گفت:
من شرمنده ام ...شرمنده ی تو...شرمنده ی خانوادت و
حتی شرمنده ی اون دختر....
ابوذر لبخندی میزند و میگوید:
من و خانوادم که نه ولی در خصوص اون خانم...بهت حق میدم...
ترس عجیبی به دل مهران چنگ زد. آرام گفت:
من ...من نمیدونم باید چیکار کنم ابوذر؟
#ادامه_دارد.
نویسنده: #نیل2
🌸•°|ⓙⓞⓘⓝ↓
@shohda_shadat
✤----•♥️•----❁﷽❁---•♥️•----✤
﴿چـــادرےڪهباشی🌸🍃نگاهےروے
خودتحسمےڪنے،نگاهےمادرانه♥️ڪه
برڪتمےبخشدبهتماملحظههایت🌈﴾
سلامرفقایهڪانالیاوردمبراتونمحشره
این کانال هرمناسبت قراره پویش های دسته جمعی راه بندازه😍❤
تااااازه کانالش کلییییی
✿پــروفایلدخترونهوپسرونه🌸🍃
✿مطالبشهداییواهلبیتی🕊📿
❀ڪلےشعر ومداحیخاص♥️🌱
❀حرفهاےزیباوجذاب😍🎁
داره،خلاصهکه بیا و ببین اینجا هرکسی
دعوت نمیشه چون این کانال میزبان هاش خاص هستن🌿🙃
بانوزینب{س}وبانو حضرتزهرا{س}♥️🖇
منتظرتون هستیم🌹😍😍
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
@banoye_eshgh
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•