هدایت شده از تبادلات شهید مرتضی آوینی
🍃°•|ڪاناݪ خوب شهدایی😌|•°🍃:
💖مطالب خاص شهدایی🌹✨💛
💖 برگزاری مسابقه شهدایی✨💛
💖معرفی شهدای مدافع حرم و وطن✨💛
💖ارسال پروفایل شهدایی✨💛
بیــا اینجـــا...
#حاݪتــو_باشهداخوب ڪن😍🌸🍃🌸🍃
★ اولین کانال معرفی شهدا✌️★
http://eitaa.com/moarefi_shohada
هدایت شده از تبادلات شهید مرتضی آوینی
❤️ماجرای خواندنی #شهیدی که #امام_زمان(عج) او را کفن کرد💔👇
http://eitaa.com/moarefi_shohada
اگه دوست دارید این #شهید را بشناسید کانال زیر را دنبال کنید 👇
http://eitaa.com/moarefi_shohada
داستانهای شهدا 👇👇❤️
http://eitaa.com/moarefi_shohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#محرم 🏴
#استورے 📱
دم نزنید؛
حرفے از بیرق و علم نزنید؛
گریہ هاے بلند ممنوع است؛
روضہ ڪہ هیچ،
سینہ هم نزنید؛
○°• @shohsa_shadat✨🖤
-دلمگرفتھ . .
+تربٺامامحسینبپاشبھزندگیٺمیشورھمیبرھ
هرچیدردوغمھ . .🌱⃟🖤
#رمان_من_با_تو 🎀
#قسمت_سی_ششم🌱
کتاب رو گذاشتم تو کیفم، نمی تونستم درس بخونم،تو شوک رفتار دیروز امین و عاطفه بودم! نمیخواستم
فکر و خیال کنم،مشغول سالاد درست کردن شدم،مادرم وارد خونه شد همونطور که چادرش رو آویزون
می کرد گفت:هانیه بلا، چرا به من نگفتی؟
با تعجب نگاهش کردم.
_چیو نگفتم مامان؟
رو به روم ایستاد
_قضیه امین!
بدنم بی حس شد، به زور آب دهنم رو قورت دادم، زل زدم به چشم هاش.
_چه قضیه ای؟!
_یعنی تو خبر نداشتی؟
_نمیفهمم چی میگی مامان!
_قضیه خواستگاری دیگه!
نفسم بند اومد،خواستگاری چه صیغه ای بود؟!
به زور گفتم:چه خواستگاری ای؟!
_امشب خواستگاری امین ہ!
خواستگاری؟امین؟کلمات برام قابل هضم نبود، برای قلب بی تابم غریبه بودن،قلبی که به عشق امین می
طپید، با صدای امین جون میگرفت، مگه دوستم نداشت؟مگه نگفت هانیه؟ هانیه ای که چاشنیش یک دنیا
عشق بود؟غیر ممکن بود!
_هانیه دستتو چیکار کردی؟! انقدر وجودم بی حس شدہ بود که نفهمیدم دستم رو بریدم! اما این دستم نبود
که بریدہ شد این رشته عشق من به امین بود که پارہ شدہ بود، باید مطمئن میشدم، با سردرگمی و قدم های
لرزون رفتم سمت ظرف شویی تا آب سرد بگیرم به قلب آتیش گرفتم پس انگشتم رو گرفتم زیر آب!
#نویسنده :لیلا سلطانی
#رمان_من_با_تو 🎀
#قسمت_سی_پنجم☘
در رو باز کرد،دیدم امین پشت د ر نفس راحتی کشیدم!
امین سرش رو انداخت پایین و گفت: کجا رفتی؟بدو مامان کارت دارہ!
امین سلام نکرد! مثل همیشه نبود!
با تعجب نگاہ شون کردم شاید مسئله خصوصی بود ولی مگه من و عاطفه خصوصی داشتیم؟!
عاطفه با بی حوصلگی گفت:تازہ اومدم انگار از صبح اینجام!
تعجبم بیشتر شد کم موندہ بود عاطفه داد بکشه!
امین با اخم نگاهش کرد، عاطفه برگشت سمتم.
_خداحافظ هین هین!
هین هین گفتن هاش با انرژی نبود اصلا هین هین گفتن هاش مثل همیشه نبود، یک دنیا حس بد اومد
سراغم!
با زبون لبم رو تر کردم.
_خداحافظ!
امین خواست در رو ببندہ که با عجله گفتم:راستی سلام!
تحمل بی توجهیش رو نداشتم، کمی دو دل بود دوبارہ نیت کرد در رو ببندہ، با پررویی و حس اعتماد به
نفس که انگار مطمئن بودم جوابم رو میدہ گفتم:جواب سلام ....
#نویسنده :لیلا سلطانی