#رمان_من_با_تو 🎀
#قسمت_سی_نهم🌱
ساکت رفتم سمت اتاقم، میدونستم مادرم صبر می کنه تا حالم بهتر بشه بعد بیاد آرومم کنه!
تمام بدنم سست شدہ بود،طبق عادت همیشگی حیاطشون رو نگاہ کردم و دیدمش با...
با کت و شلوار....
چقدر بهش میومد!نگاهم همراہ شد با بالا اومدن سرش و چشم تو چشم شدنمون،نگاهش سرد نبود اما با
احساس هم نبود بلکه شکی بود بین عشق و چیزی که نمیتونستم بفهمم!
این صحنه رو دیدہ بودم تو خوابم،سرکلاس،موقع غذا خوردن اما قرار بود شب خواستگاری مون باشه،من
با خجالت از پشت پنجرہ برم کنار،امین سرش رو بندازہ پایین و لبخندی از جنس عشق و خجالت و
خوشحالی بزنه،بیان خونه مون همونطور ڪہ سر به زی ر دسته گل رو بدہ دستم بعد....
دیگه نتونستم طاقت بیارم زانو زدم داشتم خفه میشدم احساس می کردم تو وجودم آتیش روشن کردن،به
پهنای تمام عاشقانه هام گریه کردم گریه ای از عمق وجود دخترانه ام در حالی که دستم روی قلبم بود و با
هق هق ناله کردم:آخ قلبم__
#نویسنده :لیلا سلطانی✨
@shohda_shadat🌸🍃
#رمان_من_با_تو 🎀
#قسمت_چهل_ام🌱
مادرم ڪہ از اتاق بیرون رفت،سریع از روے تخت خواب بلند شدم،ساعت دہ بود هنوز برنگشتہ
بودن،خدایا روزے هزارتا صلوات میفرستم ماہ رمضون و ماہ محرم بہ فقرا غذا میدم بهش جواب رد بدن!
با گفتن این جملہ قطرہ اشڪے از گوشہ ے چشمم چڪید،تبم پایین نمے اومد داشتم میسوختم.
با گفتن این جملہ قطرہ اشڪے از گوشہ ے چشمم چڪید،تبم پایین نمے اومد داشتم میسوختم.
همونطور زل زدہ بودم بہ حیاطشون،چند دقیقہ گذشت نمیدونم چند دقیقہ ولے گذشت!
خالہ فاطمہ و عمو حسین وارد حیاط شدن پشت سرشون عاطفہ و امین وارد شدن،نفسم بند اومد ڪاش
میفهمیدم چے شدہ؟!
همہ رفتن داخل خونہ اما امین نشست روے تخت!
ڪتش رو درآورد و گذاشت ڪنارش،انگار ناراحت بود خدایا یعنے بهش جواب منفے دادن؟!
بے اختیار آروم خندیدم،نیم رخش رو میدیدم،با اخم بہ زمین زل زدہ بود دستے بہ ریشش ڪشید و ڪلافہ
سرش رو بلند ڪرد اما بہ رو بہ رو خیرہ شد!
چشماش رو بست و سرش رو تڪیہ داد بہ دیوار،زیر لب چیزایے میگفت!
#نویسنده :لیلا سلطانی✨
@shohda_shadat🌸🍃
- الو بهشت؟!
میتونم با #حاجقاسم صحبت کنم؟!
#دلتنگتیمحاجقاسم💔
#ما_ملت_امام_حسینیم ✨
@shohda_shadat🌱
#دل_بده ❤️
حاج حسین یکتا : رفقا ... !
تا جوونید , جوونه بزنید!
جوونی بهار عمره
در جستوجوی شهادت
راه چقدر نزدیک است تا به تو رسیدن
و من چقدر دورم......😭😭💔💔
فضای اتاق هم داشت خفهام میکرد ... یه بالشت برداشتم و ولو شدم کنار حال ... دوباره اختیار چشمهام رو از دست دادم ... بین اشک و درد خوابم برد ...😭😴
🔻ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱ ...
گوشیم زنگ زد📱 ... بیحس و رمق، از خواب بیدار شدم ... از جا بلند شدم رفتم سمتش ...
🔸شماره ناشناس بود ... چند لحظه همین طوری به صفحه گوشی خیره شدم ... قدرت حرف زدن نداشتم ... نمیدونم چی شد؟ که جواب دادم ...
- بفرمایید ...
- کجایی مهران❓ ... چیزی به ظهر عاشورا نمونده ...😔😭
💢چند لحظه مکث کردم ...
- شرمنده به جا نمیارم ... شما❓ ...
▫️و سکوت همه جا رو پر کرد ...
- من ... حسین فاطمهام ...
تمام بدنم به لرزه افتاد ... با صورتی خیس از اشک ... از خواب پریدم ...😭😭😭
ساعت ۱۰ دقیقه به ۱۱ ... صدای گوشی موبایلم بلند شد... شماره ... ناشناس بود ...
https://eitaa.com/joinchat/2885156909C2ff39cb537
#عاشقا بسم الله
هر که دارد عشق #شهادت😍 یا علی
همه با هم پیش به سوی جست وجوی شهادت💔
بزن روی قلب های زیر ببین برات چی میاد😱🔞
❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️ ❤️
هدایت شده از گسترده رایگان سجـیل 🚀
🔶تنهاکانال فعال و بروز کربلایی #وحید_شکری
-------------------------------------------------
🔥اعلام مراسمات📸
🔥گزارشتصویریوصوتیهرهفته🎥🎙
🔥متن اشعار نوحه ها🗒
🔥تم کربلایی وحید شکری🎨
🔥کلیپ های تصویری برای استوری😍
-------------------------------------------------
در کانال خودتون عضو شوید✅
ورود بچه هیأتی ها الزامیست✅
--------------------------------------------------
تویه ایتایی و کانال کربلایی رو نداری😔
--------------------------------------------------
🌴کانال فعال و بروز کربلایی وحیدشکری👇
http://eitaa.com/joinchat/3185901592C95c2c64544
🗒کانال متن اشعار کربلایی وحید شکری👇🏻🗒
https://eitaa.com/joinchat/4201119785Cb742fcfffd
ڪـپــے بــنـــر🚫
#َسلام_به_ارباب🧡✋🏻
|من ســـــــاده دلـــــم بـﮧ دلـے كار نـدارم
جز حضـــرتـ "اربابــــــــــ" خـریــــــــــدار نـدارم
با لطمـــــــﮧ بـروے بــــــدن خود بنــــوشتــم
مـن مست "حـسـیـنــــم" بـﮧ كسـے كار نـدارم...|💔🥀
#السلـام_علیڪ_یـا_ابـاعـبدالله✋🏻