🌸🍃
🌱
#اربعین
کاروان ها یک به یک رفتند سوی کربــلا
دیـدی آخـر مـانـد بر دل آرزوی کـــربــــلا
همچو بیداران بیدل در میان خاک و خون
کی شود جانم بگیرد رنگ و بوی کربـــلا
#اللهمالرزقناکربلا 🥀
#اربابمدریابم ☘
@shohda_shadat🏴
#حرف_قشنگ🌱🌼
رفیق میگما •••
یادم باشه
یادت باشه
یادمون باشه
همون قدر که در #غیبت
مقصریم:(
در #ظهور هم "موثریم••!
#اللهمعجللولیڪالفرج 🌸
@shohda_shadat🌿
✨🏴. . .
.
.
.
#بیـــــــــــو
#حضرتمهدی(عج)
انتظارِ ما را بہ
جمعه ها ختم نکݧید||☝️🏻
ما ساݪهاست که
منتظرِ خۅن خۅاهِ ځسیݧیم♥
🕊عــشاقﭐلشـــهــادتـــ❥
#رمان_من_با_تو 🎀
#قسمت_نود_و_هفتم☘
دستش رو بوسیدم:دوست دارے باهات حرف بزنم؟سنگ صبور خوبے هستے؟
با خندہ جیغ ڪشید!
گونہ ش رو بوسیدم.
_خب بابا فهمیدم رازدارے چرا داد میڪشے؟
سرم رو بلند ڪردم،امین زل زدہ بود بهم،همونطور ڪہ از پلہ ها پایین مے اومد گفت:چقدر بزرگ
شدے!
نفسے ڪشیدم و زل زدم بہ صورت هستے.
رسید،بہ چند قدمیم!
_انقدر بزرگ شدے ڪہ مامان شدن بهت میاد!
با تعجب سرم رو بلند ڪردم،زل زدم یہ یقہ پیرهنش!
_حرفاے جالبے نمیزنید!
چیزے نگفت و رفت بیرون!
نفسم رو با حرص دادم بیرون،چراها داشت بیشتر مے شد!
هستے مشغول بازے با گوشہ ے شالم بود.
صورتم رو چسبوندم بہ صورتش:نڪنہ چون تیڪہ اے از وجود امینے دوستت دارم؟!__
مادرم همونطور ڪہ گل ها رو انتخاب مے ڪرد گفت:از رفتار بابات دلگیر نشو،حق دارہ!
گل ها رو گذاشت روے میز فروشندہ.
فروشندہ مشغول دستہ ڪردن گل ها شد.
پدرم از وقتے ڪہ مادرم ماجرا رو براش تعریف ڪردہ بود،باهام سرسنگین شدہ بود،لبخند ڪم رنگے
زدم:من ڪہ چیزے نگفتم!
فروشندہ گل ها رو بہ سمتم گرفت،از گل فروشے اومدیم بیرون،همونطور ڪہ بہ سمت تاڪسے میرفتیم
مادرم پرسید:مطمئنے ڪار اون پسرہ نبودہ؟
در تاڪسے رو باز ڪردم.
_بلہ مامان جانم چندبار ڪہ گفتم!
سوار تاڪسے شدیم،از امین دور بودم،شرایط روحے خوبے نداشت و همین باعث مے شد روے
رفتارهاش ڪنترل نداشتہ باشہ!
#نویسنده:لیلا سلطانی✨
@shohda_shadat🌸🍃
#رمان_من_با_تو 🌼
#قسمت_نود_و_هشتم
دلم نمیخواست ماجراے سہ چهار سال پیش تڪرار بشہ این بار قوے تر بودم،عقلم رو بہ دلم نمے باختم!
دہ دقیقہ بعد رسیدیم جلوے بیمارستان،از تاڪسے پیادہ شدیم،پلاستیڪ آبمیوہ و ڪمپوت دست مادرم بود
و دستہ گل دست من!
بہ سمت پذیرش رفتیم،دستہ گل رو دادم دست چپم و دست راستم رو گذاشتم روے میز،پرستار مشغول
نوشتن چیزے بود با صداے آروم گفتم:سلام خستہ نباشید!
سرش رو بلند ڪرد:سلام ممنون جانم!
_اتاق آقاے امیرحسین سهیلے ڪجاست؟
با لبخند برگہ اے برداشت و گفت:ماشالا چقدر ملاقاتے دارن!
بہ سمت راست اشارہ ڪرد و ادامہ داد:انتهاے راهرو اتاق صد و دہ!
تشڪر ڪردم،راہ افتادیم بہ سمت جایے ڪہ اشارہ ڪردہ بود!
چشمم خورد بہ اتاق مورد نظر،اتاق صد و دہ!
انگشت اشارہ م رو گرفتم بہ سمت اتاق و گفتم:مامان اونجاس!
جلوے در ایستادیم،خواستم در بزنم ڪہ در باز شد و حنانہ اومد بیرون!
با دقت زل زد بهم،انگار شناخت،لبخند پررنگے زد و با شوق گفت:پارسال دوست،امسال آشنا!
لبخندے زدم و دستم رو بہ سمتش دراز ڪردم:سلام خانم،یادت موندہ؟
دستم رو گرم فشرد و جواب داد:تو فڪر ڪن یادم رفتہ باشہ!
بہ مادرم اشارہ ڪردم و گفتم:مادرم!
حنانہ سریع دستش رو گرفت سمت مادرم و گفت:سلام خوشوقتم!
مادرم با لبخند دستش رو گرفت.
_مامان ایشونم خواهر آقاے سهیلے هستن!
حنانہ بہ داخل اشارہ ڪرد و گفت:بفرمایید مریض مورد نظر اینجاست!
#نویسنده:لیلا سلطانی ✨
کانال شهدایی 💔
مخصوص عاشقان #شهادت
بیا اینجا تا هر روز با #شهید جدیدی آشنا بشی .🥀🥀🥀
شهدایی 💔 که تا حالا نمیدونستی کی بودن و واسه مملکت چه کار ها که نکردند 😔
طبق فرمایش امام خامنه ای ؛ « نگه داشتن یاد #شهدا ، کم تر از #شهادت نیست »
اگه دوست داری #شهید 💔 بشی ، باید خاطرات شهدا بخونی و ببینی چی کار کردن که خدا اینجوری خریدتشون ...🥀💔
https://eitaa.com/joinchat/3094675487Cc8cdc99809
❤️ با شهدا ، تا شهادت 💔
❤️ با شهدا ، تا شهادت 💔
❤️ با شهدا ، تا شهادت 💔
#شهدایی ها 🥀
خدایی ها 👆
هیئتی ها 🏴
ولایتی ها ❤️
امام زمانی ها 🕊
رهبری ها 🇮🇷
مذهبی ها 🏴
همه در یک کانال شهدایی 💔
به جمع شهدایی ما بپیوندید...🥀🥀🥀
https://eitaa.com/joinchat/3094675487Cc8cdc99809
🥀 شهدا شرمنده ایم 🥀
🥀 شهدا شرمنده ایم 🥀
🥀 شهدا شرمنده ایم 🥀