#شب جمعه 🍀
یاد ارباب غریبمون💖
ما ملت امام حسینیم....
@shohda_shadat🌷
#سخن_بزرگان 🌱
هروقت دیدید شیطان از بیرون و نَفس از درون روی یک چیزی خیلی فشار میآورد و وسوسهتان میکند،
بدانید آنجا خبری هست!
مقاومت کنید؛ گنج همانجاست..✨
#استاد_عالی
#درس_اخلاق
@shohda_shadat🌷
هدایت شده از پلاک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 خاطرخواهی
🎙به روایت: حاج حسین یکتا
@Pelak_channel
instagram.com/pelak.page
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_پنجاه_پنجم
زهرا دستم را گرفت و گفت :
_بیا بریم تو اتاقم کمی باهم صحبتای دخترونه کنیم .تا یک ساعت دیگه دخترای فامیل میان، وقت نمیشه صحبت کنیم
_باشه عزیزم بریم.
باهم از روی مبل بلند برخواستیم تا به اتاق زهرا برویم که خاله ثریا گفت:
_زهرا جان ببین بیرون کسی چیزی لازم نداره؟
_چشم مامان جون .
زهرا رو به من کرد و گفت:
_تا تو بری تو اتاقم، منم اومدم.طبقه بالا سمت چپ
_باشه برو
زهرا به حیاط رفت و من هم با آرامش پله ها را بالا رفتم .
سمت چپ دوتا اتاق قرارداشت ،نمیدانستم کدام اتاق زهراست .
در اتاق اول را باز کرده و وارد شدم.
چشمم افتاد به قاب عکس بزرگی از کیان که روبه روی در قرارداشت.
در اتاق بوی عطرهمیشگی او پیچیده بود و من با تمام وجود عطرش را نفس کشیدم تا روزهایی که دلتنگشم با یادآوری بوی عطرش به آرامش برسم .
به دور تا دور اتاقش نگاهی انداختم ،دکوراسیون اتاقش سفید و سیاه بود.
یک دیوار، کاملا مشکی بود .
با گچ سفید رویش شعری را خوشنویسی کرده بود هرچه دقت کردم نتوانستم شعر را بخوانم .
پایین نوشته هم امضا زده بود و نوشته بود کیان!
چشمم به دیوار مقابلش خورد سفید رنگ بود و روی آن پر بود از قاب عکس های کوچک و بزرگ خوشنویسی، زیر همه انها امضا و اسم کیان خودنمایی میکرد.
میخواستم به سمت پنجره اتاقش بروم تا به بیرون نگاهی بیاندازم که چشمم به یک برگه خوشنویسی افتاد که روی میزتحریرش قرارداشت.
بی اراده به سمتش رفتم و شعر را خواندم
ای در دل من میل و تمنا همه تو
وندر سـر من مایه سودا همه تو
هرچنـــــد به روزگار در مینگرم
امروز هـمه تویی و فردا همه تو
زیر شعر دوباره امضا زده بود و تاریخ و ساعت نوشته بود
وقتی به تاریخ و زمانش دقت کردم ،متوجه شدم این شعر را بعد آخرین دیدارمان نوشته است.از خوشی اینکه ممکن است مخاطب این شعر من باشم دلم بی قراری اش را آغاز کرد .
اشک روی گونه ام جاری شد .بیشتر از قبل دلتنگش شدم به قاب عکسش زل زدم و گفتم
_من دیگه تحمل این عشق یک طرفه رو ندارم کیان.کاش بودی تا همین الان بهت میگفتم که چقدر عاشقتم و دوریت داره منو به جنون میرسونه .کاش تو هم عاشقم بودی .کاش واقعا مخاطب این شعر من می بودم
_من عشق رو تو چشمای داداشم دیدم
با شنیدن صدای زهرا با ترس و دلهره به سمتش برگشتم.سریع اشکهایم را پاک کردم ،با خجالت و سربه زیر گفتم
_ببخشید حواسم نبود اومدی.
_بله میدونم حواستون پیش داداش بنده بود
گونه هایم سریع رنگ عوض کرد .
دلم میخواست از خجالت زمین دهان بازکند و مرا درخود فرو ببرد
آبرویم رفته بود و دست دلم برای زهرا بازشده بود.
زهرا خندید و گفت:
_حالا چرا انقدر رنگ به رنگ میشی دختر خوب.
_من..... راستش من.....
_نمیخواد عشقتو انکار کنی من خیلی وقته برق عشق رو علاوه بر چشم تو ،توی چشم کیان هم دیدم.تا قبل رفتنش امید داشتم که عشق تو باعث بشه که قید رفتن رو بزنه ولی نشد.
به سمت میز تحریر رفت و کاغذ خوشنویسی را برداشت ،درحالی که بغض کرده بود گفت:
_همیشه وقتی شعری رو مینوشت به من نشون میداد .اون روزی که این شعر رو مینوشت من تو اتاقش بودم .بهم گفت وسایلش رو بزارم تو ساکش و برای این سفر طولانی آماده اش کنم.
بهش گفتم
_داداشی نمیشه نری
خندیدوگفت
عزیزم چندبار در موردش حرف بزنیم.من نمیتونم از اعتقادم بگذرم
_از عشقت چی ؟از اون میتونی بگذری
انگار خشکش زده بود باور نمیکرد پیش من رسوا شده باشه.
دست از نوشتن برداشت و با چشمانی مبهوت به من نگاه میکرد.یکهو دست و پاش رو گم کرد و نگاهش از نگاهم فراری شد
&ادامه دارد...