هدایت شده از گسترده شهیدآوینی(روزانه)
📣بلندگوی دشمن📣
قابل توجه کسایی که بحث های شیعه و سنی راه میاندازن ⚔و دائما کارشون همینه
برادر من خواهر من مهم اینه که همه حزب الله هستیم!!!✌️🏼
مذهب اهمیت زیادی نداره_اصل که برابر_تو فرع با هم مشکل داریم
لطفا بر علیه مطالبی که ضد شیعه یا ضد اهل سنت هست سکوت نکنید.❌
⚠️نمیدونی چجوری؟🤷🏻♀
⚠️راهشو بلدنیسی؟😔
نگران نباش😃
بیااینجا یاد میگیری😍
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
j๑ïท➺°.•| https://eitaa.com/joinchat/1495466029C0709af3e13🌱
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_شصت_سوم
صبح با صدای اذان بیدارشدم .کش و قوسی به بدنم دادم و با خواب آلودگی به سمت سرویس بهداشتی رفتم.
وضو گرفتم و خواب از سرم پرید .
به نماز ایستادم و از خداخواستم اگر خواست او در جدایی از کیان است فکر و محبتش را از ذهن و قلبم خارج کند .
چندساعتی تا امتحان فرصت داشتم .مشغول درس خواندن شدم .با صدای زنگ ساعت از مطالعه کردن دست کشیدم و به آشپزخانه رفتم و میز صبحانه را آماده کردم.برای خودم یک فنجان چایی ریختم و پشت میز نشستم و مشغول خوردن صبحانه شدم .تا لیوان را بالا آوردم که بنوشم دستی از پشت سر فنجان را از دستم بیرون کشید
_قربون دستت آبجی کوچیکه.
_ای بابا روهام اون فنجون من بود.خب برو واسه خودت بریز
_جون تو فقط چایی که تو میریزی به دلم میشینه
_اره جون دوست دخترات .بگو تنبلی میکنم
_به جون اون بدبختا چیکار داری اخه
در حالی که بلند میشدم تا دوباره برای خودم چایی بریزم
روی شانه روهام زدم
_اره واقعا خیلی بدبختن که با تو زامبی دوست شدن.
_اتفاقا اونا خوشبختن که تک پسر خاندان ادیب واسشون وقت میزاره
_مواظب سقف باش عزیزم
بعد از کلی کلکل کردن با روهام و خوردن صبحانه به اتاقم رفتم و اماده شدم تا به دانشگاه بروم.
طبق معمول مانتو بلندی پوشیدم و مقنعه به سر کردم .
تو آینه نگاهی به خودم انداختم ،شبیه همان دختر محجبه هایی شده بودم که یک روزی مسخره شان میکردم و باور داشتم که باطنشان با ظاهرشان یکی نیست ولی حالا همه ی باورهایم تغییر کرده بود.
نگاهی به ساعتم انداختم نیم ساعت تا شروع امتحانم وقت داشتم با عجله کوله ام را برداشتم و از خانه خارج شدم.
تا وارد دانشگاه شدم با محسن روبه شدم .تحقیرآمیز به پوششم نگاه کرد،بی توجه به او ،از نگاه پر تمسخرش چشم گرفتم و به سمت سالن امتحانات رفتم بی توجهی به امثال محسن خودش بهترین راه مبارزه بود.
سوالات امتحان بسیارآسان بود با آرامش به یکایک سوالات پاسخ دادم و حدودا بعد ازنیم ساعت برگه امتحان را به مراقب سالن دادن و از سالن خارج شدم .
نیم ساعتی تا زمان قرارم با فرزاد مانده بود به بوفه دانشگاه رفتم و برای خودم مثل همیشه قهوه سفارش دادم .منتظر اماده شدن قهوه بودم که مهسا و زیبا هم به من ملحق شدند با لبخند به آن دو نگاه کردم و گفتم:
_سلام خوبید؟
زیبا کنارم نشست
_از احوال پرسی های شما خانوم
_ببخشید عزیزم یکم درگیر بودم
مهسا طلبکارانه نگاهم کرد
_باورنکن زیبا .این خانم خیلی وقته که دیگه عارش میاد با ما بگرده
_مهسا این چه حرفیه ؟من مگه به جز شما دوتا با کی دوست شدم و میگردم که حالا فکرمیکنی من عارم میاد.مهسا جان ،من فقط پوشش و عقایدم تغییر کرده قرارنیست کسایی که دوست دارم رو هم تغییر بدم .خواهش میکنم تو دیگه منو بخاطر اعتقاداتم اذیت نکن
کم مانده بود که گریه کنم.از هرچیزی بیشتر از اینکه به ناحق مورد قضاوت قراربگیرم ناراحتم میکرد.زیبا دست روی دستم گذاشت
_روژان بچه شدیا حالا مهسا یه شوخی کرد چرا مثل بچه ها بغض میکنی .خرس گنده یه نگاه به قیافه و هیکلت بکن بعد واسه من بشین گریه کن
_زیبا جان لطفا تو دیگه کسی رو آروم نکن هرچی از دهنت درمیاد محترمانه بارش میکنی
هرسه بلند خندیدم .
مهسا گونه ام رو بوسید
_ببخشید ناراحتت کردم .من همه جوره میخوامت
با قرارگرفتن سه فنجان قهوه روی میز بحث را عوض کردیم و در مورد امتحان صحبت کردیم مهسا در حال حرف زدن بود که صدای زنگ تلفن همراهم بلند شد.فرزاد پشت خط بود
_سلام روژان جان خوبید
_سلام آقا فرزاد ممنون .بفرمایید
_من دم در دانشگاه هستم
_بله چشم الان میرسم خدمتتون.
گوشی را داخل کوله ام گذاشتم رو به بچه ها کردم
_ببخشید بچه ها .من باید برم اینجوری نگام نکنید قول میدم بعدا توضیح بدم .فعلا خداحافظ
قبل از اینکه سوال پیچم کنند از بوفه خارج شدم
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_شصت_چهارم
روبه روی دانشگاه ایستاده بود .با دیدنش ناخوداگاه ابروهایم بالا پرید این تیپ رسمی و آقا منشانه از فرزادی که من دیده بودم بعید بود.
به سمتش رفتم
_سلام.
_سلام خانوم ،بفرمایید
درب سمت شاگرد را برایم باز کرد و در حالی که کمی خم شده بود لبخندی زد
_بفرمایید
در حالی که سعی میکردم نشان ندهم که از رفتارش متعجب شده ام سوار شدم .
در رابست ،خودش نیز سوارشد و به راه افتاد
_روژان جان شما جایی مدنظرت هست برای نهار بریم
_الان؟خیلی زود نیست؟
_خب اره دیگه الان.به نظرم بریم جایی که هم کمی اختلاط کنیم و هم نهار بخوریم.خب حالا بفرمایید کجا بریم که بتونیم هردو کار رو انجام بدیم
_نمیدونم .هرجا خودتون صلاح میدونید
_اوکی.من که جای خاصی رو نمیشناسم ولی از دوستانم تعریف یه رستوران ایتالیایی رو خیلی شنیده ام .پس میریم اونجا.ایرادی که نداره؟
_نه خواهش میکنم هرطور راحتید
بعد از حرف فرزاد ،سکوت در ماشین حکم فرما شد.
هردو طی قراری نانوشته تا رسیدن به مقصد سکوت را حفظ کردیم.
دنج ترین قسمت رستوران را انتخاب کردیم و پشت یک میز دونفره نشستیم.
کوله ام را روی میز گذاشتم .
فرزاد کتش را درآورد و پشت صندلی نشست
_امتحان چطور بود؟
_خوب بود.شما چه خبر؟ خاله چطوره؟
_منم خوبم .مامان هم خوبه.خیلی سلام رسوند
_سلامت باشند
حرفی برای گفتن نداشتم ،ترجیح میدادم فقط شنونده باشم.
فرزاد وقتی دید من بحثی را شروع نمیکنم ،گفت:
_روژان جان نمیدونم خبر دارید یا نه.من واسه مدت کوتاهی اومدم ایران،قصد دارم چندماه آینده برگردم فرانسه
_نمیدونستم .به سلامتی .
_میتونم یه سوال بپرسم ازتون
_بله بفرمایید
_شما چرا انقدر خودتون رو پوشوندید؟
_منظورتون پوششمه؟
_بله.چرا باید اینقدر خودتون رو اذیت کنید تو این گرما ،این پوشش ،سخت نیست؟
_ولی من این پوشش رو خودم انتخاب کردم و اصلا سختم نیست.
_ولی اینجوری خودتون رو هم سطح خانمهای بیست سال پیش کردید!!!
با چشمانی گرد شده به او نگاه کردم
_یعنی چی؟
_ببینید الان خانمها دیگه این مدلی لباس نمیپوشندو شاید بهتره بگم خیلی محدود هستن خانمایی که زیبایی هاشون رو می پوشونند.به نظرم اونا اعتماد به نفس ندارند چون اگه اعتماد به نفس داشتند و باور داشتن که زیبان دیگه انقدر خودشون رو مخفی نمیکردند.من معتقدم اونا خیلی از لحاظ سطح فکری پایین هستن.
_منظورتون اینه ادمهایی که حجاب دارند افراد کوته فکر و بی سوادی هستند و دخترانی که آزادانه لباس می پوشند دارای سطح فکری بالا هستند.
_بله دقیقا نظرم همینه و میدونم شما چندماهه این پوشش رو انتخاب کردید.روژان جان این پوشش در سطح تو نیست عزیزم.
_چی در سطح منه ؟اگه پوششم رو مثل دختران فرانسوی که با اونها ارتباط داشتید، کنم ،میشم یه دختر روشن فکر با کمالات!
&ادامه دارد...
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋
☀️هوالحبیب 🌈
🦋 #رمان_روژان 🍄
📝نویسنده: #زهرا_فاطمی☔️
🖇 #قسمت_شصت_پنجم
میدونید مشکل کجاست ؟مشکل این جاست شما مدتهادر غرب زندگی کردید و با طرز فکر غربی رشد کردید.
غرب مدتهاست که دم از تعادل و برابری بین زن و مرد میزنه ولی عملا زن رو مثل یک کالا میبینه و این رو به مخاطبش که شمایید القا میکنه.در فرهنگ غربی که شما قبولش دارید اگر یه دختر خانم بخواد شخصیت پیدا کنه حتما باید زیبایی های ظاهری خودش رو بروز بده .از نظر امثال شما زن باید جوری باشه که برای شما چشم گیر و دلنواز و جذاب باشه مثل یک کالای گران قیمت در واقع در فرهنگ مورد نظر شما ارزش زن برابری میکنه با یک کالا و به اندازه ارزش اون کالا بهش بها داده میشه .همون فرهنگ غربی که برهنگی رو برای زن میخواد بیشترین اهانت رو به زن ها میکنه .شما شان و منزلت خانمها را با این فکرهاتون پایین میارید.اره حق با شماست من چندوقته به این پوشش روی آوردم و دلیلش اینه خسته شدم از اینکه من باید جوری لباس بپوشم که به چشم شما آقایون زیبا باشم.خسته شدم از اینکه انقدر بی ارزش بودم که هر رهگذری منو نگاه میکرد.
اگر اینکه من نمیخوام چشمان دریده بعضی از آقایون به اندام من بیفته نشان دهنده عقب افتادگیه، باشه من سطح فکری پایینی دارم و برای اون ارزش قائلم.
آقا فرزاد به قول خانجونم اگه برهنگی نشون دهنده سطح فکری بالا و تشخص هستش پس قطعا حیوونا از ما متشخص تر و سطح فکری بالاتری دارند.به نظرم شما با این سطح فکر بهتره برید یک خانم همسطح خودتون پیدا کنید و باهاش نهاربخورید.
با عصبانیت کوله ام را برداشتم و بدون توجه به صدا زدن های فرزاد از رستوران خارج شدم و برای اولین تاکسی دست تکان دادم و به خانه خانجون رفتم.
از عصبانیت در حال انفجار بودم،چندبار پشت سرهم آیفون را زدم تا اینکه خانم جون در را باز کرد با چشمانی گرد شده به من نگاه میکرد.
_سلام خانجون .مهمون نمیخوای
_بیا تو عزیزم چرا انقدر ناراحتی
_بزارید اول به مامان زنگ بزنم چشم واستون میگم .
به سمت تخت چوبی رفتم و کوله ام را روی آن پرت کردم و شماره مادرم را گرفتم بعد از چند لحظه صدایش به گوشم رسید
__سلام.
_سلام.مامان لطفا بین من و اون پسره اجنبی خود فروخته یکی رو انتخاب کن
_چی شده روژان
_میدونید پسر گستاخ به من چی میگه پررو پررو تو چشمم نگاه میکنه میگه تیپتون شبیه خانمهای بیست سال پیشه .
صدای خنده مامان که بلند شد از عصبانیت منفجر شدم
_اره بایدم بخندید چون یکی رو پیدا کردید که مثل شما به پوشش من توهین کنه .مامانم خانم من حاضرم بمیرم ولی زن مرد بی غیرتی مثل فرزاد نشم که روشنفکری رو توی بی حجابی میبینه.شنیدی مامان !زنگ بزن بهش بگو روژان مرد دیگه هیچ وقت به من زنگ نزنه.تا وقتی حرف اون پسر تو اون خونه است من دیگه پامو اونجا نمیزارم.بای
بدون اینکه اجازه بدهم مادر حرفی بزند تماس را قطع کردم.
خانمجون دستم را گرفت و به سمت تخت برد
_بیا بشین ببینم چی شده که انقدر خودتو عذاب میدی
خودم پرت کردم تو آغوش خانمجون و زار زدم برای غرورم که فرزاد نابود کرده بود.
_خانمجون من احمق فکر میکردم اگه به این پسره فرصت بدم شاید بتونم کیان رو فراموش کنم .سعی کردم باور کنم که من میتونم بدون کیان زنده بمونم .فکر کردم حالا که این همه اختلاف فرهنگی با من و خانواده ام داره میتونم بزارمش کنار .وقتی به اصرار مامان رفتم سرار قرار با این پسره احمق فکر میکردم میتونم به جای کیان به اون محبت کنم.خانمجون پسره محترمانه پوششم رو مسخره کرد و منو متهم کرد به عقب موندگی .دلش میخواست منم مثل بقیه بدون حجاب باشم.خانجون کیان با حیا و باغیرتی که عاشقش شدم کجا و این پسره کجا.خانجون کاش بمیرم .نه میتونم با کیان زندگی کنم و نه بی کیان دارم دق میکنم خانجون
گریه ام اوج گرفت خانم جون مرا از آغوشش جدا کرد و اشکهایم را پاک کرد
_الهی قربون اشکات بشم من.گریه نکن نازنینم .به خدا اعتماد کن عزیزم .هرچقدر که بقیه بخاطر پوششت اذیتت کنن مهم نیست مهم اینه خدا خریدارته.خدا خودش به عشق پاکت نگاه میکنه و اگه به صلاحت باشه با کیان ازدواج میکنی.پاشو بریم داخل خونه یکم استراحت کن پاشو عزیزم
_چشم.خانجون ببخشید شما رو هم ناراحت کردم .
_خداببخشه عزیزم .
با خانم جون به داخل ساختمان رفتم.
&ادامه دارد...
هدایت شده از تبادل
••
مااصحابگوشبھفرمانیم
سربازاننسلسلمانیم
#فداییانآسدعلے💚✌️🏻
••
••
اینجاپآتوقجوانانمذهبيخاصوشهداییِ :)
بیوهایِتڪخطیشُدنبالکنیدرُفقا !
#برایصیقلروح 🌱🦋
+یهسربزن،اگهبدردتخورد،بمون ؛)
http://eitaa.com/joinchat/743309345C0938b8690c