هدایت شده از گسترده شهیدآوینی(روزانه)
#سفیر_روشنگری
کانال بصیرت و آگاهی
تا ندانیم و تحلیل نکنیم
نه دوست میشناسیم😍
و نه دشمن😈
کوتاه اما گزیده میگوئیم👌
با ما باشید .... در مسیر روشن ولایت☀️👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/4071096338C78b497b04e
حضور شمادوستعزیز باعث دلگرمیما میشه🙂
#کارگاه_خویشتن_داری ۱۵
تمام ماجرای خلقت؛
برای " استفاده " ما در جهت رسیدن به هدفمان برنامهریزی شده است!
دقت کنید 👇
❌صرفا به جهت استفادهی ما...؛
نه به عنوان هدف اصلی ما...!
بدون این نوع نگاهِ ابزاری به دنیا، موفقیت انسان در #خویشتن_داری افسانهای بیش نیست!
#رمان_نام_تو_زندگی_من 💚❣
#قسمت_بیست_هفتم🌈
افتادن ديگه!
محمودي با همون خنده دستي به شونه ي موسوي كشيد.
- معرفت استاد، معرفتمون زياد بود.
استاد سرشو تكون داد و به طرف دانشجوها برگشت.
- شوخي كافيه. امروز روز اوله و بهتون سخت نمي گيرم. من هميشه اين طور مهربون نيستم. قوانين خاص خودمو براي درس دادن دارم.
نه دوست دارم از اين درس خسته بشيد و نه اين كه بي خيال باشيد. نمره اضافه به هيچ كس نميدم، نمره ورقه ها رو رد مي كنم. بايد با
سعي و پشت كار خودتون نمره بياريد. مثل اين آقا (اشاره اي به محمودي كرد) نمي خوام باز به دليل معرفت اين جا باشيد.
محمودي سرشو زير انداخت.
حالا همه ساكت شده بودند و به استاد نگاه مي كردند. نه به چند دقيقه پيش كه همه رو خندوند، نه به حالا كه صدايي از هيچ كس بيرون
نمي اومد!
استاد مجد مرد قد بلندي بود. مشخص بود ورزشكاره. هيكل ورزيده اي داشت با ديد برادري خوشتيپ بود. خوبي استاد جوون همينه كه
دخترهاي كلاس خودشون رو بهش بچسبونن و پسرها غصه بخورن. نمي دونم از كي نگاهم به استاد خيره بود كه با نگاه خيره ي استاد
سرمو زير انداختم. با صداي يكي از دخترها سرمو بالا گرفتم و نگاهش كردم.
- استاد؟
استاد به طرفش برگشت و نگاهش كرد.
- بله!
دختر لبخند پر عشوه اي زد.
- اسم كوچيكتون رو نگفتيد؟!
استاد بدون اينكه چيزي بگه ورقه اي رو از روي ميز برداشت.
- خب بچه ها يكي يكي اسم هاتون رو روي اين ورقه بنويسد.
محمودي از آخر كلاس گفت:
- استاد مي خوايد من بنويسم؟
- اسم تو رو مي خوام چي كار؟
بچه ها خنده اي كردند.
- استاد، شما خودتون گفتيد بنويسد؟!
- من گفتم بنويسيد، نگفتم كه تو بنويس!
استاد خنده كنان در حال كل كل با محمودي به ميز من نزديك شد و ورقه رو روي ميز جلوي من گذاشت. نگاهمو به استاد دوختم كه خيره
به چشمام نگاه كرد.
- اسمت رو بنويس، ورقه رو دست به دست كنيد
ا اين حرفش سرشو بالا گرفت و چشم غره اي به كسي رفت. سرمو برگردوندم كه نگاهم به محمودي افتاد كه چشمكي به استاد زد. استاد
اخمي كرد و سر جاش برگشت.
بسم ا... رو بالاي صفحه نوشتم و با شماره ي يك، اسمم رو روي برگه نوشتم. ورقه رو به بغلي دادم. نگاهمو به طرف استاد برگردوندم كه
در حال قدم زدن توي كلاس بود. آخرين نفر كه اسمش رو روي ورقه نوشت اونو به استاد داد. استاد با ديدن ورقه لبخندي زد و به طرف
ميزش رفت.
- ماشاا... جمعيت نيست كه، لشكر مغوله!
بچه ها به خنده افتادن كه باز سنگيني نگاه محمودي رو روي خودم احساس كردم. با اخمي به طرفش برگشتم كه با خسته نباشيد استاد و
وقت كلاس تموم شده، همه از كلاس خارج شدند. رفته رفته كلاس خالي و خالي تر شد. با خارج شدن همه استاد به طرفم برگشت.
- خانوم اسفندياري تشريف نمي بريد بيرون؟
سرمو زير انداختم.
- استاد من منتظرم شما بريد بيرون.
- ولي خانوم من منتظرم شما اول بريد!
نگاهي به استاد كردم.
- من كه نمي خوام برم بيرون!
استاد گيج نگاهم كرد.
- چرا؟
لبمو به دندون گرفتم.
- چون ساعت ديگه همين جا كلاس دارم.
استاد خيره نگاهم كرد و با صداي بلند خنديد. به طرف در رفت كه مكثي كرد و با چشمان خندون نگاهم كرد.
- خسته نباشيد خانوم اسفندياري.
و از كلاس خارج شد. انگشتمو گاز گرفتم و يكي به سرم زدم. آبروت رفت آيه. بهت طعنه زد. يعني خانوم اين وظيفه شماست به من بگيد
خسته نباشيد. تو امروز به جز خيره شدن كاري ديگه اي كردي، كه خسته باشي؟!
آهي كشيدم كه همون دختر كه به من خورده بود وارد كلاس شد. با ديدن من لبخندي زد و كنارم روي صندلي كنارم نشست. دستشو به
طرفم دراز كرد.
- سلام من سانيا هستم هموني كه بهت خوردم.
لبخندي زدم.
- منم آيه هستم.
- آيه خانوم خوشبختم از آشنايت. البته بابت اون برخورد معذرت مي خوام.
#ادامه_دارد....
#رمان_نام_تو_زندگی_من ☘✨
#قسمت_بیست_هشتم☂
دستشو فشردم و چشمكي زدم.
- پيش مياد. اسم جالبي داري!
سانيا ابرويي بالا انداخت.
- نگو تو رو خدا. مي دوني همه مي گن كه اسم من و داداشم مثل همه. ولي باور كن هيچ اخلاقمون مثل هم نيست. به جون خودم.
خنده اي كردم.
- من باورت دارم.
- ا ،مگه تو داداشم رو ديدي؟!
- نه! ولي اين طور كه تو داري از خودت تعريف مي كني مطمئنم اون مثل تو نيست.
سانيا خنده اي كرد.
- آفرين آفرين!
- راستي اون موقع از كي فرار مي كردي؟
سانيا موهاشو كه از مقنعه بيرون زده بود رو كنار زد و لبخندي زد.
- وااا، فكر كردم اصلاً نمي پرسي!
خنده اي كرد.
- داشتم از داداشم فرار مي كردم. خيلي رو ماشينش حساسه. منم در ماشينش رو محكم بستم و فرار كردم. نمي دوني چه حالي ميده سانيار
رو بچزوني. البته تو خونواده فقط من اين طور ديوونه بازي در ميارم. همه ميگن تو هر خونواده اي يك ديوونه اي وجود داره! باور كن
راست گفتن من خانواده خودمو ديدم، براي همين دارم بهت مي گم. من دو تا داداش دارم كه يكيشون مجرده، يكيشون تازه ازدواج كرده.
يك آبجي بزرگ تر از خودم دارم كه اونم ازدواج كرده. بنده هم آخريم براي همين ديوونه شدم البته مامانم اين طور مي گه.
با چشم هاي گرد شده نگاهمو به سانيا دوختم. اون قدر تند حرف زده بود كه شوكه شده بودم!
- شجره نامه خانوادگيت رو مي دادي!
سانيا محكم به گونه اش زد.
- واي، نكنه باز داشتم كار هميشگي رو مي كردم؟
سرمو با تعجب تكون دادم كه سانيا با اخمي تكيه اش رو به صندلي داد.
- حالا چي گفتم؟!
خنده اي كردم و به صورت ملوسش چشم دوختم.
- فقط اسم مامان و بابات رو يادت رفت.
سانيا با خنده ي من لبخندي زد و سرشو به زير انداخت.
- به خدا تقصير من نيست. هيجان زده كه مي شم همين طور حرف مي زنم.
صداي محمودي توجه هر دومون رو جلب كرد.
با اين اخلاق گند تو ديگه آبرويي نمونده.
سانيا اخمي كرد و نگاهشو به محمودي دوخت. مدادمو كه روي ميز بود رو برداشت و به طرفش انداخت كه محمودي خنده اي كرد و
شكلكي براي سانيا در آورد و گفت:
- وحشي.
با تعجب نگاهمو به اون دو تا دوختم. سانيا با چشمان ريز شده نگاهشو به محمودي دوخت.
- اي بابا اين طور نگام نكن شب كابوس مي بينم! كتابم يادم رفته بود براي همين اومدم.
سانيا چشم غره اي به او رفت.
- زود بردار برو ديگه، منتظر دعوت نامه اي؟
محمودي اخمي كرد.
- سانيا تو هم مثل اين فاميلت دهنت داره هرز ميره ها!
سانيا يك تاي ابروش رو بالا انداخت و خنده اي كرد.
- جداً! بذار اين خبر به گوش اين فاميل كه ميگي برسه، ببينم همين طور جوابشون رو ميدي يا نه؟!
محمودي با خنده كتابشو از روي ميز برادشت و رو به سانيا كرد و گفت:
- تو كه گير من مي افتي بچه پررو.
- مهرداد جان، پسردايي عزيز، انگار تنت مي خواره؟
محمودي يا همون مهرداد از كلاس با ترسي ساختگي بيرون پريد كه خنده ام رو مهار كردم. سانيا با ديدن خنده ي من لبخندي زد و
دستشو زير چونش برد و به من خيره شد. خنده هام تموم شد و ابرويي براي سانيا بالا انداختم.
- به چي اين طور نگاه مي كني؟!
سانيا نگاهشو به تخته دوخت.
- داشتم به خنده هات نگاه مي كردم، با نمك مي خندي آدم دوست داره فقط نگاهت كنه.
لبخندي زدم.
- محمودي پسر دايي توئه؟
خنده اي كرد.
- متأسفانه بله. يك خرمگس اضافي.
- چرا همچين ميگي؟
- فقط من نمي گم كه! سانيار و بقيه هم همين رو ميگن. زيادي يار دوسته.
- مگه بده؟
- بد كه نيست، اما خيلي خوبم نيست. دوست بايد خوب باشه كه به دل بچسبه نه چيز ديگه.
خنده اي كردم كه چند نفر از دانشجوها وارد كلاس شدند و باز كلاس شلوغ شد. با بودن سانيا اون روز به خوبي گذشت.
#ادامه_دارد....
هدایت شده از گسترده شهیدآوینی(روزانه)
#ریشہ_مظلومیت_علی این است ڪہ دریای #علم در #سینه اش هست، کسی #نمی رود_سراغش!😔💔
تا دلت بخواهدبرایش #سینه
میزنیم ولی #حرفهایش را #گوش
نمیدهیم!😔😭
🔰ما یکبار رغبت نکردیم ببینیم حضرت در #نـهج_البلاغـه📖 چه گفت برای این بشر؟!
💠چه گفته است که #جرج جرداق #مسیحی عاشقش شده؟! 🌐 چه گفته است ابن ابی الحدید #سنی راوقف خودش کرده که ماخبر نداریم؟!😕🙁
eitaa.com/joinchat/3153199115C27b8baac89
هدایت شده از گسترده شهیدآوینی(روزانه)
آسمانازتوخبرداشت،ولیماازتو
سھممانبیخبریبود،نمیدانستیم!
#الهمعجللولیکالفرج
"به نامخالقزیبایےها"
سَلام✋
امیدواریمحالدلتونخوبباشھ
بایککانالبسیاࢪزیبااومدیمخدمتتون👌
به نام...#سَنڱرباݧ
دلهاتونروبسپاریدبهما☺
تاماهمگرهشونبزنیمبهاهلبیت،شهدا و...هر زیبایےکهفکرشروبکنید😃
خوشحالمیشمدࢪکانال#سَنڱرباݧ
میزبانشمادلدادگانباشیم.
|°○ @Sangarbanam 🌱|
|°○ @Sangarbanam 🌱|
|°○ @Sangarbanam 🌱|
هدایت شده از گسترده شهیدآوینی(روزانه)
سلامگمشده☹️
توےکوچھپسکوچھهاےایتاگمشدی؟😢
بیاباهمبریمیهجایخوب😍
فقطبایدبزنیرولینک👇
|°○ @Sangarbanam 🌱|
دیگهگمنشیهاا😁
#بدو🏃♀🏃