#رمان_نام_تو_زندگی_من 🌸🌈
#قسمت_پنجاه_سوم 🌿☂✨
احسان دستشو به حالت تسليم بالا برد و روي مبل كنار آرسام نشست كه آراسب نگاهي به جمع كرد و گفت:
- هنوز من نفهميدم، آيه اين جا چي كار مي كنه؟ چرا نمي بريدش خونه؟!
آقاي فرهودي كنارش رفت و جريان رو براش توضيح داد كه اخم هاش در هم رفت. به سختي روي تخت نشست و نگاهشو به آرسام و
احسان دوخت.
- يعني بياد خونه ي ما؟!
هر دو سرشونو تكون دادند كه آراسب با اخم هاي درهمش رو به اون ها گفت:
- يعني واقعاً خرين يا خودتون رو زديد به خريت؟!
- چرا؟
- چرا چي احســـــان؟ يعني يك دختر رو برداريم ببريم خونمون؟! نمي گي براي خودش زندگي داره، خانواده داره، نمي شه همين طور
برش داشت بردش!
نگاهي به آراسب كردم. يعني واقعاً حرف حق رو بايد از دهن آدم عاقل شنيد. با لبخندي نگاهمو به اون دو دوختم كه به آراسب نگاه مي
كردند.
- يعني فكر هم نمي كنيد شماهــــا؟!
- حرفاي تو درست. ولي نمي تونيم كه تنهاش بذاريم ممكنه بلايي سرش بيارن.
- مگه مملكت بي قانونه كه اين حرف ها رو مي زني! بلند شو دو تا مأمور بذار براش تا خونش رو زير نظر بگيرن.
احسان لبخندي زد.
- يعني مي گي من به اين فكر نكردم؟
- اگه فكر كردي پس چرا داري مياريش خونه ي ما؟
- حرف هات درست اما نمي تونم ريسك كنم.
نگاهي به هر دو كردم كه به فكر فرو رفته بودند و گفتم:
- اما من نمي تونم بيام جايي كه نمي شناسم.
نگاه آراسب به طرف من دوخته شد. سرمو زير انداختم.
- من ريسكش رو قبول مي كنم. شما كه مي تونيد چند نفر رو كنار خونه بذاريد پس بذاريد.
سرمو بالا گرفتم و نگاهمو به آراسب دوختم كه لبخندي زد و رو به احسان گفت:
- ايشون رو ببريد خونه شون. به دو نفر از بچه هات بگو كه هواشو داشته باشن.
احسان تكيه اش رو به مبل داد و ابروشو بالا انداخت.
- نه نمي تونم.
اين بار خانم فرهودي معترض گفت:
- چي رو نمي توني؟
احسان نگاهي به جمع كرد كه به او خيره شده بودند و ادامه داد:
- خب ما هر جايي نمي تونيم با ايشون باشيم!
- يعني چي؟
- يعني چي نداره آراسب! يعني اين كه بايد ايشون هر جا ميرن، هر كاري كه مي كنن زير نظر باشن. يكي بايد تو خونه باهاش باشه.
من و آراسب با هم گفتيم:
- چرا؟
هر دو نگاهمون با هم گره خورد. كه احسان با حرفش شوكه ام كرد.
- چون شك به شماست و شما متهم مي شيد.
اخمي كردم.
- آخه چرا؟ شما خودتون گفتيد من ناخواسته وارد اين بازي شدم!
- من گفتم ولي باورش سخته! شما خيلي زود بدون فكر منشي يك شركت شديد! شمايي كه اين قدر پول تو حسابتون هست! اون روز دير
از شركت خارج شدنتون و دير به شركت رفتنتون! درست همون وقتي كه هيچ كس توي شركت نبود و رسيدنتون وقتي كه داشتن آراسب
رو مي زدند؟!
اخمي كردم.
- من نمي خواستم اين طور بشه. من ...
آراسب وسط حرفم پريد و رو به احسان گفت:
- احسان اين حرف ها چيه مي زني؟ من خودم ازش خواستم كه منشي شركت بشه!
احسان لبخندي زد و رو به من كرد.
- درسته تو خواستي. اما دير رفتنشون از سر كار و نيومدنشون سر ...
- با اين حرفاتون مي خوايد به كجا برسيد؟
- به حقيقت.
اخم كرده نگاهمو به آراسب دوختم كه نگاهم مي كرد. نكنه آراسب هم به من شك داشت؟ احسان از جاش بلند شد. كتشو درست كرد و
با لبخندي رو به همه گفت:
- خب من برم خونه ديگه.
- احسان ...
احسان اخمي كرد و دستشو بالا آورد كه آراسب سكوت كنه. رو به خانوم فرهودي كه با ناراحتي نگاهش به من بود گفت:
- زن عمو شما يك مهمون چند روزه داريد. اجازه هست بيارمش پيش شما كه ...
خانوم فرهودي دستمو گرفت و در دستش فشرد كه نگاهمو به چشماش دوختم و زمزمه وار گفتم:
- من متهم نيستم.
#ادامه_دارد....
#رمان_نام_تو_زندگی_من 💌
#قسمت_پنجاه_چهارم 🎁❣
خانم فرهودي سرشو تكون داد و رو به احسان گفت كه قبول كرده. احسان رو به من گفت:
- فردا با آرسام ميريد وسايلتون رو از خونه برمي داريد.
با ناراحتي نگاهش كردم كه جوابش فقط اخم بود. بعد از خداحافظي از اتاق خارج شد. سكوت بدي در اتاق پيچيده بود. هر كس توي
فكري بود و من در فكر بدبختي كه نصيبم شده بود. يك اشتباه شناسنامه اي، منو متهم كرده بود! متهمي كه ناخواسته همه چيز بر عليهش
بود. چطور مي تونستم به اون ها بگم كه من فقط براي يك شناسنامه و اشتباهي كه توي اون بود وارد اين بازي شده بودم.
قطره اشكي رو كه مي خواست از چشمام سرازير بشه با انگشت گرفتم كه تقه اي به در خورد و پرستار وارد اتاق شد. با ديدن ما تعجب
كرد. به تخت آراسب نزديك شد و گفت:
- شما اين جا چي كار مي كنيد؟!
نگاهمو به آراسب دوختم كه با لبخندي به عشوه ي خركي پرستار چشم دوخته بود. سرمو با تأسف براش تكون دادم. كه بار ديگر پرستار
گفت:
- وقت ملاقاتتون كه خيلي وقته تموم شده فقط يك نفرتون مي تونه با بيمار بمونه.
و با اين حرف باز نگاهشو به آراسب دوخت.
- اين ها چرا بمونن! شما بايد هواي بيمار رو داشته باشيد. شما كه هستيد دردي نيست.
با دهاني باز به آراسب نگاه مي كردم كه پرستار خنده ي با نمكي كرد و سرشو زير انداخت. آراسب با دستي كه باندپيچي شده بود موهاش
رو به بالا برد و چشمكي به آرسام زد كه آرسام هم ريز ريز شروع به خنديدن كرد كه با مشتي كه خانوم فرهودي به بازوي آرسام زد آقاي
فرهودي هم خنده اش رو جمع كرد و از جاش بلند شد.
- خب پسرم، حالا كه خانوم پرستار مواظبت هستند ما مي ريم خونه.
آرسام از جاش بلند شد كه خانوم فرهودي اخمي به آرسام و آقاي فرهودي كرد.
- چيو پرستار مواظب پسرم باشه؟!
با همون اخم نگاهشو به پرستار كه نگاهش به نگاه آراسب بود دوخت و گفت:
- خانوم پرستار مريض ديگه اي نيست كه احياناً بايد بهش سر بزنيد؟!
پرستار با ديدن اخم خانوم فرهودي سرشو تكون داد و با سرعت از اتاق خارج شد.
سر به زير شروع به خنديدن كردم. خدايي جذبه اي داشت براي خودش!
- بريم ديگه من فردا بايد برم سر كار، كلي كار ريخته رو سرم. آراسب هم كه حالش خوبه مشكلي هم نداره.
خانوم فرهودي نگاهش رو به من دوخت. آهي كشيدم و نگاهمو به آراسب دوختم.
- راست مي گه شماها بريد بهتره.
خانوم فرهودي اخمي كرد.
- ما بريم كه تو به عشق و حالت برسي؟
آراسب خنده ي بلندي سر داد كه خانوم فرهودي ادامه داد.
خجالت بكش پسر. رو تخت بيمارستاني و دست از اين كارات بر نمي داري؟!
آرسام گفت:
- مامان حالش تو همينه. مگه نه بابا؟!
آقاي فرهودي خنده اي كرد و سرشو به حالت مثبت تكون داد. كه با ديدن نگاه خانوم فرهودي سرشو به طور مخالف تكون داد.
تو دلم براي خودم از دست اين ها ريسه مي رفتم. اما با اخم خانوم فرهودي نمي تونستم لبخندي هم بزنم.
- آرسام مي موني پيش آراسب ما هم مي ريم.
آرسام اخمي كرد و رو به آراسب كرد و گفت:
- نمي تونستي بعد از رفتن ما گند كاري كني؟ حالا بيا علاف تو شدم.
آراسب اخمي كرد.
- شيرين جان، مادر گلم من اين آرسام رو مي بينم حالم بد مي شه. تو مي خواي بذاريش پيش من بدتر مي افتم سينه قبرستون!
- اينو راست مي گه عزيزم. من خودم آرسام رو هر روز تو شركت مي ديدم مريض مي شدم براي همين خودمو بازنشسته كردم.
آرسام با اخمي رو به مادرش برگشت.
- ديدي كه مادر من. خودت شنيدي كه!
خانوم فرهودي كه سعي مي كرد جلوي خنده اش رو بگيره نگاهي به آرسام كرد.
- حق دارن پسرم ديگه!
- مــــــامــــــان واقعاً كه!
ديگه نتونستم تحمل كنم و شروع به خنديدن كردم كه آرسام رو به من كرد و با غيظ گفت:
- بيا تو رو خدا! كاري كرديد ملت به ما مي خندن! اصلاً به من چه من نمي مونم.
و با اين حرفش با قدم هاي بلند از اتاق خارج شد. همه با رفتن او پقي زديم زير خنده. خانوم فرهودي رو به آراسب كرد و ميان خنده اخمي
كرد.
- ببند نيشت رو به بابات رفتي ديگه.
آراسب روي تخت دراز كشيد و دستشو روي چشماش گذاشت.
- جوونن خانومم. بذار جووني كنن و ...
با ديدن اخم خانوم فرهودي حرفشو خورد و دستي بين موهايش كشيد و گفت:
- مهم نيست من مي مونم پيش آراسب تا دست از پا خطا نكنه.
خانوم فرهودي لبخندي زد و دستشو به طرف من دراز كرد.
- بريم دخترم.
- نه مي خوام آيه اين جا بمونه.
آقا و خانوم فرهودي با تعجب به آراسب كه روي تخت دراز كشيده بود نگاه كردن كه آراسب ادامه داد
#ادامه_دارد....
خواندن دعای هفتم صحیفه سجادیه
توصیه مقام معظم رهبری حفظه الله
#کارگاه_خویشتن_داری ۱۹
✦ تمام سعادت بشر، درگروی زیستن زیر سایهی نمایندهی تامّ خداوند، و متخصص معصوم وعده داده شدهی اوست!
⚠️ بدون امام زمان"عج" دنیا شبیه دانشگاهیست که استاد ندارد!
✘ بزرگترین بیتقوایی، بیتوجهی به غیبت امام زمان"عج"، و رفع موانع ظهور اوست!